ادبیات، فلسفه، سیاست

Day: آبان ۱۵, ۱۳۹۳

پسته محاصره بود؛ زمین سخت و آسمان دور، مرگ از چهار سو در پرواز، دیپوی مهمات خالی، مجاهدین پشت دروازه قلعه سنگر گرفته‌اند، پسته‌های اطراف هم که یا سلام تسلیمی زدند و یا پرخچه‌هایشان باد شد. امید رسیدن کمک از ولسوالی صفر است و مرگ پیشت دیوار قلعه در کمین. این‌ها روحیه سربازها را بشدت ضعیف کرده، ولی عزم تورن جزم بود. می‌گفت: «یا وطن یا کفن! هرگز با این اشرار در یک راه نخواهم رفت.»
با مشت محکم به میز می‌کوبم و سپس همان مشت را محکم‌محکم به سر-و-روی‌ام می‌کوبم. باز می‌کوبم و هم‌چنان دنباله می‌دهم تا درد برای‌ام بی‌معنا می‌شود. نمی‌دانم، به‌راستی که نمی‌دانم، چه کنم. بیچاره و درمانده به دید می‌رسم. روی چوکی می‌نشینم و باز محکم روی میز می‌کوبم. دیوانه‌وار سرم را تکان می‌دهم. این حس عجیبی‌ست. من هرگاه نیاز به خالی کردن عقده‌هایم دارم، همین‌ کارها را می‌کنم. خو گرفته‌ام با این مشت‌ها.