Day: شهریور ۲۷, ۱۳۹۳

روی زمین می‌نشینم و پشتم را به رادیاتور می‌چسپاندم. کجا هستم؟ به درستی نمی‌دانم. به مغزم فشارمی‌آورم؛ از کار افتاده است. شاید هم من، به آن نمی‌اندیشم! بلند می‌شوم. در امتداد راهروی بیمارستان به راه می‌افتم. سردل ندارم. پراکندگی باور نگرانیِ همیشه‌گیِ من بود. نگرانی که تا این دَمهای پایانی هم از من جدا نمی‌شود.