Day: مرداد ۶, ۱۳۹۳

مرد ریش‌داری که روی کَوچ اتاق نشیمن من نشسته بود با تحکم می‌گوید: «حالا یک داستان تعریف کن.» باید عرض کنم که چنین وضعیتی هر چیز می‌تواند باشد، به جز یک وضعیتی خوشایند. من داستان می‌نویسم تعریف نمی‌کنم، و حتی اگر می‌توانستم، داستان چیزی نیست که به دستور کسی بشود تعریف کرد.
مأمور بکس اسناد و اوراقی را که به نظرش بی‎اهمیت‎ترین چیز در این کره‎ی خاکی بود، با بی‎میلی‌ای که ویژه مردانِ میانسال، تنها و بی‎خانواده است، وارسی کرد و به موبایلش خیره شد. ساعت ربع کم ده را نشان می‎داد. صدایی در گوشش طنین انداخت: «برای رسیدن به موقع باید زودتر حرکت کنیم.»