«یارِ ما غایب است و در نظر است» را که خواندم، یکدفعه علیرضا زد زیرِ خنده. بقیهی بچّهها همانجور پهن شدهبودند روی زمین. توی جمعی که ما بودیم، کسی چیزی از شعر و شاعری سرَش نمیشد ــ جز همین علیرضا که خودش هم گاهی یکچیزهایی مینوشت. احمد البته میگفت […]شعر مینویسد؛ ولی خودش طورِ دیگری فکر میکرد و میگفت آن بیرون، کلّی آدم شعرهایش را دوست دارند. هیچکداممان هم هیچوقت نفهمیدیم دقیقن کدام بیرون را میگوید. ولی در کلّیتِ ماجرا، همینکه خودش خودش را قبول داشت متاعی بود که هیچکداممان در آن دوران نداشتیم.
آن شب هم نمیدانم سرِ چی، امیر گفت فالِ سعدی بگیریم. داشتیم نامجو گوش میدادیم. لَشِ بعد از ناهار بود. طرفهای ساعت شش. ولو شدهبودیم گوشهی اتاق و بعد از کلّی تو سر و کلّهی هم زدن، نامجو تنها خوانندهای شد که بر سرش توافق کردیم. حتا وقتی از احمد هم، که از «فور اِ ماینور رفلکشن» به پایین را قبول نداشت، پرسیدیم با نامجو موافق است یا نه، آروغِ بلندی زد که یعنی موافق است. تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم. امیر گفت: «شعرش برا کیه؟» و علیرضا هم سریع جواب داد: «سعدی.» انگار منتظر بود کسی ازش همین را بپرسد. انگار همیشه منتظرِ همین بوده.
تازه شام را خوردهبودیم و سفره هنوز پهن بود و سیگارها یکییکی روشن میشد و هر کسی یک گوشهای میافتاد. نوید گفت: «علیرضا، یه فال بگیر یه فضایی بگیریم.» و علیرضا هم حافظ را از بغلدستش برداشت و داد دستِ من. گفتم: «خودت بگیر دیگه.» و علیرضا هم با یک حرکتِ سر گفت گهِ زیادی نخور و خودت بگیر. هیچوقت هم نفهمیدم چهجوری با یک حرکتِ سر، آنهمه حرف زد. ولی بههرحال، حافظ را گرفتم و تا آمدم بازش کنم، احمد گفت: «حیوون، وضو بگیر!» یکدفعه از گوشهی اتاق، امیر درآمد که «آقا، بیاین فالِ سعدی بگیریم اینبار». نوید هم تصریح کرد با اینکه نمیداند دقیقاً باید کجا بیاید، ولی پایه است. امیر و علیرضا نگاهی به همدیگر انداختند. سعدی ماندهبود روی ایوان. هم حافظ را و هم سعدی را علیرضا با خودش از تهران آوردهبود. میگفت میخواهم توی حافظیه و سعدیه تبرّکشان کنم. اولینباری بود که پنجنفری با هم میآمدیم شیراز. نوید خودش زیاد میآمد. مادربزرگش اینجا بود و هروقت مدتِ زیادی ازش خبری نبود، میدانستیم شیراز است. ایندفعه هم خودش برنامه را جور کردهبود بلکه ذهنش از گُهی که در دانشگاه بالا آوردهبود دور شود. خانهی باحالی هم اجاره کردهبودیم؛ یککوچه پایینتر از حافظیه؛ با حیاط و باغچه و درخت. یک دستشویی هم گوشهی حیاط داشت که شاید خیلی گزینهی مهمی بهنظر نیاید؛ ولی برای ما که توی جمعمان احمد را داشتیم موهبتی بود. هرموقع که میرفت دستشویی، نیمساعتی نمیشد از شعاعِ دهمتریِ توالت رد شد.
بالأخره من از جایم بلند شدم. هوا یکجورهایی سرد بود و باد میآمد. دمپایی را پوشیدم و چراغ را زدم؛ قلیان همانطور ماندهبود روی زمین و ورقها پخش و پلا بودند و زیرسیگاری داشت منفجر میشد. باد آمد و خاکسترهای زیرسیگاری را بلند کرد و پخش کرد توی هوا. سریع رفتم و سعدی را برداشتم و برگشتم سمتِ اتاق.
علیرضا به دیوار تکیه زدهبود و چشمهایش را بستهبود. انگار همانجور ایستاده، خوابیده. من رفتم و نشستم بغلِ امیر. تا بقیه هم همبکشند و بیایند، امیر زد زیرِ آواز: تو، ای پری، کجایی؟ که رخ نمینُمایی؟ چند روز قبل از اینکه بیاییم، توی آزمونِ ارکستر تهران رد شدهبود. دقیقاً فردای روزی که استادش توی مؤسسه بهش گفتهبود دوستدخترِ قبلیاش را با پسرِ دیگری دیده. امیر خبر را که شنید، یکلیوان آبِ سرد خورد و از مؤسسه زد بیرون و تا فردا ساعت ده صبح که امتحان داشت، سه پاکت سیگار کشید. امتحان را هم خراب کرد و ماند تا سالِ دیگر که دوباره امتحان بدهد، اگر میداد و اگر استادش دوباره دوستدخترش را با پسرِ دیگری نمیدید.
علیرضا سعدی را باز کرد و داد دستِ من که بخوانم. شروع کردم: «عیبِ یاران و دوستان هنر است/ سخنِ دشمنان نهمعتبر است…».[۱] همینجوری خواندم و خواندم و سر درنیاوردم، تا اینکه رسیدم به «ما پراکندگانِ مجموعایم/ یارِ ما غا…» که یکدفعه، علیرضا خندید و درآمد که: «البته ماها بهگارفتگانِ مجموعایم.» نوید هم گفت: «جمیعاً به گا رفتهیم بابا.» احمد هم شروع کرد به سینهزدن و با آه و تابِ زیاد خواند که: «کجایید ای شهیدانِ بهگایی؟»
اینها را گفتند و ولو شدند روی زمین و سیگارها دوباره روشن شد. علیرضا رفت بیرون. ادامهی شعر را هولهولَکی خواندم؛ هرچند هیچکس گوش نمیداد. احمد و نوید سیگارشان را میکشیدند و امیر هم رفت توی گوشیاش. از بچّهها پرسیدم «علیرضا کجا رفت؟» احمد داد زد که: «ولش کن، بابا… شاید رفته بزنه.» امیر گفت: «تو کلّ عمرش نزده؛ حالا بزنه؟» که احمد داد زد: «تو کلّ عمرش هم یه دختر نذاشتهبوده درِش… دیّوث با من یکیبهدو میکنه.»
یکی دو ماه پیش علیرضا را در پارکملّت دیدم. گفت که با الناز بههم زدهاند. بعد از سه سال. دیگر چیزی نگفت و من هم چیزی نپرسیدم. نپرسیدم چرا. نپرسیدم تو بههم زدهای یا الناز. نپرسیدم چون جرئتش را نداشتم. غیر از همان دو جمله که خودش گفت، دیگر دربارهی این قضیه هیچ حرفی نزدیم، تااینکه دو هفته بعد از آن روز، توی سفری که نمیدانم به کدام قبرستانی رفتهبودیم، خودش گفت: «الناز با یکی عقد کرده.»
صدای ریختنِ مایعی روی برگها آمد. احمد بلند خندید و تقریبن عربده کشید: «دیدین؟!» و دو تا انگشتِ فاکش را گرفت طرفِ ما و غش کرد روی زمین. سریع رفتم بیرون و دیدم علیرضا ایستاده لبِ ایوان و سرش را بالا گرفته بهسمتِ آسمان و آه میکشد. یکلحظه دست و دلم لرزید. نزدیکتر رفتم و گفتم «چه غلطی داری میکنی؟» که یکدفعه برگشت طرفم: «دو دقیقه اومدیم بشاشیمها…» زیپش را کشید بالا و برگشت تُو. من ماندم روی ایوان. خیره شدم به شب. به ماه. رفتم توی حیاط و قدم زدم و فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم. ولی چیزی به فکرم نرسید و برگشتم تُو.
بچهها داشتند شِلِم میزدند. رفتم پای سعدی. دوباره همان غزل را پیدا کردم. رفتهبودم توی بحرِ آن یک بیتِ پراکندگانِ مجموع. اصلن نفهمیدهبودم چی میگوید. حرفِ علیرضا را هم نفهمیدم. و حرفِ بقیه را هم. البته بعید میدانستم خودشان هم فهمیدهباشند. بچّهها توی فهمیدنِ تکستهای زدبازی هم میماندند ــ چه برسد به سعدی.
پرسیدم: «علیرضا، این ما پراکندگانِ مجموعایم ینی چی اصن؟» علیرضا دستش را خواباند و گفت: «بقیهشَم مالِ ماست.» امیر شروع کرد به یادداشتکردنِ امتیازها و احمد هم طبقِ معمول فحش داد. نوید هم ولو شد روی زمین و سیگاری آتش کرد. علیرضا نگاهی به من کرد و گفت: «پراکندگانِ مجموع… [سری تکان داد] اگه راستشو بخوام بهت بگم، نمیدونم یعنی چی.» و شروع کرد به بازی. کارتها که پخش شد، دوباره گفت: «فقط یه حسّه.» من هم بیخیال شدم و پیچیدم به یکقلدوقلِ خودم و ولشان کردم که بازیشان را بکنند.
***
وقتی خواستیم بخوابیم، علیرضا جایش را انداخت بغلِ من. طرفهای طلوع بود. امیر دوباره زد زیرِ آواز که «هنگامِ سپیدهدم خروسِ سحری/ دانی که چرا همی کـ…» که با صدای آروغِ احمد، ساکت شد. احمد اگر میخواست، که معمولن هم میخواست، میتوانست جوری آروغ بزند که آدم از بهدنیاآمدنش هم پشیمان شود. امیر به احمد گفت: «خیلی پفیوزی!» و خوابید.
نیمساعتی گذشتهبود. نگاهم افتاد به احمد؛ بهفکرِ بازیای افتادم که آنهمه پایش جان کَندهبودیم و آخرش هم چیزی نفروخت و شد ضرر. اتاق و همهچیزِ درونِ آنْ توی سکوتِ دلچسبی غرق شدهبود که یکدفعه علیرضا گلویش را صاف کرد. چشمانم را باز کردم و خیره شدم به روبهرو. پشتم به علیرضا بود. اول فکر کردم اشتباه شنیدهام یا علیرضا سُرفهای چیزی کرده؛ ولی شروع کرد به حرفزدن: «… توی عرفان، یه چیزی هست بهاسمِ تفرقه. در مقابلِ اجتماع. یا همون مجموعبودن. تقریبن همون فضای کثرت و وحدته. شاید هم اصلن همون باشه. رسیدن از کثرت به وحدت. ولی خب، اینجا بحثِ فردیه. کانسپت هم اینه: کسی که خدا ــ حالا خدا یا هرکسِ دیگهای ــ رو میخواد، گه میخوره به چیزِ دیگهای فک کنه. آنکه سودای تو دارد چه غم از ترکِ جهانش؟/ نگرانِ تو چه اندیشه و بیم از دگرانش؟[۲] باید فقط متمرکز بشه روی خدا. مثِ اون چیزایی که راجعبه قانونِ جذب میگن مثلن. اینجا هم تفرقه در مقابلِ اون تمرکزهس. چنان پُر شد فضای سینه از دوست/ که فکرِ خویش گم شد از ضمیرم.[۳] عارف همهی دغدغهش اینه که از تفرقه به اجتماع برسه. که همهی حواسشو جمع کنه توی یه نقطه که آخرش برسه به خدا؛ یا به مقصودش ــ حالا هرچی که هست… یه حکایتی هم هست ــ البته دقیق یادم نیست برا مکتبِ خاصیه یا نه؛ یه جایی خوندمش که اونَم یادم نیست کجا بوده ــ یه بابایی میره به مرشدش میگه میخوام خدا رو ببینم. بغلِ یه رودخونهای هم بودهن انگار. مرشده هم نه میذاره نه ورمیداره، سرِ یارو رو میکنه زیرِ آب و اینقدی نگهش میداره که طرف به گهخوردن بیفته. بعد ولش میکنه بیاد بیرون. طرف هم وقتی نفسش جا میآد، میگه چی کار میکنی، یابو؟ مرشده هم میگه اون پایین، وقتی داشتی میمُردی، به چی فکر میکردی؟ طرف هم میگه معلومه دیگه، به هوا. مرشده هم جواب میده هرموقع به خدا اونجوری فکر کردی، میتونی ببینیش… یعنی میخوام بگم این قضیههه هست کلن همهجا، توی عرفانِ همهجا…»
در تمامِ این مدت، هیچ حرکتی نکردهبودم که نشان بدهد بیدارم. وقتی علیرضا مکث کرد، یک نفسِ عمیق کشیدم که لااقل بفهمد نمُردهام. ولی اصلن توی این فازها نبود؛ دوباره مسلّط حرفش را از سر گرفت: «البته این قضیهی تفرقه و اجتماع میشه این معنی رو هم بده که آدم از دستِ تضادهای درونیِ خودش راحت بشه. یعنی در وجودِ خودش به یگانگی برسه. خاطر به دستِ تفرقهدادن نهزیرکیست/ مجموعهای بخواه و صراحی بیار هم… یا یهجای دیگه هم همین حافظ داره که ز فکرِ تفرقه بازآی تا شوی مجموع/ بهحکمِ آنکه چو شد اهرمن، سروش آمد… سرِ این بیته هم یه همچین چیزی هست. ما پراکندگانِ مجموعایم… پراکندگی همون تفرقهس. ولی خب، اینکه پراکندگانِ مجموع چیه رو واقعن نمیتونم بفهمم. شاید یه معنیش همون چیزی باشه که نوید گفت. که مجموعن پراکندهایم. یعنی مثلن ممکنه بعضیجاها از تفرقه رها شدهباشیم، ولی کلن اسیریم هنوز. این برداشت درسته فکر کنم. ولی همین هم نیس فقط، چون اگه این بود که سعدی با جاش ریدهبود. شاید هم این رو بشه برداشت کرد که هنوز در بهاجتماعرسیدن مجموع نشدیم. میفهمی؟ یعنی هنوز تمرکزمونرو روی متمرکزبودن نذاشتهیم. این هم میشه. ولی خب مصرعِ دوم همهچی رو خراب میکنه. یارِ ما غایب است و در نظر است. یعنی با اینکه نیست جسمی، ولی پیشِ ماست. اینقدی که روش تمرکز داریم و میخوایمش، انگاری همینجاست. در تضاد با اون برداشتاییه که از مصرع اول گفتم. حالا اینکه اون پراکندگانِ مجموع چی میشه تکلیفش، نمیدونم. شاید میخواسته بگه هنوز اونجوری که باید یکپارچه نیستیم. یا مثلن یه عدهای آدمِ مجموعایم که توی زمین پراکندهایم حتا. نمیدونم. شاید فقط پارادوکسی که توی عبارت هست رو میخواسته استفاده کنه. انگار مصرعِ دوم توضیحِ “ما پراکندگانِ مجموعایم”ـه. یعنی کلن تو پارادوکسایم. کلن بهگارفتهایم. هم پریشانایم؛ هم مجموع. هم خوبایم که عاشقایم؛ هم بَدیم که معشوق رو نداریم…»
اینجا سکوت کرد. من هم رویم را کم کردم و برای اینکه خیلی تابلو نشود، صدایی از دک و پوزم دادم بیرون و صدوهشتاد درجه غلتیدم به چپ. ولی وقتی زیرچشمی نگاهش کردم، دیدم اصلن به من نگاه هم نمیکند. طاقباز خوابیدهبود رو به سقف و دو دستش را حمایل کرده بود زیرِ سرش. بهجز چراغهای سقف، گاهگاهی هم از پنجره به بیرون نگاه میکرد. به آن چیزی از بیرون که معلوم بود. شاید هم خیره شدهبود به بیرونِ خودش. بیرونی که کلی آدم داشت که شعرهایش را دوست داشتند؛ که خودش را دوست داشتند. آرام گفت: «یه چیزِ دیگه هم هست… پراکندگانِ مجموع. مثِ یه مجموعهس که از یهسری عضو تشکیل شده. یهسری عضوِ پراکنده. چنتا عضو که خودشون برا خودشون یه چیزیان؛ ولی در کنارِ هم یه چیزِ دیگهن. مثِ ماشین. یا هرچی تو همین مایهها… یا شاید هم بحثِ رسیدن و خواستن باشه اصن. یارِ ما غایبه؛ ولی اینقد میخوایمش که حاضره انگار. انقد خواستیم که شده. نمیدونم.»
اینجا هم مکث کرد. خیلی هم مکث کرد. من هم خیلی دلم میخواست چیزی بگویم تا واردِ بحث بشوم؛ ولی ترسیدم. نه از علیرضا که ممکن بود بترسد و نه حتا از بچّهها که ممکن بود بیدار شوند. ترسیدم علیرضا را دوباره خواب کنم. این چند ماه خواب بود و فکر کردم که حالا، بعد از اینهمه مدّت، این تنها موقعیست که بیدار است. ترسیدم اگر حرفی بزنم، دیگر علیرضای واقعی را نبینم. علیرضای بیدار را.
تقریبن پنج دقیقهای حرف نمیزد تا اینکه گفت: «… البته شاید هم اینا نباشه. شاید هم زیادخواستن بهمعنیِ رسیدن نباشه. لااقل اونجوری که من فهمیدم، اصلن اینجوری نیست. ربطی نداره زیاد بخوای یا هر چی. طوری جِر میخوری که انگار از اینجا تا به بیرجند. شاید هم همین باشهها اصلن. پراکندگانِ مجموع. با اینکه مجموعایم و یکی رو با همهی وجود میخوایم، ولی پاره شدهیم. هرتکّهمون افتاده یه جا و الان پراکندهایم…»
هوا دیگر روشن شدهبود. غلت زد به پهلوی چپش و من دیگر نتوانستم صورتش را ببینم که خوابیده یا نه. دیگر حرفی نزد. لااقل توی یک ساعتی که من بیدار ماندهبودم. نفهمیدم هم که خوابید یا نه. نفهمیدم هم که صدایی که از زیرِ بالشش درآمد، صدای چی بود. ولی ظهر که بچهها با لگد افتادهبودند به جانم تا بیدارم کنند، علیرضا نبود. نه توی جایش بود؛ و نه بالای سرم ایستادهبود. از بچّهها هم که پرسیدم، همه به همدیگر نگاه کردند. زنگ هم که زدیم، صدای گوشیاش از توی اتاق آمد. توی آشپزخانه و توالت و حیاط و لای بوتهها و طبقهی بالا و اینها هم نبود. همینجوری که به هم نگاه میکردیم، یکدفعه احمد گفت: «حافظیهس.»
از هیچچی بهتر بود. رفتیم؛ همه. کلّی چشم گرداندیم تا دیدیمش. یکگوشهای افتادهبود روی زمین و خوابش بردهبود. کناردستش هم حافظ روی زمین بود. کسی کاری به کارش نداشت. مردم از کنارش رد میشدند و مأمورها هم عینِخیالشان نبود. شدهبود بیآزارترین موجودِ روی کرهی زمین ــ که البته همیشه هم بود. امیر گفت «چرا اینجا خوابیده؟» که احمد گوشیِ علیرضا را نشانمان داد. گفت گوشیاش باز بوده روی یک اساماس. الناز نوشتهبود: «چی کار کردهی با من؟ همهجا تویی… همیشه تویی… لعنت بهت…»
امیر رفت که بیدارش کند. تکیه دادم به ستون و چشمم چرخید توی حافظیه بینِ مردمی که میرفتند بالاسرِ حافظ یا آنهایی که گوشهوکنار نشستهبودند و فقط تماشا میکردند. عدهای فال میگرفتند و بساطِ عکسگرفتن هم که مثلِ همیشه بهراه بود. آنطرفتر، پای یکی از ستونهای ورودی، بچّهای داشت با لِگو چیزی سرِ هم میکرد و مادرش کنارش نشستهبود و آب میخورد.
دوباره سرم را چرخاندم. امیر دستِ علیرضا را گرفت و بلندش کرد و زیر بغلش را کشید تا رسیدند به ما. علیرضا ولی حافظش را جا گذاشت. احمد رفت بیاوردش. وقتی برگشت، نوید گفت: «آقا بریم یه ناهارِ مرد بزنیم؟» آفتاب صاف میخورد پسِ گردنمان. گفتیم «بریم»؛ همه. جمعِ بازندهها دوباره جمع شدهبود.
______________________________________________________
[۱] سعدی، دیوانِ اشعار، غزلِ شمارهی ۶۵.
[۲] سعدی
[۳] حافظ