ادبیات، فلسفه، سیاست

Goat_story

آواز بزها

ترجمه عزیز حکیمی

مادرم را دیده بودند که گُه به خورد من می‌دهد. یک هفته تمام مدفوع را با برنج یا کچالوی جوش‌داده گَد می‌کرد و به خوردم می‌داد. من کودک مریض سه‌ساله‌ای بودم. پدرم تهدیدش کرد که طلاقش می‌دهد اما مادرم اعتنایی نداشت. قلبش مثل سنگ سخت شده بود. مادرم هیچ‌وقت مرا به خاطر کاری که کرده بودم، نبخشید و من نیز هرگز او را به خاطر ظلمی که به من کرد، نخواهم بخشید.

مردم در صفی طولانی منتظر بودند که قصه‌اشان را تعریف کنند. ماموران پولیس هرازگاهی دخالت می‌کردند که جمعیت را کنترل کنند. خیابان‌ اصلی مقابل ایستگاه رادیویی بسته بود. جیب‌برها و سگرت‌فروش‌های دوره‌گرد لابه‌لای جمعیت وول می‌خوردند. مردم نگران بودند که نکند یک بمب‌گذار انتحاری از راه برسد و آن‌ها را با قصه‌های‌شان تبدیل به ملغمه‌ای از آتش و گوشت کند.

رادیو خاطره بعد از سقوط دیکتاتور ایجاد شده بود و از همان اول کار برنامه‌هایش را در قالب مستند تهیه می‌کرد؛ نه برنامه‌ی خبری داشت و نه موسیقی. فقط گزارش‌های مستند و برنامه‌هایی که در آن مردم قصه‌های زندگی‌شان را می‌گفتند. رادیو خاطره بعد از آن مشهور شد که اعلام کرد قصد دارد برنامه‌ی جدیدی با عنوان «قصه‌‌های مردم با صدای خودشان» ضبط کند. مردم از گوشه و کنار مملکت دسته دسته روبروی ساختمان رادیو جمع می‌شدند. ایده برنامه ساده بود: بهترین قصه‌ها و خاطره‌ها انتخاب می‌شد، سپس گوینده، بدون ذکر نام، با همان صدا و شیوه حرف زدن طبیعی‌اش داستانش را تعریف می‌کرد و بعد شنونده‌ها سه داستان برتر را انتخاب می‌کردند و به راویان آن‌ها جایزه‌ی هنگفتی داده می‌شد.

من موفق شدم که فرم‌های لازم را پر کنم، اما با مشکلات زیادی توانستم وارد ساختمان رادیو شوم. چند بار دعوا و جروبحث پیش آمد. پیر وجوان، زن و مرد، کارمند و دانشجو و بیکار، همه جمع شده بودند که قصه‌شان را بگویند. در حیاط ساختمان رادیو، چهار ساعت زیر باران منتظر ماندیم. بعضی‌ها خاموش بودند. برخی دیگر لاف می‌زدند که قصه‌اشان برنده خواهد شد. بین آن‌ها مردی ایستاده بود که دست نداشت اما ریشی بلند داشت که تقریبا به نافش می‌رسید. شبیه ی مجسمه‌ی شکسته و ریخته‌ی یونانی غرق در تفکر بود. اما می‌توانستم هیجان را در صورت مرد خوش‌قیافه‌ی جوانی که با او آمده بود، بخوانم. کمونیستی که می‌خواست قصه شکنجه‌اش در سال‌های هفتاد میلادی در زندان‌های رژیم بعث را تعریف کند، می‌گفت شنیده که قصه‌ی مرد ریش‌دراز برنده می‌شود، اما معلوم بود که او برای برنده شدن به آن‌جا نیامده بود. از ظاهر ملنگ‌وارش پیدا بود که مجنون است، و مرد جوان همراه او، که یکی از خویشاوندانش بود، امید داشت که جایزه را تصاحب کند. می‌گفتند آن مرد معلم بوده و روزی به اداره پولیس رفته که گزارش دهد همسایه‌اش در کار قاچاق عتیقه‌هایی که از موزیم ملی دزدیده شده، دست دارد. پولیس از همکاری او تشکر کرده و معلم هم با وجدان آرام برای تدریس به مکتب رفته. پولیس، که همدست قاچاقچی‌های عتیقه‌جات بوده، به وزارت دفاع گزارش داده که خانه معلم پناهگاه افراد القاعده است. وزارت دفاع هم به قوای امریکایی گزارش داده و آن‌ها هم خانه معلم را با هلیکوپتر توپدار ویران کردند. زن معلم، با چهار فرزندشان و مادر پیر معلم درجا کشته شدند، و خود معلم هر دو دست و اعصابش را از دست داده.

خود من حداقل بیست قصه از سال‌های زندانم در ایران در ذهن داشتم. مطمئن بودم که حداقل یکی‌شان برای شرکت در مسابقه انتخاب خواهد شد. دسته‌ای از ما را بردند داخل و اعلام کردند که برای امروز دیگر شرکت‌کننده نمی‌پذیرند. حدود هفتاد نفر بودیم که ما را به یک سالن بزرگ که شبیه یک تالار تدریس در دانشگاه بود، هدایت کردند. مردی که دریشی خوش‌دوختی به تن داشت به ما گفت که اول باید به دو قصه که قبلا ثبت شده گوش کنیم تا با قالب برنامه آشنا شویم. کمی هم در مورد مسائل حقوقی قراردادی که قرار بود با ایستگاه رادیویی، امضاء کنیم، صحبت کرد. بعد چراغ‌های تالار خاموش شد و همه ساکت شدند. درست مثل سینما. بیشتر شرکت‌کنندگان سگرت روشن کردند و در ظرف مدت کوتاهی ابری غلیظ از دود در سالن ایجاد شد. قصه‌ی اولی که پخش کردند از یک زن جوان بود که صدایش از چهار گوشه‌ی سالن به گوش می‌رسید. قصه شوهرش را می‌گفت که یک مامور پولیس بوده که توسط یک گروه اسلام‌گرا برای مدت زیادی اسیر شده و این‌که در جریان جنگ‌های فرقه‌ای، جسد بی‌سر و متلاشی‌شده‌ی مرد را به خانه‌اش فرستاده بودند. وقتی چراغ‌ها روشن شد، هرج و مرجی به پا شد؛ تالار تبدیل شد به کندوی زنبور و همه همزمان حرف می‌زدند. خیلی‌ها داستان زندگی زن جوان را مسخره کردند و گفتند خاطرات آن‌ها عجیب‌تر و جنون‌آمیزتر است. چشمم به یک زن پیر تقریبا نودساله افتاد که دست‌هایش را با هیجان تکان می‌داد و می‌گفت: «آخر این قصه بود؟ اگر من داستان زندگی‌ام را به سنگ بگویم، دلش کباب می‌شود.»

مرد دریشی‌پوش آمد و از همه خواست که ساکت شوند و بعد به زبانی ساده توضیح داد که بهترین خاطره یا قصه لازم نیست غم‌انگیز‌ترین یا ترسناکترین باشد. چیزی که مهم است اصالت قصه و طرز روایت آن است. گفت که حتی لازم نیست قصه‌ها راجع به جنگ و کشتار باشد. از این حرفش عصبانی شدم و متوجه شدم که بیشتر شرکت‌کننده‌ها هم توجهی به این قسمت از حرفش نداشتند. مردی که جثه‌ای به اندازه یک فیل داشت، بیخ گوشم گفت: «مزخرف می‌گوید. قصه، قصه است. چه فرقی می‌کند که رمانتیک باشد یا درباره خون و خون‌ریزی.»

چراغ‌ها را دوباره خاموش کردند و ما به قصه دوم گوش دادیم:

«مادرم را دیده بودند که گُه به خورد من می‌دهد. یک هفته تمام مدفوع را با برنج یا کچالوی جوش‌داده گَد می‌کرد و به خوردم می‌داد. من کودک مریض سه‌ساله‌ای بودم. پدرم تهدیدش کرد که طلاقش می‌دهد اما مادرم اعتنایی نداشت. قلبش مثل سنگ سخت شده بود. مادرم هیچ‌وقت مرا به خاطر کاری که کرده بودم، نبخشید و من نیز هرگز او را به خاطر ظلمی که به من کرد، نخواهم بخشید. سال‌ها بعد که مادرم از سرطان رحم مُرد، طوفان زندگی مرا به جایی بسیار دور از او انداخته بود. من درون یک بشکه تُرشی از زادگاهم گریختم، آن هم بعد از آن‌که وانتی که بشکه را حمل می‌کرد، چپه شد.

شبی که می‌رفتم محزون و شکست‌خورده بودم. آن شب با پدرم خداحافظی کردم. با من به قبرستان آمد و سر قبر کاکایم یک جزء قرآن خواندیم و به روح او دعا کردیم. بعد همدیگر را در آغوش گرفتیم و پدرم یک دسته پول در جیبم گذاشت. دستش را بوسیدم و در تاریکی ناپدید شدم.

ما در یک ناحیه فقیرنشین کرکوک زندگی می‌کردیم و محله ما فاضلاب نداشت. مردم مخزن‌هایی برای چاه تشناب به سه دینار می‌خریدند و در زمین باغچه‌شان گور می‌کردند. در محله‌ی ما نوزاد، سبزی‌فروش کُرد، تنها کسی بود که می‌دانست مخزن تشناب را چطور نصب کند. وقتی نوزاد در آتش سوزی دُکانش جزغاله شد و مرد، پسرش کار او را به خوبی انجام می‌داد. هیچ‌کس نمی‌دانست چرا نوزاد آن شب به مغازه‌اش رفته بود. بعضی می‌گفتند آنجا چرس می‌کشیده. پدرم باور نمی‌کرد. می‌گفت: «قضا و قدر است. سرنوشت آدم‌ها از ازل نوشته شده.»

هربار که مصیبتی رخ می‌داد، پدرم همین را می‌گفت و من از همان بچگی فکر می‌کردم داستان زندگی ما مثل متن کتاب‌های مکتب یا روزنامه‌ها از قبل نوشته شده. پدرم با تمام قدرت و عشقی که در اختیار داشت می‌خواست دنیای کودکی مرا نجات دهد. عشق او به دیگران و به زندگی چنان عمیق بود که تا به امروز هم مرا به حیرت می‌اندازد. پدرم شبیه پیامبری در قصابخانه‌ی آدم‌ها بود.

حسن بلاسم، شاعر، فیلم‌ساز و داستان‌نویس عراقی‌ست که در سال ۱۹۷۳ در بغداد به دنیا آمد. او در اکادمی هنرهای سینما در بغداد تحصیل کرد و آثار سینمایی او برنده‌ی جوایز متعددی شد. حسین بلاسم در سال ۲۰۰۴ به فنلاند کوچید و چند فیلم کوتاه و مستند ساخته که در شبکه‌های تلویزیونی این کشور نمایش داده شده‌اند. حسن بلاسم به عربی می‌نویسد. از او چند مجموعه داستانی منتشر شده که دو مجموعه با نام‌های «عیسای عراقی» و «دیوانه‌ی میدان آزادی» به انگلیسی ترجمه شده است. این داستان از مجموعه «عیسای عراقی» انتخاب شده‌ است.

مصیبت یک سال در میان گریبان ما را می‌گرفت. اما پدرم نمی‌خواست بپذیرد که سرنوشت بعضی‌ها شبیه نفرینی مرموز است. از هر طرف به ما حمله می‌شد، از پیدا و پنهان، از واقعیت، از خدا، از مردم، و حتی ارواح مرده‌ها هم باز‌می‌گشتند که ما را شکنجه کنند. اما پدرم باور داشت که قضا و قدر است.

او سعی کرد هر طور شده جرم مرا بپوشاند یا حداقل خاطره‌ی آن را از ذهن مادرم پاک کند. اما ناکام ماند. در نهایت تسلیم شد و همه چیز را یله کرد به زمان که بلکه جنایتم را در گور فراموشی دفن کند.

من شاید خردسال‌ترین قاتل در جهان بودم: جانی‌ای که چیزی از جنایتش به یاد نداشت. آن ماجرا برای خودم چیزی بیش از یک قصه نبود، قصه‌ای که مردم با آن خود را سرگرم می‌کردند و بعدها بود که دریافتم دیگران داستان جنایت را آن طور که در خیالشان می‌گنجید،‌ می‌گفتند و می‌نوشتند و پروبال می‌دادند. آن روزها پدرم هنوز تُرشی نمی‌ساخت. راننده تانک بود و جنگ در اولین سال خود. مادرم نق می‌زد که بچه‌ی دیگری می‌خواهد اما پدرم از جنگ می‌ترسید.‌ وضعمان بد نبود. هر ماه پدرم برای غذا و لباس و کرایه خانه پول می‌فرستاد. مادرم ساعاتی طولانی می‌خوابید و یا به خانه خاله‌ام می‌رفت و با هم در مورد قیمت پارچه و چشم‌دریدگی مردها گپ می‌زدند.

تابستان که می‌آمد مادرم به دنیای خیالاتش می‌رفت. به کسی گوش نمی‌داد، حرف نمی‌زد و حتی نگاه هم نمی‌کرد. گرمی نیمروز او را هلاک می‌کرد. ظهر که می‌شد دوش می‌گرفت و مثل حوری مرده‌ای، برهنه در اتاقش می‌خوابید. شب‌ها تا حدی رمقش را باز‌ می‌یافت، گویی از کوما برمی‌خاست. روبروی تلویزیون می‌نشست و سریال مورد علاقه و برنامه‌های خبری را تماشا می‌کرد که در آن رئیس جمهور به سربازان مدال شجاعت می‌داد و آرزو می‌کرد که پدرم را میان آنها ببیند.

یک روز ظهر، مادرم زیر پنکه سقفی چارتاق دراز کشید. برادرم و من – که یکسالی از من کوچکتر بود – برای بازی به حیاط رفتیم. به جز تک درخت انجیر و مخزن تشناب چیز دیگر آنجا نبود. به یاد دارم که هر بار که یکی از خویشاوندان ما می‌مرد و یا مصیبتی دیگر بر سرمان می‌آمد، مادرم زیر آن درخت انجیر می‌گریست.

دهانه مخزن با یک پتنوس کلان پوشانده شده بود و سنگی بزرگ روی آن گذاشته بودند. ما – من و برادرم – به سختی آن سنگ را برداشتیم. بازی ما ریگ انداختن داخل مخزن بود. اٌم‌علا، همسایه‌امان، گاهی برای‌ ما قایق کاغذی می‌ساخت و ما آن را در آن حوضچه‌ی لبریز از مدفوع و ادرار رها می‌کردیم.

می‌گویند من برادرم را هل دادم و او درون مخزن افتاد و بعد من به بام گریختم و در بادگیر آشپزخانه پنهان شدم. وقتی بزرگتر شدم، می‌گفتم، ممکن است او خودش داخل مخزن افتاده باشد و من از ترس فرار کردم. می‌گفتند «تو خودت اعتراف کردی که برادرت را هل دادی.» اما شاید مثل پولیس مرا سوال‌پیچ کرده و من تحت فشار به چنین کاری اعتراف کرده بودم. چیزی به خاطر ندارم. اما آن‌ها داستان‌های خود را چنان با آب و تاب می‌گفتند که گویی قصه یک فیلم بالیوود مورد علاقه‌اشان را تعریف می‌کردند.

همسایه‌ها تلاش کرده بودند که برادرم را نجات دهند. راننده‌ی تانکر تخلیه فاضلاب را – که ماهی یک بار به محله ما سر می‌زد – نیافته بودند. از این رو، با هرچه که دم دستشان بود – دیگ و کاسه و سطل – شروع به تخلیه گُه و شاش از مخزن کردند: کاری دشوار و تهوع‌آور باید بوده باشد. چیزی شبیه شکنجه با حرکت آهسته. چله تابستان بود و بوی چندش‌آور مدفوع به وحشت حادثه افزوده بود. قبل از غروب آفتاب بیرونش آوردند – بچه‌ی مرده‌ای آغشته به گُه و کثافت.

پدرم از جبهه بازگشت. کاکایم به او نامه نوشته و ترتیب کفن و دفن برادرم را داده بود. او را در قبرستان کودکان در بالای تپه دفن کردیم. احتمالا آن قبرستان زیباترین گورستان در تمام دنیا باشد. در بهار گل‌های وحشی رنگارنگ آنجا را می‌پوشاند و از فاصله دور، گورستان شبیه تاجی بزرگ بر سر درختی بزرگ به نظر می‌آمد و بوی قوی و دلنشین گل‌هایش تا فرسخ‌ها آن‌سوتر به مشام می‌رسید.

یک هفته بعد، همسایه ما، اُم‌علا به خانه ما آمد. اندوه مادرم را به مرز جنون کشانده بود و ام‌علا دید که او می‌گریست و مدفوع را با غذای من در کاسه کوچکی مخلوط می‌کرد و بعد با قاشقی پلاستیکی به دهانم می‌گذاشت.

پدرم مرا فرستاد که با کاکایم زندگی کنم و از آن زمان به یک مهاجر تبدیل شدم. هر جمعه مثل مهمانی به خانه‌ی خودمان می‌آمدم، آن هم همراه با عمه‌ام که چشم از من برنمی‌داشت. احساس می‌کردم تبدیل به توپی شده‌ام که مردم مرا به یکدیگر پاس می‌دهند. شش سال از کودکی‌ام به این تقلا گذشت که درک کنم در اطرافم چه می‌گذرد. باید احساس آن‌ها را می‌آموختم و معنای واژه‌های‌شان را، و در تمام این شش سال حلقه‌ای از خار از گردنم آویزان بود.

تانک تشناب نفرین کودکی‌های من شده بود. چند بار از اطرافیانم شنیدم که شکایت می‌کردند زندگی چه زود می‌گذرد، مثل آب جاری و یا می‌گفتند به کندی به پیش می‌خزد. زندگی من اما، شبیه جرقه‌هایی ریز در آسمان خدا بود‌؛ نوری کم‌سو در برابر انفجار قدرتمند جلال او.

باقی سال‌های کودکی و بلوغم را به پاییدن دیگران گذراندم، مثل تک‌تیراندازی در دل تاریکی. انگار کابوس زندگی واقعی من کافی نبود که کابوس‌های خیالی خود را نیز به آن افزودم. در خیالم مادرم و دیگران را در حال شکنجه شدن تجسم می‌کردم و در دفتر نقاشی‌ام در مکتب کله‌های کودکان را می‌کشیدم که زیر چرخ‌های بزرگ لاری‌ها می‌ترکید و له می‌شد. هنوز هم عکس رئیس جمهور را که در صفحه اول کتاب‌‌های‌مان چاپ شده بود به یاد دارم. لباس نظامی به تن داشت، لبخند می‌زد و زیر عکس نوشته بود: «شلیک یک قلم هم مثل یک تفنگ کشنده است.»

آن روزها مردی با گاری‌اش که خری آن را به دنبال می‌کشید، به محله ما نفت می‌آورد. زمستان‌ها از کوچه‌های ما می‌گذشت و ما بچه‌ها به دنبالش می‌رفتیم و منتظرم می‌ماندیم تا آلت دراز و شگفت‌انگیز خر تحریک شود. آن وقت چشم‌هایم را می‌بستم و تجسم می‌کردم که آلت خر، سیاه و چندش‌آور، به گوش مادرم فرو می‌رود و از گوش دیگرش بیرون می‌آید. در خیالم، مادرم از درد چیغ می‌زد و کمک می‌خواست.

یک سال پیش از پایان جنگ پدرم یک پا و هر دو بیضه‌اش را از دست داد و این باعث شد که مادرم مرا دوباره بپذیرد. پدرم تصمیم گرفت که پیشه‌ی پدر و پدرکلان‌هایش را دنبال کند و تُرشی بسازد. می‌گفتند پدرکلان من مشهورترین ترشی‌فروش نجف بود. حتی شاه هم سه بار به دیدنش آمده بود.

من به خانه بازگشتم و مثل نوکری مطیع نزد پدرم به کار شروع کردم. خوش بودم، چون پدرم معجزه‌ای از خوبی‌ها بود. با تمام رنجی که در زندگی‌اش کشیده بود،‌ هنوز هم به آن خود درونش وفادار باقی مانده بود؛ گویا رنج و درد هنوز خود درون او را از پا نیانداخته بود. پای مصنوعی داشت و دوست‌داشتنی وسیع‌تر از همیشه. مادرم را ناز می‌داد و اغلب برایش هدیه می‌خرید – گردنبندهای طلایی، انگشتر و لباس زیر گلدوزی شده.

پدرم صحن حویلی را موزاییک کرد و دهانه مخزن تشناب را با سرپوشی از کانکریت پوشاند. اطراف درخت انجیر را خالی گذاشت اما درخت از آب شور ترشی که پایش می‌ریخت، عاقبت مرد. مادرم، وقتی شانزده سالم بود برای آخرین بار زیر درخت انجیر گریست. شاهراهی که حکومت در بغداد می‌ساخت از وسط گورستان قدیمی می‌گذشت که قبر پدرکلانم آنجا بود. اندوه از دست رفتن استخوان‌های پدرکلانم تا مدت‌ها ما را محزون داشت.

حیاط خانه‌ی ما حالا پر بود از بشکه‌های پلاستیکی برای ترشی، انبوهی از بوجی‌های خیار و بادنجان، فلفل سبز و سرخ، کاهو و گُلپی، خریطه‌های نمک و شکر و مصالح، بوتل‌های سرکه و قوطی‌های ملاس و دیگ‌های بزرگی که در آن همیشه آب می‌جوشید. من و پدرم چاشنی‌ و مصالح را در آب می‌ریختیم و بعد تکه‌های بریده سبزیجات را. پدرم حتی به اندازه‌ی پدرش در ساختن ترشی مهارت نداشت، چه رسد به پدرکلانش. بخشی از زندگی‌اش را در تانک‌ گذرانده بود و ترشی‌سازی را کم کم فراموش کرده بود. تانک‌ها، دو بیضه و یک پایش را از او گرفته بودند و نیز، پیشه‌ی اجدادی‌اش‌ را.

من ساعت‌ها مقابل مادرم می‌نشستم و می‌دیدم که چطور بادنجان‌ها را حلقه حلقه می‌برید‌ و حبه‌های سیر را درون خیارها می‌چپاند. زبانش مثل نیش ماری زهر‌آگین بود. گرمای تابستان دیگر آزارش نمی‌داد. بی‌وقفه سگرت می‌کشید. شبیه گاوی چاق شده بود و آفتاب سوخته، با زبانی یله و قلبی که زیر علف‌های هرز نفرت گم شده بود. زن‌های محله با او همدردی می‌کردند. می‌گفتند: «زن بیچاره! شوهرش عقیم شده و بچه‌اش مرده! حالا فقط همین گنجشک نحس برایش باقی‌ مانده.»  گنجشکی که می‌گفتند من بودم و نحسی از سر تا پایم می‌بارید. پدرم همیشه مشغول کار بود و معامله با دکان‌های ترشی فروشی در بازار. پشت وانتش دائم بشکه‌های ترشی این‌سو و آن‌سو می‌برد. غروب که خانه می‌آمد، مثل نعشی خسته بود. غذا می‌خورد، نمازش را می‌خواند، از جنجال‌های روزش برای ما می‌گفت و بعد پای مصنوعی‌اش را در می‌آورد و می‌رفت که پیش از خواب موهای نقره‌ای زنش را با انگشت شانه زند.

وقتی جنگ کویت شروع شد، وقت سربازی من بود. پدرم و کاکایم با هم نشستند که در این‌باره صحبت کنند. کاکایم هرگز وحشت جنگ با ایران را تجربه نکرده بود. او در اداره امنیت ملی در مرکز شهر کار می‌کرد. پدرم تصمیمش را گرفته بود: نمی‌خواست مرا به ارتش بسپارد. می‌گفت، چطور می‌توانم تنها پسرم را بکشم؟ کاکایم تلاش کرد او را بفهماند که سربازی نرفتن برادرزاده‌اش چه تاثیر بدی روی وجهه او در اداره‌اش دارد. به پدرم می‌گفت: «می‌خواهی ما را به کشتن بدهی؟ همه ما و حتی زن و بچه‌مان را؟»

پدرم قبول نمی‌کرد. کاکایم تهدید کرد که اگر با پای خودم به سربازی نروم، شخصا دستگیرم خواهد کرد. اما پدرم او را از خانه بیرون انداخت و گفت: «گوش کن، چه می‌گویم. من آدم صلح‌طلبی هستم، اما این تنها پسر من است. پاره تنم است. خیلی گپ بزنی، خودم گلویت را می‌برم.»

کاکایم آن شب مست بود. مثل گاو نری می‌غرید. به پدرم دشنام داد و رفت. پدرم به نماز ایستاد و بعد آرام شد و گفت: «به خدا پناه می‌برم از شر شیطان رجیم. برادرم است. حرف‌هایش از سر مستی بود. می‌شناسمش. قلب خوبی دارد.»

سه ماه مثل یک زندانی در خانه ماندم. خیابان‌ها پر بود از ماموران پولیسِ نظامی و امنیتی. در طول روز به حیاط نمی‌آمدم، مبادا همسایه‌ها مرا ببینند، اما شب‌ها مثل دزدی چراغ به‌ دست آنجا می‌رفتم. عرق را با آب در یک بوتل خالیِ شیر مخلوط می‌کردم تا پدرم مشکوک نشود. بعد کنار بوجی‌های بادنجان و خیار و فلفل می‌نشستم، مشروب می‌نوشیدم و به زندگی‌ام فکر می‌کردم. مست که می‌شدم انواع تُرشی‌هایی را که پدرم، این راننده تانک، ساخته بود، مزه می‌کردم. کمی بعد که الکل خونم را به جوش می‌آورد، مثل نوزادی چهاردست و‌پا به سمت مخزن تشناب می‌خزیدم، گوشم را بر سرپوش آن می‌ماندم و گوش می‌دادم. می‌توانستم صدای‌ خنده‌های برادرم را بشنوم. چشم‌هایم را می‌بستم و شانه‌های برهنه‌اش را حس می‌کردم. پوست تنش داغ بود. صورتش را دیگر به خاطر نداشتم. تنها عکس باقی‌مانده از او نزد مادرم بود و او اجازه نمی‌داد که هیچ کس به آن عکس نزدیک شود. آن را در الماری لباسش پنهان کرده بود، در یک جعبه کوچک چوبی که با پر طاووس تزئین شده بود.

وقتی که صبح سر می‌زد، پدرم بیدار می‌شد و مرا در حویلی کنار مخزن تشناب می‌یافت. دستش را روی پیشانی‌ام می‌گذاشت و من از لمس دست او بیدا می‌شدم. می‌گفت: «برو به اتاقت، پسرم. نمازت را بخوان. خدا هدایتت کند.»

به خوبی می‌دانست که من عرق می‌نوشم. اما دین برای او حرف‌های هیچ پیامبر و هیچ قانون شرعی نبود. می‌گفت دین یعنی عشق به خوبی. این را به هرکسی می‌گفت که با او در مورد شرع بحث می‌کرد. روزی را که به زانو افتاد و گریست، هرگز فراموش نمی‌کنم. با این کارش بچه‌ها را ترساند و من شرمیدم که پدرم روبروی آن‌ها به گریه افتاده است. آن روزها بعثی‌ها سه مرد جوان کُرد را در زمینی  که ما فوتبال بازی می‌کردیم، اعدام کرده بود. محکومان را به پل‌های چوبی بستند و بعد پیش چشم مردم محل آن‌ها را تیرباران کردند. قبل از آن، کسی از بلندگو اعلام کرد که، «این افراد خائنان و تروریست‌هایی‌اند که لیاقت خوردن نعمت‌های این سرزمین و نوشیدن آب و تنفس هوایش را نداشتند.»

طبق معمول بعثی‌ها اجساد را بردند و پل‌های چوبی را همان‌جا ماندند تا مردم فراموش نکنند که چه اتفاقی افتاد. پدرم وقتی ما بچه‌ها می‌خواستیم فوتبال بازی کنیم، آنجا آمده بود تا مرا به سینما ببرد. فیلم‌های هندی را خوش داشت. وقتی دید یکی از پایه‌های دروازه‌های فوتبال ما کم است، فهمید از پل‌های چوبی برای ساختن دروازه استفاده کرده‌ایم. پدرم وقتی به گریه افتاد که یکی از بچه‌ها گفت: «یک پایه کم داریم. کاش یکی دیگر را هم اعدام کنند.»

در عصر یک روز تابستانی بار دیگر به ما تجاوز شد. عمویم مثل دیوانه‌ها دروازه خانه‌ی ما را کوبید. مادرم پول می‌شمرد و آن‌ها را در یک قوطی حلبی رب بانجان رومی می‌چپاند. پدرم و من شطرنج بازی می‌کردیم. می‌توانست به آسانی مرا مات کند، اما خوشش می‌آمد که به من لذت گرفتن مهره‌های خود را بدهد، بدون آن‌که در مقابل مهره‌ای از من بگیرد، تا آن‌که فقط شاه و وزیرش روی صفحه باقی می‌ماند. بعد شروع می‌کرد به قتل‌عام مهره‌های من تا آن‌که مات می‌شدم.

پدرم در را به روی کاکایم گشود. مادرم شالش را روی شانه‌هایش انداخت و بیرون رفت. هر سه کنار مخزن تشناب ایستادند و دقایقی با صدایی آهسته گپ زدند. من که هنوز از عرق‌خوری شب قبل منگ بودم، از پنجره تماشایشان می‌کردم. منتظر بودم که شب از راه برسد و باز بروم سراغ عرق. مادرم با عجله به خانه بازگشت و چیزی را از زیر پله‌ها برداشت. پدرم و کاکایم به سرعت یکی از بشکه‌های بزرگ ترشی را خالی کردند. مادرم با چکش و میخ باز گشت. پدرم بشکه را روی زمین قرار داد و با میخ جای جای آن را سوراخ کرد. پای مصنوعی‌اش را نپوشیده بود و از این رو در اطراف بشکه این سو و آن سو می‌جهید. گویی می‌رقصید. کاکایم وانت را در کوچه روبروی دروازه خانه‌امان توقف داد و چند بشکه ترشی پشت وانت بار کرد.

پدرم، عرق‌پُر به اتاق برگشت. «گوش کن پسرم. وقت نداریم. کاکایت می‌گوید پولیس از فردا صبح تمام خانه‌های محله را جستجو می‌کند. کاکایت دوستانی در قریه اروان دارد. چند روزی برو آنجا تا آب از آسیاب بیفتد.»

کمکم کردند که داخل بشکه خالی چمباتمه زنم و بعد مادرم درب آن را محکم پیچاند. پدر و کاکایم بشکه را بلند کردند و کنار دیگر بشکه‌ها پشت وانت قرار دادند.

پدرم راست می‌گفت. آن‌ها برادر بودند و ذهن یکدیگر را خوب می‌خواندند. کاکایم مثل دیوانه‌ای در خیابان‌ها می‌راند تا جان برادرزاده‌اش را نجات دهد. توانست خود را به حومه شهر برساند، اما پسته‌های نظامی تمام راه‌ها به قریه‌جات اطراف را زیر نظر داشتند. تنها گزینه این بود که از راه‌های فرعی برود. مسیری که او انتخاب کرد از میان مزارع گندم در شهر می‌گذشت. شاید در اوج ترس بود که جاده را اشتباهی رفت. چون حتی کودکان هم از وجود تپه‌های سنگلاخی آن سوی مزارع گندم باخبر بودند. ممکن تجسم شکنجه‌ی فراریان از سربازی در اداره امنیت، مُخش را مختل کرده بود، یا این ترس ‌که همکارانش او را در تانکری لبریز از اسید سولفوریک حل خواهند کرد و روزنامه‌ها تیتر خواهند زد که «یک مامور اداره امنیت برادرزاده‌اش در یک بشکه ترشی فرار داد.»

کاکایم، همچنان که به سرعت در میان مزارع گندم به پیش می‌رفت، کنترل چندانی بر روی فرمان نداشت. دست‌انداز‌ها هر لحظه ممکن بود قبرغه‌های مرا بشکنند و فقط گرد و خاک بود که از زیر چرخ‌های وانت به هوا برمی‌خاست و از سوراخ‌های بشکه وارد آن می‌شد. بشکه بوی گربه‌های مرده‌ی روی تل زباله‌ در محله ما را می‌داد. از خود می‌پرسیدم آیا کاکایم هرگز ناخن‌های کسی را با انبر کشیده؟ چشم کسی را درآورده،؟ پوست کسی را نقره‌داغ کرده؟ شاید اشباح قربانیانش بود که او را به سمت دره هدایت کردند. شاید روح پلید من بود، شاید هم قسمت و تقدیر، قضا و قدری که همه سرنوشت‌های مرموز و عجیب را از قبل در لوح محفوظ نوشته است.

هفت بشکه در تاریکی شب در عمق آن دره‌ شبیه حیواناتی به چشم می‌آمدند که به خواب رفته باشند. کاکایم وقتی کوشید از پیچ پرسنگلاخی بگذرد، فرمان از دستش رفت و وانت چپه شد. بشکه‌ها و اتوموبیل به عمق دره غلطیدند. آن شب را بیهوش در میان بشکه گذراندم. در اولین ساعات روز خورشید مثل تیرهایی نورانی از سوراخ‌های بشکه به درون آن می‌تابید؛ مثل لوله‌های اکسیژن برای مردی در حال غرق شدن. دهانم پر از خون بود و دست‌هایم می‌لرزید. از درد به خود می‌پیچیدم. ترس وجودم را پر کرده بود. به تیرهای نور که از هر طرف به درون بشکه می‌تابید، خیره شدم. می‌خواستم از هرج و مرجی که روحم را می‌خراشید فرار کنم. حس می‌کردم خرواری حشیش کشیده‌ام: حس ماهی ساردینی را داشتم که در قوطی کوچک کنسرو خود به هوش می‌آید، یا جنینی گندیده با استخوان‌های له شده در رحمی به شکل یک بشکه. تصویری دیگری ذهنم را پر کرد: برادرم که در عمق مخزنی پر از مدفوع غرق می‌شد و من به دنبال او در آن حوض گُه شیرجه می‌زدم.

بع‌بع بزها افکارم را برید. با یکی دو بع آغاز شد، شبیه نوازنده‌ای  که ساز خود را کوک می‌کند. یک بز شروع کرد و چند بز به او پیوستند و سپس تمام گله شروع به بع بع کرد. گویی نوت اصلی آواز خود را یافته بودند. تیر نورانی خورشید مستقیم به چشمانم می‌تابید. وقتی به دنیای مصیبت‌باری که به آن بازمی‌گشتم، فکر کردم، ادرارم بی‌اختیار ریخت.

چوپان گله را فراخواند و یکی از بزها قبل از دور شدن بشکه مرا با لگد زد.»

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش