فراموشخانه

سنجر با خود اندیشید ممکن است واقعا رویا باشد. از چوکی برخاست و کتش را درآورد. پشت کتش شکافته شده بود. پهلوی پیراهنش هم پاره بود. پیراهنش را که بالا زد، دید که پهلویش کبود شده است. انگار ضربه محکمی خورده بود. چیزی یادش نمی‌آمد. قسمت کبود شده مورمور می‌کرد، حسی شبیه راه رفتن خیلی از مورچه‌ها روی پوست، اما دردی نداشت. فکر کرد این هم دلیل دیگری که شاید خواب می‌بیند.
اهل هرات، ساکن جزایر مالت،‌ روزنامه‌نگار، علاقه‌مند ادبیات فارسی و انگلیسی و برنامه‌نویسی وب. از عزیز یک رمان به زبان ایتالیایی ترجمه و منتشر شده و در حال حاضر روی رمان دوم و یک مجموعه داستان کوتاه کار می‌کند. او مقالاتی در رسانه‌های مختلف فارسی‌زبان و نشریات خارجی منتشر کرده است. عزیز بنیان‌گذار و سردبیر مجله‌ی ادبی نبشت و نشر نبشت است.
cover-book_small
برای دانلود رایگان نسخه الکترونیک این متن در دو قالب PDF و ePub، در قطع مناسب برای کتابخوان کیندل و اپل، روی تصویر بالا کلیک کنید.

باد مثل موجود زنده‌ای زوزه می‌کشید و دانه‌های درشت برف را در نور زردی که از پنجره به بیرون می‌تابید، به رقص درمی‌آورد. سنجر دست‌هایش مشت‌ کرد و محکمتر از قبل به در چوبی کوبید. این بار یکی از دو پله تکان خورد و درزی از نور نمایان شد. با شانه‌اش بر در فشار آورد و در با غژسی ضعیف باز شد. نور چراغ هریکینی که از میخ‌طویله‌ای روی دیوار آویزان بود، قسمتی از دالان را روشن کرده بود. هوای نمناک دالان بوی پهن اسب می‌داد. با احتیاط به پیش رفت. حدس زد دروازه دوم سمت چپ در همان اتاقی‌ست که از پنجره آن روشنی به بیرون می‌تابد. در را باز کرد و نگاهی به درون اتاق نسبتا بزرگ انداخت. از درگاه در، جایی که ایستاده بود، اتاق خالی‌ به نظر می‌رسید. پیشتر که رفت،‌ متوجه مردی شد که روی چوکی کنار میز نشسته بود. مرد سرش را بلند کرد و نگاهی به او انداخت. شقیقه مرد کبود شده بود اما چهره‌اش آرام می‌نمود. سنجر جواب تبسمش را با تبسم پاسخ داد و اطرافش را پایید. روی میز رنگ و رفته مربع‌شکلی یک تخته شطرنج بود. از چینش مهر‌ه‌ها روی تخته و آنهایی که اطراف تخته ریخته بود، می‌شد حدس زد که کسی بازی را ناتمام رها کرده و از آنجا رفته است.

در یک گوشه اتاق بخاری چوب‌سوزی قرار داشت که بدنه فلزی آن از شدت گرما سرخ شده بود، گوشه دیگر تخت باریکی‌ با چند پتوی سبزرنگ روی آن و بالشی که روپوش آن لکه‌های زردرنگی داشت. سنجر روی چوکی خالی روبروی مرد نشست، پشتش را به بخاری کرد و آرام آرام تن به گرمای دلپذیر اتاق داد.

مرد پرسید: «یاد داری؟»

سنجر سری تکان داد و نگاهش بر مهره‌های شطرنج ماند.

«نام من نصرت است. مهره‌های سفید از توست.»

شاه سیاه با رخ جا عوض کرده و فیل سفید درست روبروی شاه نشسته بود. سنجر اندیشید که فقط با یک حرکت می‌تواند شاه سیاه را مات کند. کافی‌بود فیل را کنار بکشد تا شاه توسط وزیر سفید که چند خانه بالاتر نشسته، مات شود.

«نام من سنجر است.» این را بی‌آن‌که نگاهش را از مهره‌ها برگیرد، گفت.

نصرت رخ سیاه را سه خانه به پیش برد و سنجر فیل سفید را عقب کشید تا وزیر شاه را کیش دهد. نصرت شاه را یک خانه به سمت چپ برد. سنجر وزیر سفید را برداشت و لحظه‌ای به آن نگاه کرد. کافی بود آن را در خانه‌ای بگذارد که شاه سیاه خالی کرده بود. و کیش مات! وزیر را کف دستش غلتاند. سنگین بود. تازه پی‌ برد که مهره‌ها از سنگ ساخته شده‌اند. نوک انگشتش را روی سطح تخته شطرنج کشید. آن هم سنگی بود. ناگهان حس کرد که این جا را با همه جزییاتش به خاطر می‌آورد؛ انگار قبلا نیز اینجا، در این اتاق به سر برده است. به ذهنش فشار آورد. نفسش را حبس کرد و سرش را به اطراف چرخاند. هرم داغ بخاری صورتش را با حسی آشنا نوازش داد. صدای ترق و تروق سوختن چوب، حس سرد و سنگین وزیر را در کف دستش، چند پیاله‌ی ناشسته و کتری سیاه، تخت چوبی و پتو‌های سبزرنگ رو آن و گلیم کهنه‌ای که اثر کفش‌هایی گل‌آلود، طرح‌ و رنگ آن را غیرقابل تشخیص ساخته و ساعت دیواری که عقربه‌هایش روی ۱۲:۰۳ متوقف مانده بود. همه این‌ها را قبلا دیده بود. انگار پا به رویایی فراموش شده گذاشته بود.

«قبلا اینجا بوده‌ام.»

نصرت به آرامی خندید: «من هم چنین تصوری دارم.»

«عجیب است. چیزی یادت می‌آید؟»

نصرت‌ شانه‌هایش را بالا انداخت و چیزی نگفت. سنجر با خود اندیشید ممکن است واقعا رویا باشد. از چوکی برخاست و کتش را درآورد. پشت کتش شکافته شده بود. پیراهنش هم پاره بود. آن را بالا زد و دید که پهلویش کبود شده است. انگار ضربه محکمی خورده بود. چیزی یادش نمی‌آمد. قسمت کبود شده مورمور می‌کرد، حسی شبیه راه رفتن خیلی از مورچه‌ها روی پوست، اما دردی نداشت.  فکر کرد این هم دلیل دیگری که شاید خواب می‌بیند.

باد همچنان زوزه می‌کشید و دانه‌های برف را به شیشه‌‌ی پنجره می‌کوبید. با کف دست لایه‌ی بخار روی شیشه پاک کرد، سرش را جلو برد و به بیرون خیره شد. آن‌سوتر از ستون نوری که از پنجره به بیرون می‌تابید، همه جا سیاه بود. برگشت و از مرد پرسید: «کی رسیدی اینجا؟»

«سه ساعت، شاید چهار ساعت پیش. وقتی رسیدم کسی اینجا نبود.»

سنجر نشست روی چوکی و به صفحه شطرنج زل زد. حتما سوز سرما مانع از آن شده بود که به چیز دیگری به جز یافتن پناهگاهی فکر کند.

«واقعا؟»

سنجر سرش را بلند کرد و چشمانش را پرسش‌آمیز به نصرت دوخت. نگاهش روی کبودی شقیقه راست مرد متوقف ماند. با خود اندیشید چقدر شبیه کبودی روی پهلویش است. نصرت با دستش شقیقه‌اش را پوشاند و دوباره تبسم کرد:‌ «گفتی سوز سرمای بیرون باعث شده به چیز دیگری فکر نکنی. پرسیدم واقعا؟»

«نمی‌دانم. شاید.»‌

«شاید.»

سنجر زیر لب گفت: «مثلا به چی فکر نکردم؟» وزیر را که هنوز در دست داشت در خانه‌ای گذاشت که شاه آن را خالی کرده بود. «کیش!» لحظه‌ای به تخته خیره شد. تازه متوجه شد که اسب سیاه جایی بود که می‌توانست با یک حرکت وزیر را بگیرد. «آه! چطور ندیدمش؟»‌

«مثلا این‌که این وقت شب این‌جا چه می‌کنی؟»‌

«اینجا؟ کجا می‌رفتم؟ باید جایی پیدا می‌کردم. نه؟»‌

نصرت خندید و مهره اسب را برداشت و با ته آن به وزیر سفید ضربه زد. وزیر غلت خورد از لبه تخته شطرنج به پایین افتاد و اسب را گذاشت جایش.

سنجر پرسید: «تو این وقت شب اینجا چه می‌کنی؟»

«نمی‌دانم.»

«نمی‌دانی؟»

«آخرین چیزی که خاطرم مانده این است که در تاریکی می‌دویدم. یادم هست باد برف را به صورتم می‌زد و سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود.» بعد شقیقه‌اش را خاراند: «شاید همان وقت بوده که چیزی به سرم اصابت کرده و پتلونم به چیزی بند مانده و پاره شده.» پایش را از زیر میز بیرون آورد. پاچه راست پتلونش از چند جا پاره شده بود.

«انگار قرار نیست این خوابی خوش باشد.»‌

«خوابی خوش؟»

«آه! پیشتر به این فکر کردم که شاید خواب می‌بینم. فقط در خواب ممکن است جایی بروی و ندانی چطور سر از آنجا درآوردی.»

«شاید.»

سنجر به فیل سفید نگاه کرد و به مسیر اُریبی که به اسب سیاه ختم می‌شد. بعد مهره‌های دیگر را از نظر گذراند. از سه پیاده باقی‌مانده سفید، یکی‌شان فقط سه حرکت تا آخرین خانه مقابل و تبدیل شدن به وزیر فاصله داشت. رخ سیاه اما ردیف سوم را در تیررس خود داشت و می‌توانست مانع از حرکت پیاده شود، مگر آن که می‌شد شاه را به گروگان گرفت.

«از کجاستی؟»

نصرت چشم از شطرنج برداشت و لحظه‌ای مردد ماند.

«ببین، من از هراتم. حتما از لهجه‌ام حدس زدی. به این فکر می‌کنم که اگر یکدیگر را بهتر بشناسیم شاید بتوانیم این معما را …»‌

نصرت انگشت سبابه‌اش را نزدیک دهانش برد و سنجر خاموش شد. صدای باد شبیه سوتی ممتد از دوردست به گوش می‌رسید. دانه‌های برف همچنان بر شیشه کلکین می‌خورد و ترق و تروق هیزم در حال سوختن بر گرمی هوای اتاق می‌افزود. و بعد صدا‌های نامفهوم و خفه‌ای از پشت در اتاق به گوش رسید. سنجر از جا پرید و به سمت در رفت. لحظه‌ای گوش‌هایش را تیز کرد و منتظر ماند. ترسی غریب نمی‌ماند که در را باز کند. اما در نیمه باز  شد و پیرمرد ریش‌سفیدی به داخل اتاق سرک کشید. لنز چپ عینک پلاستیکی‌اش شکسته بود و از درون شکستگی چشم ریز و اشک‌زده‌ای محزونانه به سنجر خیره شده بود. چشم راستش اما پشت لنز کلفت ذره‌بینی به طور غیرمعمولی درشت می‌نمود و نگاهی شماتت‌آمیز داشت. پیرمرد، مثل کسی که در حال احتضار باشد، نفس‌هایی عمیق و فاصله‌دار می‌کشید و با هر نفس سینه‌اش خِرخِر صدا می‌داد. سنجر پیشتر رفت و در را کاملا باز کرد. پیرمرد پا به درون اتاق گذشت، با دستانی لرزان دانه‌های درشت برف را از سر و ریش و شانه‌هایش تکاند و فریاد زد: «بیایید داخل. امن است.»‌ و بعد به سرفه‌ شدیدی افتاد، طوری که زانو زد و کف دست‌هایش را به زمین چسپاند. این‌کارش باعث شد که پتویی که دور خود پیچیده بود، باز شود و آن وقت بود که سنجر متوجه لباس‌های پاره پیرمرد شد.

مرد بلندقامتی که می‌لنگید از در وارد شد، نیم‌نگاهی به سنجر انداخت و به کمک پیرمرد شتافت که هنوز سرفه‌ می‌کرد. واسکت او از نیز چندجای پاره شده بود. یک زن با چادری خیس و گل‌آلود و پسربچه‌‌ای نه یا ده ساله، با صورتی سرخ و چشمی کبود به دنبال مرد لَنگ وارد اتاق شدند. زن کفش به پا نداشت و پاهای بدون جورابش احتمالا از شدت سرما سرخ شده بود. او جایی نزدیک بخاری انتخاب کرد و رو به دیوار ایستاد تا روبند برقعش را بالا کند. پشت دست‌هایش که لحظه‌ای از زیر برقع خارج شدند، با طرح‌هایی از گل و بته به رنگ سرخ حنا تزیین شده بودند. پسرک نزدیک زن ایستاد اما رویش به طرف مرد‌هایی بود که خسته و بی‌رمق در سکوتی محزون کف دست‌هایشان را به سمت بخاری گرفته بودند. به نظر نمی‌رسید تازه‌وارد‌ها از حضور دو مرد در آن اتاق تعجب کرده باشند. نصرت نیز بی‌آنکه از چوکی بلند شود، به آنها نگاه می‌کرد.

پیرمرد نگاهی به در و دیوار و کلکین انداخت. گاهی چشم‌هایش را تنگ می‌کرد و گاهی دهانش نیمه‌باز می‌ماند. صدای خِرخِر دوامدار تنفسش به نفیر سوت‌مانند باد و برخورد دانه‌های برف بر شیشه پنجره و ترق تروق سوختن چوب در بخاری اضافه شده بود.

مرد لَنگ که لب تخت  نشسته بود، پاچه پاره و خیس تنبانش را بالا زد و بند پای‌ مصنوعی‌اش را باز کرد و آن را به دیوار تکیه داد. چشم‌هایش مسیر نگاه پیرمرد را تعقیب کرد و چهره‌اش نیز حالتی شبیه او را یافت. نگاهی آشنا اما آمیخته با وحشت. چشم‌های ریش‌سفید و مرد لنگ روی صفحه سنگی شطرنج متوقف ماندند.

«این‌جا را قبلا دیده‌ام.» مرد لنگ بود که این را گفت و پیرمرد فقط سرتکان داد و به آرامی روی لبه میز کنار مرد لنگ نشست. پسرک مثل گُنگی مویه کرد و به برقع زن چنگ انداخت. زن گوشه‌ی چادر خیسش را در مشت گلوله کرد و آن را با شدت به اطراف چشم کبود او مالید. پسرک بلندتر و طولانی‌تر مویه کرد. مرد لنگ بازوانش را گشود و پسرک به سمت او آمد. مرد با انگشت‌ موهای ژولیده او را به یک سمت شانه کرد و بعد او روی زانوی پای قطع نشده‌اش نشاند.

زن برقع‌به‌سر همچنان رو به دیوار ایستاده بود و شانه‌هایش می‌لرزید. به نظر نمی‌رسید مرد لنگ، که به گمان سنجر شوهرش بود، و پیرمرد، که احتمالا پدر یا پدرشوهرش، نیازی می‌دیدند که زن برقع خود را از سر بردارد و کنار آنها روبروی بخاری بنشیند.

سنجر روی چوکی نشست و به مهره‌های شطرنج چشم دوخت. حساب بازی از دستش رفته بود. با فیل سفید می‌توانست اسب سیاه را که وزیرش را زده بود، بردارد. اما شاه سیاه می‌توانست فیل را بزند. رخ سیاه در ردیف سوم نشسته بود و پیاده‌ای را که می‌توانست با سه حرکت وزیر شود، در تهدید خود داشت.

نصرت نجوا کرد: «من از مزارم، اما در کابل زندگی می‌کنم.»

سنجر زیر لب تکرار کرد: «مزار.» بعد برگشت به سمت پیرمرد. «نامت چیست، پدرجان؟»

پیرمرد نفس بلندی کشید و گفت: «حاجی گل‌محمد!» و نفس‌زنان ادامه داد: «این پسرم دین‌محمد است، آن زن عروسم است و این بچه…» با دست موهای پسرک را نوازش کرد، «…نواسه‌ام، گل‌علم است.»

«از کجا می‌آیید؟» سنجر این را که پرسید، تقریبا مطمئن بود که تازه‌وارد‌ها هم چیز زیادی به خاطر ندارند.

پیرمرد تکرار کرد: «از کجا؟» و بعد به پسرش رو کرد. دین‌محمد نگاهش به صورت پسرک بود، گویی با این کار می‌خواست نشان دهد که دلچسپی‌ای به گپ زدن دراین‌باره ندارد. لحظاتی بعد اما، به گفتگو پیوست. «یارا، همین‌قدر به خاطر دارم که با این طفل و سیاه‌سر و این پیرمرد به بس بالا شدیم. بعد از آن، دیدم در دشت سفیدی پرتَو هستم و به قدرت خدا، چنان برف و بوران است که یک قدم پیش رویت را نتوانی ببینی.»

پیرمرد در تایید حرف‌های پسرش سرجنباند. «خدا فضل کرد که این‌جا را یافتیم. به اندازه‌ی دو ساعت، چیزی کم و بیش، در این بوران راه آمدیم.»

نصرت پرسید: «تو چیزی از بَس یادت می‌آید؟»

سنجر گفت: «ها، به خاطرم هست که سوار بس شدم. یک ۳۰۳ بود که از قندهار به کابل می‌رفت. یادم هست که روی چوکی خوابم برد و لحظه‌ای بعد با سوز سرما وسط طوفان چشم باز کردم.»

مرد لنگ با نگاهی مردد می‌نگریست: «بَس شما ساعت چند حرکت کرد؟»

سنجر گفت: «ساعت چهار عصر.»

مرد لنگ و پیرمرد نگاهی رد و بدل کردند و پیرمرد آهسته گفت: «همان بس بوده. از اده کابل سوار شدی؟»

«درست است.»

پیرمرد نجوا کرد: «با این حساب، اگر بس دو ساعت راه طی کرده باشد، اینجا باید نزدیک قلات باشد.»

دین‌محمد گفت: «این‌طور که معلوم است همه ما به یک بس بالا شدیم و بعد همه در تاریکی و برف و بوران خود را یافتیم.»

«من نشدم.»

همه به نصرت نگاه کردند. حتی زن نیز لرزش شانه‌هایش متوقف شد و معلوم بود گوش می‌دهد. نصرت ادامه داد: «قبل از آنکه خود را در طوفان برف بیابم، در مندوی کابل بودم. ساعت دوازده ظهر بود. فقط یادم هست، چیغ گوشخراشی شنیدم. حتی نتوانستم سربرگردانم که ببینم چه کسی چیغ زد. وقتی چشم‌هایم را باز کردم در همان برف و بورانی بودم که شما از آن قصه می‌کنید. گذشته از آن، من نیز دو ساعتی در برف سرگردان بودم تا اینجا را یافتم. تا حال گمان می‌کردم ممکن است اطراف کابل باشد.  قلات که شما می‌گویید باید حداقل چهارصد کیلومتر از کابل دور باشد.» مکث کرد، گویی در انتظار واکنشی بود که دیگران نشان ندادند. نصرت با چانه‌اش به سنجر اشاره کرد: «این رفیق ما می‌گوید شاید این یک خواب باشد.»

سنجر رویش را به سمت ساعت دیواری چرخاند که هنوز ۱۲:۰۳ را نشان می‌داد: «من روی چوکی بس خوابم برد، پس این احتمال وجود دارد که هر‌آن بیدار شوم.» این را که گفت به ساعت مچی خود نگاهی انداخت و روی ترش کرد. با دو انگشت روی شیشه ساعت نواخت و آن را به گوش خود نزدیک کرد. پیرمرد و پسرش هم ساعت‌های خود را وارسی کردند و بعد به ساعت دیواری نگاه کردند.

دین محمد گفت: «ساعت من هم دوازده و سه دقیقه است. باید درست باشد.»

سنجر ضربه‌ دیگری روی شیشه ساعتش زد: «نه. نمی‌تواند درست باشد. وقتی رسیدم ساعت دوازده و سه دقیقه بود. از آن وقت تا حالا باید یک ساعتی گذشته باشد.»

نصرت گفت: «از وقتی که من رسیده‌ام دوازده و سه دقیقه بوده تا حالا. ساعت مچی من هم روی همین لحظه متوقف مانده.»

«شاید هم زمان متوقف شده باشد.» پیرمرد این را گفت و به سرفه افتاد. دین‌محمد با کف دست بین شانه‌های پیرمرد زد. لحظاتی در سکوت گذشت. پسرک به شانه پدرش تکیه داده و چشم‌هایش را بسته بود. دین محمد متفکرانه موهای پسرک را نوازش می‌کرد. زن همچنان رو به دیوار ایستاده بود و شانه‌هایش می‌لرزید. سنجر مهره فیل شطرنج را در دست داشت و به یکی از خانه‌های شطرنج چشم داشت. اگر فیل را آنجا می‌گذاشت، رخ به گروگان می‌رفت، چرا که شاه سیاه یک خانه عقب‌تر از رخ در تیررس فیل سفید قرار داشت. سنجر ناگهان رو گرداند به پیرمرد و دین‌محمد. «می‌دانم نمی‌خواهیم درباره‌اش صحبت کنیم. اما اینجا، این اتاق و این دالان، و این برف و بوران غیرعادی‌ست.»

کسی حرفی نزد. پیرمرد همچنان خِرخر می‌کرد. دین‌محمد موهای پسرش را نوازش می‌کرد و زن رو به دیوار ایستاده بود.

نصرت گفت: «شاید همانطور که تو می‌گویی خواب باشیم.»

«حتی اگر خواب باشیم، من فکر می‌کنم باید راهی را که آمده‌ایم برگردیم. باید بدانیم چه اتفاقی افتاده. اگر برگردیم به همان نقطه اول…»

دین‌محمد با صدایی عصبی حرف سنجر را قطع کرد: «در این طوفان؟ ناممکن است!»

پیرمرد دنباله حرف پسرش را گرفت: «رای من این است که همین‌جا بمانیم. خدا مهربان است که کسی را وسیله کند و نجاتمان دهد. بالاخره کسی باید بیاید. هیچ‌ خانه‌ای بی‌صاحب نیست.»

سنجر دوبار تلاش کرد متقاعدشان کند: «همه ما بخشی از حافظه‌امان را از دست داده‌ایم. واضح است. ما حتی نمی‌دانیم کی دقیقا به بس بالا شدیم. طوری حرف می‌زنیم انگار امروز عصر بوده…» کمی مکث کرد و بعد افزود: «منظورم این است که اگر فرض بگیریم ساعت واقعا دوازده شب باشد، ما گمان می‌کنیم ساعت چهار عصر امروز سوار بس شدیم. در حالی‌که ممکن است ماه‌ها و شاید سال‌ها از آن زمان گذشته باشد.»

مرد لنگ گفت: «ماه‌ها؟ سال‌ها؟ چی چتیات می‌گویی، برادر؟»

«چتیات نیست، رفیق! وقتی به بس بالا شدی چی وقت از سال بود؟»

مرد لنگ خاموش ماند. پیرمرد با صدایی آرام گفت: «راست می‌گوید این آدم. امروز وقت بالاشدن به بس، چله تموس بود. لباس‌های ما تابستانی‌ست. نگاه کن!»

سنجر ادامه داد: «ماندن اینجا فایده ندارد.»

نصرت با صدایی آرام گفت: «طوفان که آرام گرفت، می‌شود برگشت.»

پیرمرد تایید کرد: «ها، در این هوا ناممکن است بتوانیم راه برگشت را بیابیم.  برف هفت بار تا حالا رد پای ما را پوشانده.»

سنجر دستش را به سمت پنجره گرفت و چند قدم به سوی آن رفت: «این طوفان؟ شما گمان می‌کنید این طوفان آرام خواهد گرفت؟ فکر نمی‌کنید طوفانی که وسط تموس راه افتاده باشد، آنقدر عجیب هست که امیدی به پایانش نباشد.»

برای دقایقی همه خاموش شدند. سرانجام، مرد لنگ که انتهای پای بریده‌اش را با هر دو دست می‌مالید، گفت: «درست است. همه چیز اینجا عجیب و وهمناک است. اما با وضعیتی که من دارم، ترجیح می‌دهم بمانم. گذشته از آن، حتی اگر می‌توانستم برم این کودک و سیاه‌سر را کجا با خود می‌بردم؟»

پیرمرد به جلو خم شد و این بار طوری به سرفه افتاد که سنجر گمان کرد هر آن ممکن است گلویش پاره شود. پسرک از صدای سرفه وحشت کرد و نزد زن دوید. مرد لنگ شانه‌های پیرمرد را مالش داد تا آنگاه که سرفه‌اش ایستاد و بعد با دستمالی خلط و تف را از ریش پیرمرد زدود. چشم‌های پیرمرد پر از اشک شده بود.

«تو چه می‌گویی، نصرت!»

نصرت لحظاتی مردد ماند و بعد انگار چیزی یادش آمده باشد، پرسید: «تو از کدام سمت آمدی؟»

سنجر باز به پنجره اشاره کرد: «اگر فرض بگیریم که پنجره شمال است، من از جنوب آمدم. از آنجا می‌دانم که سمت راست من ردیفی از درختان ناجو بود و تا جایی که یادم می‌آید به چپ یا راست نپیچیدم و بعد متوجه نوری شدم که از پنجره می‌تابید.»

«در آن صورت، اگر فرض بگیریم که پنجره شمال است، من از شرق آمدم و  در راهم ردیفی از درختان ناجو در سمت چپ بود. بنابراین، حتی اگر با تو بروم، باید به سمت شرق بازگردم تا به جایی برسم که از آنجا آمدم.»

پیرمرد و مرد لنگ مبهوت به آن دو می‌نگریستند. نصرت با دست کبودی روی شقیقه‌اش را خاراند و سپس به نوک انگشت‌هایش نگریست:‌ «ولی رفتن هم بی‌خطر نیست. ممکن است قبل از این‌که به مقصدت برسی، راهت را گم کنی و حتی نتوانی اینجا را دوباره پیدا کنی. من ترجیح می‌دهم همین‌جا بمانم. حسی به من می‌گوید همه چیز به زودی تمام می‌شود. گذشته از آن، این اتاق برایم آشناست. گرمای مطبوع و آرامش خوبی دارد. احساس می‌کنم بعد از مدت‌ها به خانه‌ی خودم بازگشته‌ام. بنابراین، می‌خواهم از بودن در اینجا تا جایی که ممکن است لذت ببرم.»

سنجر خاموش سر جنباند و چشمانش اطراف را پاییدند. اتاق به صورت غیرقابل‌درکی دلپذیر و آرام‌بخش بود. سر راهش به سمت در کنار میز و تخته شطرنج ایستاد و فیل سفید را یک خانه پایین حرکت داد. نصرت لحظه‌ای به مهره‌ها خیره شد و خندید: «منتظرت می‌مانم.»

پیرمرد نگاهی حاکی از احترام به سنجر دوخت. حتی چشم راستش که از پشت شیشه کلفت عینکش به گونه‌ای غیرعادی درشت به نظر می‌رسید، آن نگاه شماتت‌آمیز اول را در خود نداشت. دین‌محمد از جا برخاسته بود و دستش را روی سینه گذاشت. شانه‌های زن نمی‌لرزید و پسرک، که نامش گل‌علم بود، نیز با چشمانی براق به او می‌نگریست.

سنجر در را گشود و از دالان نمناک و در نیمه‌باز آن عبور کرد. باد مویه‌کنان برف را بر سر و روی او کوبید و سرما تا مغز استخوانش رسوخ کرد. دو دستش در جیب‌های کتش فرو برد، شانه‌هایش را بالا داد و  به سمت جنوب به راه افتاد.

***

بس انگار شهاب سنگی بود که با زمین برخورد کرده باشد. قسمت جلوی بس داخل چاله‌ای عمیق ناشی از انفجار ماین افتاده بود و بخش عقب آن در هوا معلق بود. آنچه از تایر‌ها و سیت‌ها و اموال مسافران بس باقی‌مانده بود، همراه با چند درخت کنار جاده در شعله‌ای بزرگ می‌سوخت و دود غلیظی که از آن برمی‌خاست، در سیاهی آسمان شب گم می‌شد. بوی اسیدی تندی در فضا بود که بینی و چشم‌های سنجر را می‌سوزاند. اجساد مسافران در اطراف بس به هر سو پراکنده شده بودند. در میان آنها، پیرمرد و پسرک را یافت و کمی آن‌سوتر زن را از طرح‌های سرخ رنگ گل و بوته پشت‌ دست‌هایش شناخت و مرد را از پای مصنوعی‌اش. حالا پسرک را هنگام بالا شدن به بس به خاطر می‌آورد. صورتی خاک‌زده داشت و کلاه آینه‌کاری‌شده قندهاری به سر. با چشمانی درخشان از هیجان به اطراف نگاه می‌کرد و سنجر با خود فکر کرده بود، شاید بار اولش هست که به کابل می‌رود. پیرمرد و مرد معلول در دو چوکی پیش روی سنجر نشسته بودند. هر بار که پیرمرد به سرفه می‌افتاد، سنجر از درز نیمه باز چشمان خواب‌آلودش می‌دید که پسرش به کمر او آهسته ضربه می‌زد و با دستمال تف و خلط را از ریشش می‌زدود. مرد لنگ یک بار هم سرش را به عقب دور داده بود و به سنجر با لحنی شرمنده گفته بود که پدرش سل دارد.

کمی آن سوتر، سنجر خود را یافت. به رو افتاده بود و تکه‌ای آهنین پهلویش را شکافته و خون در اطراف آن جمع شده بود. روی تلی از خاک انفجار نشست و به آتش و دود خیره شد. می‌دانست هنوز زنده است. پیرمرد و خانواده‌اش نیز زنده بودند. اما در آن وقت شب و در آن فاصله دور از شهر امید چندانی به نجات یافتن نبود. جان باختن در چنین حادثه‌ای فقط یکی از راه‌های معمول مرگ بود، اما سنجر هیچ‌وقت به این فکر نکرده بود که او نیز ممکن است چنین مرگی داشته باشد. با خود اندیشید شاید هیچ کس نمی‌تواند مرگ خود را تجسم کند، تا آن‌ زمان که فرا برسد.

به ساعتش نگاه کرد. دوازده و هفت دقیقه بود. چهاردقیقه از انفجار گذشته بود. از روی تل خاک برخاست. نگاهی دیگر به بس سوخته و اجساد اطراف آن انداخت و بعد از زیر درخت‌هایی که در آتش می‌سوختند عبور کرد و قدم به بیابان سفید گذاشت. برف رد پایش را پوشانده بود. سرش را جلو داد، چانه‌اش را به سینه‌اش چسپاند و در امتداد ردیفی از درختان کاج به پیش رفت.

ساعتی بعد، روبروی در چوبی ایستاد. باد سوت‌کشان دانه‌های برف را در ستونی از نور زردی که از پنجره به بیرون می‌تابید، می‌رقصاند. از دالان گذشت و وارد اتاق شد. برف را از سرورویش تکاند. نشانی از پیرمرد و پسرش، زن و کودکش و نیز نصرت نبود. روی چوکی نشست؛ پشت به بخاری و رو به صفحه شطرنج. نصرت شاه خود را یک خانه به سمت راست حرکت داده بود تا رخ را آزاد کند.  نوبت سنجر بود. فیل سفید را برداشت و وزن آن را حس کرد. بعد با ته گرد آن به کنگره‌های رخ زد. رخ روی صفحه غلتید و از لبه آن پایین افتاد. همان لحظه بود که سنگینی نگاهی را روی شانه‌هایش حس کرد. به عقب برگشت. مردی آنجا ایستاده بود و گیج و منگ به در و دیوار می‌نگریست و در نهایت چشم‌هایش روی تخته شطرنج متوقف ماند.

«قبلا اینجا بوده‌ام.»

سنجر به آرامی خندید: «من هم چنین تصوری دارم.»

«عجیب است.»

«نامت چیست؟»

«جمعه‌گل.»

«نام من سنجر است.»‌ به تخته شطرنج اشاره کرد: «یاد داری؟»‌

تازه‌وارد سرش را تکان داد، روی چوکی مقابل نشست و به مهره‌ها خیره شد. بیرون، باد مثل موجودی زنده زوزه می‌کشید و دانه‌های درشت برف را بر شیشه پنجره می‌کوفت.

.

[پایان]

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر