ادبیات، فلسفه، سیاست

Tag: افغانستان

sun
این روزها در کابل، همه جا و همه چیز یک‌نواخت و خسته‌کن شده است. این یک‌نواختی بر هر گروهی به یک مقیاس سایه انداخته؛ اما برای زنان و دختران این یک‌نواختی بیشتر است…
طالبان از شریعت به عنوان بهانه‌ای برای توجیه قوانین قرون وسطایی قبیله‌ای خود استفاده می‌کنند، و خشونت تنها متاع جامعهٔ مردسالار کشور است. تغییر این مدل کهنهٔ حکمرانی یعنی نابودی نظام طالبانی برای همیشه…
مقامات اطلاعاتی آمریکا اذعان کردند که ارادهٔ اوکراینی‌ها برای جنگیدن را دست‌کم گرفته بودند؛ برعکسِ محاسبات‌شان در مورد افغانستان، که تخمین می‌زدند دولت افغانستان مدت‌ها در مقابل تروریست‌های طالبان مقاومت کند. چرا؟
فعالان صلح‌طلبِ پشتون همواره در مقابله با ظلم حکومتی و اشغال نظامی و افراط‌گرایی اسلامی، و برای تغییر سیاسی تلاش کرده‌اند، ولی در پاکستان و افغانستان هنوز خشونت‌پردازان دست‌بالا را دارند و فاتح میدان هستند…
تا وقتی نظام سیاسی پایداری در کشور نباشد و تهدید جنگ داخلی وجود داشته باشد، نمی‌شود تحصیل دختران را در مکاتب تامین کرد. و اگر اقتصادِ کشور احیاء نشود، مساعدت خارجی مشکلات کشور را حل نخواهد کرد…
سندی گال گزارشگر کهنه‌کار اسکاتلندی سال‌ها با احمدشاه مسعود دوست بود و اخیرا زندگی‌نامه‌ای دربارهٔ مسعود با عنوان «ناپلئون افغانستان» منتشر کرده است که تحلیل آن به درک ما از تاریخ افغانستان می‌افزاید…‏
موضوع حضور آمریکا در افغانستان، آمیخته به توهمات و سوءتفاهمات فراوان است. خروجِ فوری و بی‌قید و شرط آمریکا از افغانستان به انحاء مختلف توجیه می‌شود. این جستار به رایج‌ترین توجیهات این ناکامی می‌پردازد…
برنار-آنری لِوی روشنفکر سرشناس فرانسوی سال‌هاست که از مداخلهٔ غرب حمایت می‌کند. ولی حالا که طالبان افغانستان را گرفته و مقاومت در افغانستان عملا مُرده است، آیا او هنوز فکر می‌کند که تهاجم غربْ کارِ درستی بود؟
خروج آشفته و عجولانهٔ غرب از افغانستان عبرت‌انگیز است. اگر آمریکا و اروپا از این تجربه درس نگیرند، آرمانِ دموکراسی آزاد در قرن بیست‌ویکم ممکن است به سرنوشتِ همان کشوری دچار شود که حالا در دست طالبان است…
گویا آرمانهایم را گور کرده و در یک سکوت طولانی بدتر از مرگ منتظر فرداهایم شدم‌.‌ فرداهایی که دنیایی از سوالات را در ذهنم جا داد‌.‌ و امروز هم در انتظار سرنوشت هستم که نه بیشتر دست خودم بلکه به دست دیگر است…
ترس از داشتن یک کتابخانه منظم با کتاب‌های نادر و کمیاب، ترس از ‏کارمند بودن در ارگان‌های دولتی، موسسات خارجی، رسانه‌ها و... آدم را مجبور به نابود کردن باارزش‌ترین چیزها ‏می‌سازد.
معمولا خیال‌مان راحت است که در زندگی همواره حفاظ‌هایی هستند که از ما محافظت می‌کنند. اما گاهی سرنوشت به خطا می‌رود و در بحران گرفتار می‌شویم؛ حفاظ‌ها از بین رفته‌اند؛ و همه چیز ممکن است در لحظه‌ای به فنا برود…