dancer

رقاص کنار میدان

زهرا رحیمی

جنون جانش را قبضه کرده بود. خودش نبود. تند و بی‌وقفه روی پاهای ظریفش می‌چرخید. دستانش افسون شده بودند. بی‌اختیارش در هوا تکان می‌خوردند. سرش را محکم به چپ و راست تکان می‌داد. می‌پرید در هوا. می‌چرخید و…

جنون جانش را قبضه کرده بود. خودش نبود. تند و بی‌وقفه روی پاهای ظریفش می‌چرخید. دستانش افسون شده بودند. بی‌اختیارش در هوا تکان می‌خوردند. سرش را محکم به چپ و راست تکان می‌داد. می‌پرید در هوا. می‌چرخید و می‌چرخید و می‌چرخید. انگار کسی او را طلسم کرده بود. انگار جادوگر پیری او را به رقص، رقصی پریشان نفرین کرده بود. دامن قرمزش که انگار بیست سال قبل از تولدش دوخته شده بود را می‌چرخاند. دلبرانه نبود. رقت‌انگیز بود و سوزناک. دل هر موجودی را آب می‌کرد، الا دل آدم‌ها. بعضی‌ها با خنده به یکدیگر می‌نگریستند و می‌گفتند: «چه شده؟ دیوانه است؟ شبیه جن زده‌هاست، یا خود خدا آخرالزمان است.» بعد هم یا می‌ایستادند و حواسشان را از رقص و جنون دخترک می‌گرفتند و جمع اندام اهورایی‌اش می‌کردند و یا سری به نشانه تاسف تکان می‌دادند و می‌رفتند. عده‌ای هم انگار اندکی غم دخترک را می‌فهمیدند. مثل آن جوان کنار فواره. چندثانیه‌ای به دختر نگاه کرد. اشک در چشمانش جمع شده بود. با تلخی عکسی از دختر گرفت و رفت.

گاهی میان چرخش‌هایش فریاد می‌کشید. انگار جانش بیش از این تحمل غم را نداشت، پیاله صبرش خیلی کوچک‌تر ازحجم دردها بود. همین بود که فریاد می‌کشید و تندتر می‌چرخید. چرخش‌های طولانی‌مدتش باعث می‌شد خیال کنی نخ نامرئی‌ای به دست‌هایش وصل شده و کسی از بالا اینگونه جنون‌وار می‌چرخاندش. چون گلی وحشی به دور خود می‌پیچید. با هربار چرخیدن خاطرات بیشتر به سمتش هجوم می‌آوردند و هرچه بیشتر می‌چرخید درد بیشتری وارد رگ‌های فیروزه‌ایش می‌شد. دیگر پایانش رسیده بود. می‌خواست کل جام درد را بنوشد. درد داشت تمام کشور تنش را تصرف می‌کرد.

اشک‌هایش خشک شده بودند. عین بهت‌زده‌ها به جایی نامعلوم خیره بود. واقعا انگار روحش تسخیر شده بود. سرش درد می‌کرد. گاهی سرش را میان دستانش می‌گرفت و فشار می‌داد. فریاد می‌کشید و تندتر می‌چرخید. چون شمعی در تاریکی قبرستان داشت آب می‌شد. به سینه‌اش چنگ می‌انداخت. گویی می‌خواهد قلبش را از جا بکند و به سمت جمعیت پرتاب کند. گاهی هم موهایش را می‌کشید و مشتی از آنها را از ریشه می‌کند. دست مشت‌شده‌اش را مانند یک قهرمان بالا می‌برد و موها را به زمین می‌ریخت.

ایستاد. چشمانش تیر کشید. تنش در میان جهنم می‌سوخت. نفسش تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌شد. خودش را میان جمعی محصور دید. جمعی که خیلی سال بود ندیده‌بودتشان. مادر بیچاره‌اش. انگار تیری به قلبش اصابت کرد. معلم کلاس اولش، آن مرد کوتاهِ نفرت‌برانگیز، با همان چشمان زرد، درست همان نگاه ترسناک و وقیح، اصلا عوض نشده بود. تکه‌های مغزش انگار داشت باز میشد از شدت درد. پدرش. نگاهش که به او افتاد عوق زد. او را عور می‌دید. مایع سبز بدبو و تلخی روی لباسش ریخت. از ترس تنش می‌لرزید. همه چیز دور سرش می‌چرخید. آدم‌ها انگار روی یک صفحه چرخان ایستاده بودند و دورش می‌چرخیدند. خواهرش را دید. گردنش را کج کرده بود با صورتی پر از چرک و لبخندی گشاد و ترسناک به او زل زده بود، عروسکی در بغل داشت. پهلوی عروسک را فشار داد، عروسک با صدای تیز گوش‌خراشی غرید: «تو گذاشتی رویا رو ببرن». احساس کرد سوزنی در گوشش فرو رفته. دستش را روی گوش‌هایش گذاشت و جیغ بلندی کشید. ناگهان دید از گوش‌هایش خونی سرازیر شده.

خودش را با صورتی پر از خون و تبری بر روی گونه‌اش دید. داشت گوشت خودش را می‌کند. بوی خون دلش را بهم زد. تنش بی‌حس شد. ناگهان بوی نارنج تمام جانش را فرا گرفت. نارنج دیگر اثری از بوی خون باقی نگذاشت. او را دید. لرزش خوشایندی را در تنش حس کرد. دستش را با زحمت به سوی مرد دراز کرد. مرد نجوا کرد: «ارکیده‌ی من». دستی به موهایش کشید و رفت. بقیه ماندند. هر لحظه نزدیک‌تر میشدند. به جای خالی مرد زل زد. حس کردی سمی به او خورانده‌اند وحالا تمام اجزایش دارد می‌پزد و آب می‌شود. بوی گوشت در حال سوختن حالش را بهم می‌زد. زمین دهن باز کرد و با زبان بزرگ قرمزش او را بلعید. خون از دماغش جاری شد، خون غلیظ زرشکی. انگار مغزش سوخت. همه جا تاریک شد. بو‌ها تمام شد. دردها چون زهری زردرنگ از جانش خارج شدند.

رفتند. همه رفتند. عابری رد شد لگدی به او زد طوری که فقط نوک کفشش برخورد سریع و لحظه‌ای با جنازه داشته باشد. شاید که کمتر نجس شود. اما باز هم به هرحال می‌بایست غسل می‌داد. گفت: زنگ بزنید بیایند این مادرمرده را ببرند. عاقبت فاحشه همین است. خدا نمی‌گذرد. ببین به چه روزی افتاده. حقش است.

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر