inmates

بند اعدامی‌های معلق

غزاله مشعوف

دردکشیدن مژده را به چشم نگاه می‌کردم تا بالاخره گوشت سرخی از جان‌اش بیرون آمد، چشم‌های مژده سفید شد و پلک‌هایش روی هم افتاد، فراغت بعد از زاییدن بود که داشت چرت‌اش را شیرین می‌کرد. اشرف پاهای شمیم را گرفت…

در بند اعدامی‌ها سه نفر بودیم: من، مژده و اشرف. از وقتی که قانون به تعویق انداختن اعدام به مجازات محکومین اضافه شده روزی هزار بار سرمان را داخل حلقه تصور می‌کنیم و رد طناب روی گردن‌هایمان را با انگشت فشار می‌دهیم. جرم هر سه نفرمان سنگین بود اما نه آنقدر که سه سال برای مردن انتظار بکشیم و شب‌ها خواب اعدام ببینیم و از لبخندی که روی لبانمان نقش بسته بیدار شویم.

مژده دخترش را داخل بند به دنیا آورد. لحظه زاییدن شمیم را مثل روز به خاطر دارم. ضجه می‌زد و با هر فشاری که به خودش می‌آورد باریکه‌های خون را کف زمین جاری می‌کرد. قرمز از جان‌اش بیرون می‌دوید و زردی به جانب صورت استخوانی‌اش شتاب می‌کرد. از سرمای مژده ترسیده بودم. چشم‌های درشت‌اش که باز مانده بود روی سقف و صدای جیغ‌هایش که نه از حنجره زنی زائو که انگار از نایژه مردی مضمحل بیرون می‌جهید. جیغ‌های مژده سیلی بود که گوش‌هایمان را می‌نواخت و به جای شمیم این خون بود که می‌زایید.

دردکشیدن مژده را به چشم نگاه می‌کردم تا بالاخره گوشت سرخی از جان‌اش بیرون آمد. چشم‌های مژده سفید شد و پلک‌هایش روی هم افتاد. فراغت بعد از زاییدن بود که داشت چرت‌اش را شیرین می‌کرد. اشرف پاهای شمیم را گرفت و در هوا مثل سفره‌ای لاغر تکان داد، دو ضربه به کفل خونی نوزاد زد و بچه انگار که مرده باشد مثل آونگی پر خون مقابل چشمان من تکان می‌خورد.

به اشرف گفتم: «مرده؟!»

اشرف گفت: «اوتور بابا!* مرده! نمی‌بینی شکمش مثل وزغ بالا و پایین میشه.»

گفتم: «پس چرا صداش در نمیاد؟»

اشرف با نوزاد مثل ناشی‌ترین ماماها رفتار می‌کرد و کودک گویی در حزنی ابدی لب فروبسته بود.

چند دقیقه گذشت و اشرف چینی به ابرو‌های پهن‌اش داد و گفت: «نه! این طفلک یه مرگیش هست! مادرمرده تو نمیری فهمیده تو چه سگدونی تشریف‌فرما شده! آره خاله‌جون اینجا ته کویرای دنیاست ولی مرگ ما بنال ببینم زبون داری یا نه!» اشرف این را گفت و دست‌های گوشت‌آلود‌اش صاعقه‌ای شد و فقرات نوزاد را بنفش کرد، شمیم از درد چهره‌اش هزار چین گرفت و هزار لا برداشت؛ درد از اندام‌های کوچک‌اش چکه می‌کرد؛ کف بند اما صدایی نداشت که فریاد بزند. دانه‌های درشت عرق زیر ابروهای کلفت اشرف سقف پیدا کرده بودند و گاهی می‌چکیدند روی مژه‌های کم‌پشت‌اش. اشرف با تعجب سری رو به من چرخاند و گفت: «خانم معلم! تو نمیری بچه مژده لالمونی داره، حناق گرفته انگار».

بچه را روی هوا قاپیدم صدایم را برای اشرف بالا بردم و فریاد زدم: «با بچه آدمیزاد داری مثل لاشه گوساله رو قلاب قصابی رفتار میکنی، اینطوری هفت تا بچه زاییدی؟»

«آره مامان جون اینطوری بچه زاییدم، اون موقع که شما برگ رو درخت بودی من هم بچه می‌زاییدم هم کف بازار شوش ماکارونی میدادم دست خلق‌الله، بهت میگم بچه حناق گرفته، لال دنیا اومده».

اولین بار بود که نوزاد انسان را لمس می‌کردم، به شمیم میان دست‌هایم نگاه می‌کردم و انگار هردو فراموش کرده بودیم که باید چه کار بکنیم، چند دقیقه‌ای به پلک‌های متورم نوزاد خیره ماندم، انگار منتظر بودم که جیغی بکشد و گریه‌ای کند برای صدای شمیم صبر می‌کردم تا از میان رگ‌های حنجره‌اش به حفره کوچک دهان‌اش برسد و لحنی پیدا کند. اما بی‌فایده بود اشرف بچه را از دستم بلند کرد دهان‌اش را چسباند روی لاله گوش نوزاد و صدایی شبیه ماغ کشیدن گاو در آورد، نوزاد خودش را جمع کرد و اشرف گفت: «کر نیست، مادر مرده فقط لاله!» باز دست‌هایش را تازیانه کرد روی کمر نوزاد و باز شمیم از درد خودش را جمع کرد و سنگینی دست‌های اشرف روی پوسته‌ی نازک و کبود نوزاد هیچ آوایی را از دهان بچه به سمت هوا جاری نکرد.

ماه‌ها گذشت و یک سال شد، شمیم میان ما سه نفر در بند می‌لولید و حرف نمی‌زد، سکوت‌اش انگار عروسکی بود که روی سینه چسبانده بود و من و مژده و اشرف نه زبان اشاره که زبانی خودمانی برای ارتباط با او کشف کرده بودیم، برای بچه‌ای که داخل زندان بزرگ می‌شود موضوع چندانی برای صحبت کردن وجود ندارد، فقط گاهی بغل‌اش می‌کردم و از میان اشکاف بند که شبیه پنجره بود صبح‌ها پرنده‌ها و شب‌ها ستاره‌ها را نشان‌اش می‌دادم. با دست شکل ستاره و پرنده می‌ساختم و سایه‌شان را می‌تاباندم روی دیوار.

از وقتی که قانون به تعویق انداختن اعدام به تصویب رسیده بود، روز و شب حسرت آن مجرمان خوشبختی را می‌خوردیم که سر موعد حلق‌آویز می‌شدند، ما سه نفر که در بند اعدامی‌های معلق بودیم هرگز تاریخ دقیقی برای مرگمان وجود نداشت. می‌دانستیم می‌میریم اما نمی‌دانستیم کی؟ پس عملا نمی‌توانستیم برای زندگی‌کردن برنامه‌ریزی کنیم و نمی‌توانستیم کار دیگری جز فکرکردن به مرگمان انجام دهیم. از وقتی شمیم دنیا آمده بود گاهی فقط گاهی حواسمان را منحرف می‌کرد اما سکوتش، سکوت همیشگی و شکست‌ناپذیر‌اش خیلی زود فکرمان را به محرک اصلی خود باز می‌گرداند. من و مژده و اشرف آنقدر به مرگ فکر می‌کردیم که فکرمان خیلی زود به شمیم سرایت کرد، شمیم گوشه بند کنار مادرش می‌نشست و از میان نرده اشکاف، محدوده کوچک آسمان را نگاه می‌کرد و من می‌دانستم که به مرگ فکر می‌کند، برای او مرگ نه یک هیبت ماورایی و معمایی که شعبده‌بازی بود با شنلی سیاه که می‌توانست هرآن هرکسی را که می‌خواهد غیب کند.

در بند چو افتاده بود که مژده این بار دیگر اعدام می‌شود، آن یک هفته‌ای که این خبر را شنیده بود در پوست‌اش نمی‌گنجید، شمیم را روی دست بالا می‌برد و با قهقه می‌گفت: «باورت میشه مامان این دفعه دیگه واقعا قراره بمیره؟ هان؟» بعد رو می‌کرد سمت اشرف و میگفت: «دیدی مالیدی مامان اشی، دیدی من موعدم زودتر از تو اومد».

اشرف گلویش را صاف می‌کرد و مثل همیشه فقط یک کلام میگفت: «اوتور بابا!»

یادم می‌آید یک روز آخر به مژده گفتم: «پس شمیم چی میشه؟»

جواب داد: «پیش تو جاش خوبه! میدونم حالا حالا اینجایی، مواظب‌اش باش، نبودی هم به لباس زیر بالات!»

یادم می‌آید که مژده آن شب از خوشحالی تا صبح نخوابید، صبح که مامور بند اسم‌اش را خواند از زور بی‌خوابی توان راه رفتن نداشت، از اشکاف می‌دیدم که سرش بالاخره رفت داخل حلقه، چارپایه را که از زیرپایش کشیدند خورشید سایه‌اش را پهن کرد آن سوی دیوار و تمام.

هشت ماه بعد نوبت اشرف شد اگر چهار ماه دیگر صبر می‌کردند عفو مشروط می‌خورد و در شصت و هفت سالگی آزاد می‌شد. ولی هدیه بیست و پنج سال زندگی در زندان را سخاوتمندانه به او اعطا کردند. صبح دوشنبه داشت با دم‌اش گردو می‌شکست که کشیدندش بالا. سایه اشرف اما زیر پایش ماند. انگار که خورشید هم نمی‌توانست آن سایه سترگ و تنومند را حرکت دهد.

من و شمیم ماندیم و چشم‌انداز مخدوش پیش رویمان و سکوتی که با شمیم قد می‌کشید و در چهار کنج دیوار سلول جا می‌انداخت. تنها نگاه بود که بی واسطه سوی هم پرتاب می‌کردیم، نگاه‌های مایوسی که فاقد هر شکلی از پیام بود و تنها فاصله ژرف میان ما را پر می‌کرد. گاهی دلم می‌خواست که انگشت‌هایم را میان موهای سیاه‌اش فرو کنم و بو بکشم اما سریعا منصرف می‌شدم. تلاقی انگشت گناهکار من با پوست بی‌گناه تن معصوم او حسی از انزجار محض در من ایجاد می‌کرد که توان سرپیچی از آن را نداشتم. اختناق شمیم انگار که راهش را به سوی گلوی من پیدا کرده بود. تا جایی که باید ساعت‌ها برای به زبان آوردن کلمه‌ای زور می‌زدم، مژده اوایل ورود به بند به من و اشرف گفته بود یا باید از این تعویق لذت ببریم یا رنج بکشیم.

و ما گاهی رنج می‌کشیدیم و گاهی لذت می‌بردیم، اما بیشتر رنج می‌کشیدم و خیلی زود فهمیدیم که انتخاب کردن در بند ما چیزی جز یک عمل مضحک و سرکاری نیست.

حالا بیست و چهار سال است که با شمیم اینجا نشسته‌ام. همچنان از اشکاف سلول پرنده‌ها را می‌بینم که از حلقه طناب رد می‌شوند و به آن سوی حصار بال می‌زنند. همچنان شب‌ها روی دیوار سلول برای شمیم ستاره می‌سازم و صبح‌ها روی دیوار با دست‌هایم پرنده درست می‌کنم.

شمیم روز به روز بزرگتر می‌شود و روی خط چشم‌های خاکستری‌اش حرف مادرش را واج به واج با زجر واگویه می‌کنم که یا باید از این تعویق لذت ببریم یا رنج بکشیم.

‌‌‌‌‌‌

‌‌‌‌


* اوتور: یک اصطلاح ترکی عامیانه معادل «بروبابا» یا «بشین سرجات» در فارسی‌ست.

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر