آقای چیو و نوعروسش در حال خوردن ناهارشان در میدان روبروی ایستگاه قطار موجی بودند. روی میز آنها دو بوتل نوشیدنی بود که کف قهوهای رنگی از آن بیرون میآمد و دو جعبه کاغذی حاوی برنج، با خیار تفداده و گوشت خوک. آقای چیو به همسرش گفت: «بخوریم!» و انتهای به هم چسپیده نیهای غذاخوری خود را شکست، با آنها تکهای از گوشت لعابدار خوک را برداشت و به دهانش گذاشت. وقتی میجوید، روی چانهاش چروکهای ریزی تشکیل میشد. سمت راستش میز دیگری بود که دو مامور پلیس ایستگاه قطار آن را اشغال کرده و در حال نوشیدن چای و خندیدن بودند. ظاهراً مامور درشتاندام میانسال برای همکار جوانترش که قدبلند بود و اندامی ورزیده داشت، جوک تعریف میکرد. آنها گهگاهی نگاهی به میز آقای چیو میانداختند.
هوا بوی هندوانه ترششده میداد. چند مگس بالای سر آقای چیو و همسرش وزوز میکردند. صدها نفر با عجله به سمت سکوهای حرکت قطارها و یا ایستگاههای بَس، که به مرکز شهر میرفت، در حرکت بودند. میوهفروشهای دورهگرد با فریادهای بیرمقی به دنبال جذب مشتری بودند. چند زن، که کارمندان هتلهای محلی بودند، پلاکاردهایی را بالا گرفته بودند که روی آن کرایه اتاقهای هتلها و واژههایی به اندازه یک مشت درج شده بود: غذای رایگان، ایرکاندیشن، منظره رودخانه و عباراتی مثل آن. در وسط میدان مجسمهای از پیشوامائو قرار داشت که پای آن چند دهقان پشت خود را به سنگ گرانیت گرم مجسمه چسپانده و زیر آفتاب دراز کشیده بودند و چرت میزدند. دستهای کبوتر نیز روی دست و بازوی مجسمه جا خوش کرده بودند.
خیار و برنج خوشمزه بود و آقای چیو بدون هیچ عجلهای غذایش را میخورد. هرچند صورتش که به زردی میگرایید، خسته به نظر میرسد. خوشحال بود که ماه عسلشان بالاخره به پایان رسیده و همراه با تازهعروسش به خانهاشان در شهر هَربین بازمیگشتند. در طول دو هفته تعطیلی آقای چیو تمام وقت نگران کبد خود بود، چون سه ماه پیش مبتلا به هیپاتیت مزمن شده بود و میترسید که عود کند. حس میکرد کبدش هنوز متورم و حساس است اما با آن هم درد یا دیگر علائم جدی ندید. در کل از صحتش راضی بود. از پس ماه عسل برآمده بود. در واقع وضع صحیاش رو به بهبودی داشت. به همسرش که عینک سیمیاش را برداشته و بینیاش را بین دو انگشتش میمالید، نگاهی انداخت. قطرههای عرق روی گونههای رنگپریدهاش نشسته بود.
«خوب هستی، عزیزم؟»
«سرم درد میکند. دیشب درست نخوابیدم.»
«آسپرین میخواهی؟»
«نی، جدی نیست. فردا یکشنبه است و میشود بیشتر بخوابم. نگران نباش.»
در این هنگام، مامور پلیس درشتاندام میز بغلی به پا خاست و باقی مانده فنجان چای خود را به سمت آنها پاشید. صندلهای آقای چیو و تازهعروس فورا تر شد.
«لوچک!» این را همسر آقای چیو با صدایی آرام گفت. آقای چیو از جا بلند و با صدای بلندی گفت: «رفیق پولیس! چرا این کار را کردی؟» پای راست خود را بلند کرد تا صندل خیس خود را نشان دهد.
مامور درشتاندام نگاه تندی به او انداخت و با صدایی خشن پرسید: «کدام کار؟» همکار جوانترش در این هنگام با دهانش سوت میزد.
«ببین، چای خود را روی پاهای ما ریختی.»
«دروغ نگو! تو خودت کفشهایت را تر کردی.»
«رفیق پولیس! وظیفه تو حفظ نظم عامه است، اما تو عمداً ما شهروندان عادی را آزار میدهی. چرا قانونی را که باید انفاذش کنی، نقض میکنی؟»
وقتی آقای چیو با صدای بلند اینها را میگفت، کمکم دهها در اطرافشان جمع شدند. مرد درشت اندام دستش را تکان داد و به همکار جوانش گفت: «بلند شو که بگیریمش!» آنها به جان آقای چیو افتادند و به دستهایش دستبند زدند.
او فریاد زد: «شما حق ندارید این کار را با من بکنید. این چه بیانصافیست؟»
مامور میانسال تفنگچهاش را کشید و نهیب زد: «خفه شو! زباندرازیات را بگذار برای وقتی که رسیدیم به قرارگاه.»
مامور جوانتر اضافه کرد: «تو یک خرابکاری، میدانی؟ تو نظم عامه را اخلال میکنی.»
همسر آقای چیو چنان ترسیده بود که نمیتوانست درست حرف بزند. «لطفا! لطفا.» این تنها واژهای بود که از دهانش بیرون میآمد. نوعروس آقای چیو به تازگی از رشته هنرهای زیبا فارغ شده بود و هیچ وقت پلیس را در حال دستگیری کسی ندیده بود.
پولیسها تقلا داشتند که آقای چیو را حرکت دهند، اما او گوشه میز را چسپیده بود و فریاد میزد: «چه کار میکنید؟ قطارمان را از دست میدهیم. تکتمان میسوزد.»
مرد درشتاندام ضربه به سینهی آقای چیو زد: «خفه شو! به جهنم که میسوزد!» و بعد با قنداق تفنگچهاش ضربهای روی دستهای آقای چینو زد که باعث شد فورا گوشهی میز را رها کند. هر دو مامور پولیس شانههایش را چسپیدند و او را کشان کشان به سمت قرارگاهشان بردند. وقتی آقای چینو فهمید چارهای جز رفتن با آنها ندارد، سرش را برگرداند و با صدای بلندی به همسرش گفت: «اینجا منتظر من نمان. سوار قطار شو و برو و اگر تا فردا خودم برنگشتم، یکی را بفرست اینجا که کمکم کند.»
همسر آقای چیو، در حالیکه دستش را روی دهانش گرفته بود و میگریست، سرش را تکان داد.
در قرارگاه پولیس، واقع در خیابان پشت ایستگاه قطار، بعد از آنکه هر دو بند کفشهای آقای چیو را درآوردند، او را در سلولی بندی کردند. تنها کلکین آن اتاق توسط شش میله فولادی مسدود شده بود و رو به حیاط پشتی با چند درخت ناجو باز میشد. آنطرف از درختها دو تاب از پایههای فلزی خود آویزان بودند و با وزش باد آهسته تکان میخوردند. از جایی در ساختمان صدای یکنواختی شبیه برخورد ساطور بر تخته چوبی به گوش میآمد. آقای چیو با خود اندیشید حتما در طبقه بالا یک آشپزخانه است. خستهتر از آن بود که به این فکر کند با او چه خواهند کرد. از این رو، روی تخت باریک گوشهی اتاق دراز کشید و چشمهایش را بست. ترسی نداشت. انقلاب فرهنگی به پایان رسیده بود و اخیرا حزب کمونیست این ایده را با شدت تبلیغ میکرد که تمام شهروندان در برابر قانون یکسانند. بنابراین، پولیس میبایست خود یک الگوی رعایت قانون برای عوام باشد. با خود فکر کرد اگر خونسرد و آرام باقی بماند، احتمالا به او آسیبی نخواهند رساند.
عصر آن روز او را به دفتر بازجویی و استنطاق در طبقهی دوم بردند. سر راهش در میانهی پلهها با مامور چهارشانهای که با قنداق تفنگچه به انگشتهایش کوبیده بود، برخورد کرد. مامور پولیس لبخند بزرگی زد و چشمهایش را به صورت آقای چیو دوخت و بعد انگشتهایش را که به شکل تفنگچهای درآورده بود، به سمت او گرفت و ادای شلیک کردن درآورد. آقای چیو در دلش فحشش داد: «تخم سگ!»
وقتی روی صندلی در دفتر بازجویی نشست، آروغ زد و فورا دستش را مقابل دهانش گرفت. آن سوی میز، رئیس دفتر بازجویی و مردی که صورتی شبیه صورت الاغ داشت، نشسته بود. روی سطح شیشهای میز دوسیهای با اسناد مربوط به قضیه او قرار داشت. به نظر آقای چیو عجیب آمد که در ظرف چند ساعت پولیس یک مجموعهی کوچک از اوراق و اسناد برای قضیهی او تهیه کرده بود. بعد به فکرش رسید که شاید مدتها او را تحت نظر داشتهاند و برایش دوسیه درست کردهاند. آقای چیو در هربین، سیصد مایل دورتر، زندگی میکرد و بار اولش بود که به شهر موجی آمده بود.
رئیس دفتر بازجویی مردی لاغر با سری طاس بود که آرام و باهوش به نظر میرسید. دستهای باریکش، وقتی کاغذهای دوسیه را ورق میزد، ظرافت حرکات دستهای یک استاد دانشگاه را داشت. سمت چپ آقای چیو یک منشی جوان قلم به دست نشسته بود که روی زانوهایش کلاسوری حاوی ورق سفید برای یادداشتبرداری گذاشته بود.
«نام؟» این را رئیس دفتر طوری پرسید که معلوم میشد از روی یک کاغذ میخواند.
«چیو ماگونگ.»
«سن؟»
«سی و چهار.»
«شغل؟»
«استاد دانشگاه.»
«محل کار؟»
«دانشگاه هربین.»
«گرایش سیاسی؟»
«عضو حزب کمونیست.»
رئیس دفتر کاغذی را که دستش بود روی میز گذاشت و گفت: «جرم شما خرابکاریست، هرچند عواقب جدی هنوز به بار نیاورده. ولی از آنجا که شما عضو حزب هستید، مجازاتتان سنگینتر خواهد بود. شما نتوانستهاید الگوی خوبی برای تودهها باشید و..»
آقای چیو حرفش را قطع کرد: «عذر میخواهم، جناب،»
«بله؟»
«من کار خلافی نکردم. ماموران شما خرابکارند و نظم جامعه ما را به هم میزنند. آنها بودند که چای داغ روی پای من و همسرم ریختند. منطق حکم میکند شما باید آنها را، اگر تنبیه نمیکنید، حداقل توبیخ کنید.»
رئیس دفتر استنطاق با لحنی خشک و حق به جانب گفت: «ادعای شما بیپایه است. هیچ شاهدی برای این گفته خود ندارید. چطور انتظار دارید گپ شما را باور کنم؟»
آقای چیو دست راستش را نشان داد: «این هم مدرک. مامور شما با قنداق تفنگچه روی انگشتهای من کوبید.»
«زخم دست شما چطور میتواند ثابت کند که چه کسی روی پای شما چای ریخت؟ گذشته از آن، از کجا معلوم خودتان دستتان را زخمی نکردهاید؟»
خشم در سینه آقای چیو زبانه میکشید. «اما من حقیقت را به شما گفتم. اداره شما باید از من عذرخواهی کند. تکت قطار من باطل شده، صندلهای چرمی من خراب شده و من از کنفرانسی که در مرکز ایالت هربین باید شرکت میکردم، بازماندم. این شما هستید که باید خسارتی را که به من رسیده جبران کنید. تصور نکنید من از آن شهروندان عوامی هستم که تا عطسه کنید به لرزه میافتم. من یک استاد دانشگاه هستم، یک فیلسوف، یک کارشناس در ماتریالیزم دیالکتیک. اگر لازم باشد، درباره این قضیه با شما در روزنامه شمالشرق وارد بحث خواهم شد و یا اینکه با شما به بالاترین محکمه خلق در پکن خواهم رفت. لطفا بفرمایید نامتان چیست؟»
آقای چیو دور برداشته بود و میدانست حرفهایش تاثیر کمی ندارد. قبل از این بارها توانسته با چنین استدلالی برندهی میدان شود.
مردی که صورتی الاغ مانند داشت، گفت: «لاف بیجا نزن. ما آدمهای مثل تو زیاد دیدهایم. خیلی ساده میتوانیم جرمت را ثابت کنیم.» او چند صفحه کاغذ روی میز را به سمت آقای چیو لغزاند و افزود: «این هم اظهارات کتبی شاهدان عینی از واقعه.»
آقای چیو از دیدن دستخطهای متفاوت کاغذها جا خورد. همه آن افراد گفته بودند که او در میدان سروصدا به راه انداخت تا جلب توجه کند و از دستور پولیس سرپیچی کرد. یکی از شاهدان خود را نماینده خریداری یک شرکت کشتیرانی در شانگهای معرفی کرده بود. دردی در شکم آقای چیو پیدا شد و کمکم به سینهاش بالا خزید.
رئیس دفتر بازجویی گفت: «خب، حالا باید اعتراف کنی که مقصری. هرچند جرم کوچکی نداری، اما قصد نداریم مجازات سنگینی تعیین کنیم، به شرط اینکه خودت اعترافنامهای بنویسی و ضمن قبول جرم، تعهد بدهی که دیگر نظم عامه را برهم نخواهی زد. به عبارت دیگر، اینکه از این جا بیرون خواهی رفت یا نه، بستگی به رفتار خودت دارد.»
آقای چیو فریاد زد: «تو خواب میبینی! من یک کلمه هم اعتراف نخواهم نوشت. چون بیگناهم. من از شما میخواهم که کتباً از من عذرخواهی کنید تا من بتوانم به دانشگاهم توضیح دهم که چرا از کارم بازماندم.»
رئیس دفتر بازجویی و منشی او لبخندی تحقیرآمیز زدند. رئیس گفت: «ما هرگز عذرخواهی نکردهایم.» و پکی به سگرتش زد.
«خیر است. از من شروع کنید.»
رئیس ستونی از دود خاکستری سگرتش را به صورت آقای چیو پوف کرد: «نیازی نیست. ما مطمئنیم که تو با پولیس همکاری خواهی کرد.»
به اشاره سر رئیس، دو نگهبان پیش آمدند و شانههای آقای چیو را گرفتند و او را از اتاق بازجویی بیرون بردند و او در همان حال فریاد زد: «من گزارش شما را به اداره ایالتی خواهم داد و نتیجهی این رفتار خود را خواهید دید. شما از پولیس نظامی جاپان هم بدتر هستید.»
بعد از شام، که چیزی بیش از یک کاسه شوربای ارزن، یک تکه نان ذرت و تکهای شلغم جوشداده نبود، آقای چیو دچار تب شد. از سرما میلرزید و همزمان به شدت عرق کرده بود. میدانست که عصبی شدنش روی کبدش تاثیر کرده و احتمالا هیپاتیت او عود خواهد کرد. داروهای خود را به همراه نداشت، چرا که کیفش را نزد همسرش گذاشته بود. در چنین مواقعی در خانه، روبروی تلویزیون رنگیشان مینشست، کمی چای یاسمن مینوشید و اخبار تماشا میکرد. اما اینجا احساس تنهایی شدیدی به او دست داده بود. لامپ نارنجی رنگ بالای تختش تنها منبع نور در اتاقش بود و به نگهبانهایش اجازه میداد که در طول شب او را زیر نظر داشته باشند. پیشتر از آنها خواسته بود که روزنامه یا مجلهای برایش بدهند که بخواند، اما این تقاضایش را رد کردند.
از سوراخ کوچک روی در همهمهای وارد سلول میشد. ظاهرا ماموران کشیک شب در حال قطعهبازی یا شطرنج در اتاقشان در نزدیکی سلول بودند؛ سروصدا و خندهی آنها به گوش میرسید. همزمان از جای دیگری در ساختمان نوای اکوردئون میآمد. آقای چیو نگاهی به کاغذ سفید و قلمی که محافظان به او داده بودند، انداخت و مثلی قدیمی به ذهنش رسید: «وقتی یک عالم با یک سرباز روبرو میشود، هر چه بیشتر بحث کند، منظورش کمتر فهمیده میشود.»
وضعیت مسخرهای بود. آقای چیو با انگشتهایش موهایش زبرش را نوازش کرد. بعد شکمش را کمی مالید. احساس درماندگی میکرد. در واقع، بیشتر احساس خشم میکرد تا ترس. چون بعد از آنکه از اینجا خلاص میشد، تازه باید به کارهای عقبافتادهاش میرسید؛ تحقیقی داشت که هفتهی آینده باید تحویل ناشر میداد و برای آمادگی تدریس در دورههای پاییزی دانشگاه باید چندین کتاب را میخواند.
سایهای از برابر سوراخ در عبور کرد. آقای چیو با عجله به سمت در دوید و از سوراخ آن فریاد زد: «رفیق محافظ، رفیق محافظ!»
صدایی عصبی پرسید: «چی میخواهی؟»
«میخواهم به مافوقت اطلاع دهی که من به شدت بیمارم. من مشکل قلبی و هیپاتیت دارم. اگر برایم خدمات صحی فراهم نکنید، اینجا خواهم مرد.»
«هیچکدام از روسای ما روزهای پایان هفته کار نمیکنند. تا دوشنبه باید صبر کنی.»
«چی میگویی؟ منظورت این است که فردا هم اینجا خواهم بود؟»
«بله.»
«هر اتفاقی سر من بیافتد، اداره شما مسئول خواهد بود.»
«میدانیم. جوش نزن. نمیمیری.»
آن شب، برخلاف انتظار، آقای چیو به خوبی خوابید. هرچند لامپ بالای سرش در تمام مدت روشن و تشک پرشده از کاه روی تخت هم سخت بود و پر از کک. آقای چیو از ساس، پشه و سوسک و در کل از هر نوع حشرهای میترسید، به جز کک و خسک. چند وقت پیش که او و دیگر استادان و کارمندان دانشگاه به روستایی رفته بودند تا یک هفته به دهقانها در جمعآوری محصولشان کمک کنند، همکارانش به شوخی میگفتند که گوشت او به دهان ککها مزه گوشت انسان را نمیدهد و به همین دلیل او را نمیگزند. همه آنها به جز آقای چیو، جای صدها نیش کک روی بدن خود داشتند. عجیبتر از آن این بود که آقای چیو در آن سلول حس نمیکرد که دلش برای نوعروسش خیلی تنگ شده باشد. از تنها خوابیدن حتی لذت میبرد. شاید دلیلش این بود که ماه عسل رمقی برایش باقی نگذارده بود و حالا نیاز بیشتری به استراحت داشت.
حیاط زندان صبح روز یکشنبه آرام و ساکت بود. نور خورشید از لابلای شاخههای درختهای کاج عبور کرده و روی زمین میتابید. چند گنجشک روی زمین این و آن سو میجهیدند و به کرمهای خاکی و دیگر حشرات نوک میزدند. آقای چینو با دو دست میلههای پنجره را گرفت و هوای صبح را که مزه گوشت میداد، تنفس کرد. فکر کرد باید رستورانی در همان نزدیکی باشد. بعد به خود گفت که باید سعی کند که روز بازداشت خود را سخت نگذراند. جملهای از پیشوا مائو به یادش آمد که خود او زمانی به دوستش که در شفاخانه بستری بود، نوشته بود: «حالا که اینجایی، پس بمان و لذت ببر.»
تمایل او برای حفظ آرامشش بیشتر از این جهت بود که از بدتر شدن هیپاتیتش میترسید. سعی کرد ترس را به خود راه ندهد. با آن هم از آنجا که تبش قطع نشده بود، مطمئن بود که کبدش ورم کرده است. تمام روز روی تخت دراز کشید و در مورد تحقیق خود در باب تناقضات طبیعی فکر کرد. گاهی لبریز از خشم میشد و فریاد میزد: «لوچکهای بیسروپا!» قسم خورد که وقتی آزاد شود مقالهای در این باره خواهد نوشت. با خود فکر کرد باید هر طور شده نام ماموران پولیس را به دست بیاورد.
با آنهم، بیشترین بخش روز به استراحتی خوشایند گذشت. آقای چیو مطمئن بود که دانشگاه کسی را برای رهایی او خواهد فرستاد. تمام کاری که او فعلا میتوانست بکند این بود که آرامش خود را حفظ کرده و منتظر بماند. دیر یا زود پولیس مجبور بود رهایش کند، هرچند آنها حدس نمیزدند که او بدون دریافت یک نامهی عذرخواهی قصد نداشت پایش را از آنجا بیرون نگذارد. با خود گفت: «لودههای کمعقل لقمهی کلانتر از دهانشان برداشتهاند.»
روز دوشنبه وقتی از خواب بیدار شد، هوا روشن شده بود. صدای ناله کسی از حیاط پشتی میآمد. آقای چیو خمیازهای طولانی کشید و پتو را با پا لگد زد و بعد از تخت پایین شد و به طرف پنجره رفت. وسط حیاط، مردی جوانی را به درخت ناجو بسته بودند؛ دستهای مرد جوان از پشت دور تنهی درخت دستبند زده شده بود. مرد از درد به خود میپیچید و با خشم فحش میداد. اما کسی در حیاط نبود. مرد به چشم آقای چیو آشنا میآمد. چشمهایش را تنگ کرد تا بهتر ببیند و بعد با تعجب مرد را شناخت. فِنجین بود، دانشجوی جوانی که به تازگی از دپارتمنت حقوق دانشگاه هربین فارغ شده بود. دو سال پیش آقای چیو ماتریالیسم مارکسیستی را در صنفی درس میداد و فنجین یکی از دانشجویان او در همان صنف بود. از خود پرسید: این کمبخت اینجا چی بد میکند؟
بعد حدس زد که فنجین باید همان کسی باشد که همسرش او را برای رهایی او از پولیس فرستاده. با عصبانیت فکر کرد: چه زن احمقی! از این کِرم کتاب هیچ کاری نساخته نیست. فقط بلد است رمان خارجی بخواند. انتظار او این بود که همسرش با واحد امنیت دانشگاه صحبت میکرد و آنها یک هیئت را برای تحقیق به موجی میفرستادند. فینجی هیچ موقف رسمی نداشت. در یک شرکت حقوقی که فقط دو وکیل داشت کار میکرد. در واقع مشتری واقعی نداشتند به جز برخی فعالیتهای کارآگاهی برای مردان و زنانی که مشکوک بودند همسرانشان روابط نامشروع ممکن است داشته باشند.
آقای چینو احساس تهوع میکرد. آیا باید دانشجویش را صدا میزد و میگفت او همان جاست؟ تصمیم گرفت این کار را نکند، چون نمیدانست چه اتفاقی افتاده. حتما فینجی با ماموران پولیس دعوا کرده و به این روز افتاده. هرچند اگر به خاطر او نمیبود، فینچی به چنین دردسری نمیافتاد. به همین دلیل آقای چیو تصمیم گرفت کاری بکند. اما چه کاری؟
معلوم میشد که روز گرمی خواهد بود. میشد هرم لرزانی را که از زمین برمیخاست، دید. آقای چیو با خود گفت: «بدبخت بیچاره!» بعد لبهی کاسهی سوپ ذرتش را به دهانش چسپاند، جرعهای نوشید و تکه کرفس نمکزدهاش را به نیش کشید. وقتی که محافظ برای بردن کاسه و نیهای غذاخوری وارد سلول شد، آقای چیو از او پرسید چرا آن مرد را به درخت داخل حیاط بستهاند. محافظ گفت: «به قوماندان ما بیاحترامی کرده، به او گفته، دزد سرگردنه. بزغاله بیشعور ادعا میکند وکیلی چیزی است.»
آقای چیو مطمئن شد که باید به فینجی کمک کند. اما قبل از آنکه بتواند به راهی برای کمک کردن فکر کند، فریادی از بیرون شنید. به سمت پنجره دوید. یک مامور قدبلند پولیس بالای سر فینجی ایستاده بود و کنارش سطلی آهنی قرار داشت. مامور همان پولیس جوانی بود که دو روز پیش با همکارش آقای چیو را در میدان دستگیر کرده بودند. مامور قدبلند از بینی فینجی نیشگون سختی گرفت و او از شدت درد از جا برخاست و صورتش چندثانیهای رو به آسمان قرار گرفت. بعد مامور سیلی سختی به گونهی فینجی زد. او نالهای سر داد و مامور پولیس سطل آب را روی سرش خالی کرد: «آب میریزم که گرمازده نشوی. هر ساعت یک سطل آب!»
فینجی چشمهایش را بست اما پیشانی گرهخوردهاش نشان میداد که به سختی جلو خود را گرفته که به پولیس فحش ندهد. شاید هم سعی میکرد که گریه نکند. عطسهای زد و بعد با فریاد گفت. «حداقل بگذارید تشناب بروم.»
مامور پولیس با تمسخر گفت: «تشناب؟ در تنبانت بشاش.»
آقای چیو هنوز هم صدای خود را نکشیده بود. با دو دست میلههای پنجره را چنان سفت گرفته بود که انگشتهایش سفید شده بود. مامور پولیس سرش را برگرداند و به پنجرهی سلول نگاه کرد. تفنگچهاش که بخشی از آن از غلافش بیرون بود، زیر نور آفتاب میدرخشید. خلط دهانش را همراه با ته سگرتش به روی زمین تف نمود و با پاشنه کفشش آن را له کرد. در سلول باز شد و محافظ به آقای چیو اشاره کردند که بیرون بیاید. او را دوباره به دفتر استنطاق در طبقه دوم بردند. همان افراد قبلی در آنجا بودند. هر چند منشی این بار کتابچه و قلمی در دست نداشت. رئیس دفتر با دیدن آقای چیو گفت: «آه، شما هستید؟ بفرمایید بنشینید.»
آقای چیو نشست و رئیس در حالی که با بادبزن دستی ابریشمی خود را باد میزد، گفت: «احتمالا وکیل خود را دیدهاید. جوان بینزاکتیست و قوماندان ما ناچار شد کمی ادب یادش دهد.»
«این رفتار شما غیرقانونیست. نمیترسید که روزنامهها در موردش بنویسند؟»
«نه، نمیترسیم. اصلا شبکههای تلویزیونی هم میتوانند گزارش دهند. چه کار دیگری میتوانی بکنی؟ ما از هیچ داستانی که تو سر هم کنی، نمیترسیم. برای ما انکار کردن ساده است. اما مهمتر از چیزها، این است که تو با پولیس همکاری کنی. به عبارتی، به جرم خودت باید اعتراف کنی.»
«اگر نخواهم همکاری کنم، چه خواهد شد؟»
«ادبآموزی به وکیلت زیر آفتاب ادامه خواهد یافت.»
آقای چیو احساس کرد دارد غش میکند. دستههای چوکی را محکم گرفت. دردی گنگ در شکمش به او حس تهوع میداد و سرش به شدت گیج میرفت. حالا دیگر مطمئن بود که هیپاتیتش عود کرده. خشم در سینهاش زبانه میکشید و حس میکرد گلویش تنگ شده است.
رئیس دفتر بازجویی ادامه داد: «در واقع، لازم نیست متن اعتراف را خودتان بنویسید. جرم شما به وضوح اینجا تشریح شده. فقط باید امضاء کنید.»
آقای چیو خشمش را کنترل کرد و گفت: «بگذارید بخوانمش.»
مردی که صورتی شبیه صورت الاغ داشت تبسمی زد و کاغذی به او داد که روی آن نوشته بود: «اینجانب اعتراف میکنم که روز ۱۳ جولای نظم عامه را در ایستگاه قطار موجی بر هم زدم و زمانی که ماموران پولیس ایستگاه به من اخطار دادند، به آنها توجهی نکردم. بنابراین، من خود مسئول دستگیرشدنم هستم. بعد از دو روز بازداشت، من متوجه شنیع بودن جرم خود شدهام و بعد از این تعهد میکنم که تمام تلاش خود را به کار برم تا بیاموزم و دیگر هرگز چنین جرمی مرتکب نشوم.»
صدایی در کله آقای چیو چیغ میزد: «دروغگوها، دروغگوها!» اما او کلهاش را تکان داد و صدا را خاموش کرد. «اگر این را امضاء کنم، آیا من و وکیلم را آزاد میکنید؟»
«البته که آزادتان میکنیم.» رئیس دفتر این را گفت و با انگشتانش روی دوسیه آبیرنگ ضرب گرفت.
آقای چیو کاغذ را امضاء کرد و زیر امضاء هم نشان شصتش را گذاشت. رئیس دفتر با لبخند دستمال کاغذی به او داد که رنگ شصتش را پاک کند و گفت: «حالا آزادید که بروید.»
آقای چیو آنقدر حالش بد بود که نتوانست به آسانی از جایش برخیزد. بار دیگر تلاش کرد و این بار به پا خاست. از در اتاق تلوتلوخوران بیرون آمد و به سمت حیاط، جایی که فینجی به درخت بسته شده بود، رفت. حس میکرد درون سینهاش بمبی کار گذاشتهاند. اگر میتوانست تمام آن قرارگاه پولیس را همراه با ماموران و کارمندان و خانوادههایشان نابود میکرد. ولی میدانست که این کار را نمیتواند بکند و تصمیم گرفت طور دیگری انتقام بگیرد.
وقتی نزدیک فینجی رسید گفت: «متاسفم بابت این همه دردسر.»
«عیبی ندارد. اینها وحشیاند.» فینجی با انگشتهای لرزانش گل و کثافت را از لباسش دور کرد. از پاچههای شلوارش هنوز آب میچکید.
«حالا برویم.»
وقتی از قرارگاه پولیس قدم به بیرون گذاشتند، چشم آقای چیو به یک دکه چایفروشی افتاد. بازوی فینجی را گرفت و با هم به سمت زن پیری که چای میفروخت، رفتند. آقای چیو یک اسکناس صد یوانی به فروشنده داد و دو گفت: «دو فنجان چای سیاه، لطفا.»
بعد دو فنجان دیگر هم نوشیدند و سپس به سمت ایستگاه قطار به راه افتادند. اما آقای چیو اصرار کرد که در یک دکه غذافروشی سر راه هم کمی سوپ بخورند. فینجی قبول کرد، اما گفت: «با من مثل یک مهمان رفتار نکن.»
«نه. خودم هم میخواهم چیزی بخورم.»
آقای چیو مثل کسی که از گرسنگی در حال مرگ است، فینجی را از رستورانی به رستوران دیگر در اطراف ایستگاه پولیس برد اما در هر کدام از رستورانها و دکهها فقط دو کاسه غذا خورد. فینجی نمیدانست چرا استادش در یک رستوران نمینشیند و خود را سیر نمیکند. آقای چیو در رستوان اول دو کاسه آش نودل خورد، در دیگری دو کاسه وونتون، بعد دو کاسه سوپ حبوبات و در رستوران چهارمی دو کاسه سوپ مرغ. در رستوران آخری فقط دو سه جرعه از سوپ را نوشید و مرغ و تکههای قارچ را دست نخورده گذاشت.
فینجی از کار استادش متعجب بود. آقای چیو خشمگین به نظر میرسید و زیر لبش چیزهایی زمزمه میکرد. صورت زردش پر از چین و چروک بود و برای اولین بار فینجی با خود فکر کرد آقای چیو صورت زشتی دارد.
در ظرف یک ماه هشتصد نفر در موجی به هیپاتیت مزمن دچار شدند. شش نفر در اثر بیماری جان دادند که دو نفرشان کودک بودند. هیچ کس نفهمید منشاء شیوع ناگهانی این بیماری چه بود.