گابریل گارسیا مارکز، نویسنده شهیر کلمبیایی، پدیدآورنده ژانر رئالیسم جادویی در ادبیات داستانی نبود، اما تقریبا همه آثار داستانی کوتاه و بلند خود را در همین ژانر نوشته است. نویسندههای زیادی در امریکای لاتین و سایر کشورها در این ژانر نوشتهاند و هنوز مینویسند. آنچه آثار مارکز را از دیگران متمایز میکند، پیوستگی و عمق رئالیسم جادویی در آثار اوست. به نحوی که میتوان او را پدرخوانده این ژانر دانست.
خود مارکز میگوید آثار او متاثر از واقعیتهای جامعه امریکای لاتین است. به عبارتی، با آنکه به ژانر رئالیسم جادویی معتقد است، اما همزمان جادویی بودن رویدادها را بخشی از زندگی روزمره میداند. مارکز در آثار خود با مهارتی تحسینآمیز زندگی واقعی و عناصر خارقالعاده را در هم میآمیزد و خواننده را به دنیایی که خلق کرده میبرد؛ جایی که همه چیز میتواند اتفاق بیافتد.
رئالیسم جادویی تعریف گستردهای دارد، اما قصه و افسانه و اسطوره و حکایتهایی که جادو و عناصر خارقالعاده در آن نقش دارند، در این ژانر قرار نمیگیرند . مثلا نمیتوان قصه امیرارسلان رومی را، با وجود فضای پر از جادو جنبل و دیو و پری و اژدهایش، رئالیسم جادویی خواند و یا سفرهای گالیور و جزیره اسرارآمیز و یا داستانهای علمی تخیلی را. مهمترین وجه اشتراک همه این داستانها این است که خواننده از ابتدا میداند با دنیایی خیالی با موجوداتی غیرواقعی طرف است و موفقیت روای بسته به آن است که بتواند با آب و تاب هرچه بیشتر اعجاب این دنیا و موجوداتش را به رخ خواننده بکشد و او را ترغیب کند که ادامه داستان را بخواند یا بشنود. خواننده با داستان ارتباطی جز در خیال خود برقرار نمیکند و شناخت او از جهان داستان و موجودات او فقط از طریق روایست، نه مبتنی بر تجربه شخصی او. هدف رئالیسم جادویی اما، سرگرم ساختن خواننده با قهرمانهایی که تواناییهای خارقالعاده دارند و موجوداتی افسانهای مثل اژدها و مار هفت سر در جهانی عجیب نیست.
در رئالیسم جادویی، در فضا و محیطی واقعی و آشنا عناصری خارقالعاده حضور دارند، اما بیان راوی معمولا عاری از اذعان به اعجاب است. در نوشتار مارکز نیز، فاصله راوی از ماجرا و بیان بیتفاوت و عاری از اعجاب او در شرح رویدادهای خارقالعاده از عناصر اصلی تاثیر گذاراست. اغلب، راوی به جای چیستی یک واقعه جادویی، توجه خواننده را به صورت نامحسوسی متوجه چرایی آن میکند.
این تکنیک یکی از قاعدههای اصلی نوشتن در ژانر رئالیسم جادوییست و مهارت مارکز در کاربرد آن شگفتیآور است. مثلا در داستان کوتاه «پیرمردی فرتوت با بالهای بسیار بزرگ» هنگامی که پلایو و همسرش الیسندا، از زن خردمند همسایه میخواهند که نگاهی به پیرمرد بالدار بیندازد، آن زن از دیدن چنین موجودی تعجب نمیکند، بلکه به سادگی میگوید: «این پیرمرد یک فرشته است. حتما داشته به سراغ نوزاد میآمده اما بیچاره آنقدر پیر است که باران باعث سقوطش شده.»
در آثار مارکز فاصله راوی از ماجرا و بیان بیتفاوت و عاری از اعجاب او در شرح رویدادهای خارقالعاده از عناصر اصلی تاثیر گذاراست. اغلب، راوی به جای چیستی یک واقعه جادویی، توجه خواننده را به صورت نامحسوسی متوجه چرایی آن میکند.
یا در بخش دیگری بیان او درباره زن عنکبوتی با چنان منطق «اینجهانی» توام است که خواننده چارهای جز باور کردن ماجرا نمیبیند:
«در میان کارناوالهای دیدنی گوناگون، سیرک سیاری وارد شهر شد که زنی را به نمایش گذاشته بود که در نتیجه عدم اطاعت از والدینش تبدیل به یک عنکبوت شده بود. گذشته از آن، نه تنها قیمت ورودیه برای دیدن این زن کمتر از بهای دیدن فرشته بود، بلکه مردم اجازه داشتند که از آن زن هر سوالی خواستند در مورد حالت عجیبش بپرسند و حتی بالا و پایینش را دست بزنند تا هیچ کس نسبت به حقیقت ترسناک او شکی نداشته باشد. این موجود یک رتیل وحشتناک به اندازه یک قوچ، با سر یک دوشیزه محزون بود. غمانگیزترین جنبه ماجرا اما، شکل مسخ شده غریب او نبود، بلکه غم صادقانه او در هنگام بازگویی مصیبتش بود.»
تنها عنصر خارق العاده در این صحنه موجودیت زن عنکبوتیای به اندازه یک قوچ با سر یک دوشیزه محزون است. باقی عناصر به شدت واقعیست؛ عدم اطاعت از ولدین، کمتر بودن قیمت ورودیه برای دیدن زن و یا اینکه مردم اجازه داشتند از او سوال کنند و به او دست بزنند تا شکشان برطرف شود. مارکز با ظرافت ذهن خواننده را متوجه دلایل تبدیل شدن زن به یک عنکبوت میکند و با اشاره به غم صادقانه این موجود در هنگام تعریف ماجرایش، نه تنها به او بعدی انسانی و واقعی میدهد، بلکه ذهن خواننده را به طرف چرایی عنصر جادویی هدایت میکند؛ اگرچه چرایی ماجرا نیز از چیستیاش کمتر جادویی نیست.
در بخشی دیگر، راوی معجزههای منتسب به فرشته را دلیل اختلال روانی او میداند.
«…مثل مرد نابینایی که معجزه فرشته باعث شد به جای آن که بیناییاش به او بازگردد، سه دندان تازه درآورد. و یا افلیجی که به جای راه رفتن، تکت لاتریاش برنده شد و یا بیماری جزامی که از زخمهایش گل آفتابگردان سبز شد.»
به عبارتی، مارکز، با زبردستی زیبایی بدون آنکه به خواننده فرصت شگفتزده شدن از وقوع معجزه را بدهد، با بیخیالی آن معجزات را تفریحات مضحکی بیش نمیداند.
مارکز نویسندهای چیرهدست است که در کنار دیگر تواناییهای تحسینآمیز میتواند خود را به جای خواننده آثار خود بگذارد، ذهن او را بخواند و واکنش او را پیشبینی کند. و این چنین است که آثار او قدرت آن را دارند که خواننده را وارد دنیایی جادویی کند، بدون آن که خواننده مشکلی در درک و یا باور آن داشته باشد. همه چیز در جهان جادویی مارکز آشنا و حتی مدرن است. مثلا کشیش دهکده با منطقی پذیرفتنی و جدی بال داشتن را دلیل فرشته بودن پیرمرد نمیداند، زیرا، از آنجا که «بالها عنصر اساسی در تفکیک یک عقاب از یک هواپیما نیستند، پس در تشخیص یک فرشته از انسان، حتی از مثال فوق هم کمتر اهمیت دارند.»
با این همه، مارکز نه بنیانگذار رئالیسم جادوییست و نه اولین نویسندهای که در این ژانر نوشته است. مارکز به این ژانر جان داد و رئالیسم جادویی خاص خودش را پدید آورد.
خود مارکز داستان مسخ از فرانتس کافکا را دوست میداشت و تحسین میکرد. مسخ کافکا در سال ۱۹۱۵ به نشر رسید: پنجاه و دو سال پیش از صد سال تنهایی مارکز و ده سال قبل از آنکه فرانتز روه، منتقد هنری آلمانی برای اولین بار عبارت «رئالیسم جادویی» را برای اشاره به سبکی از نقاشی به نام عینیگرایی نوین، به کار برد.
مسخ کافکا بیشتر عناصر لازم در رئالیسم جادویی را در خود دارد. کافکا در این داستان، به سادگیِ یک اتفاق روزانه، ماجرای مردی عادی را بیان میکند که یک روز صبح از خواب برمیخیزد و درمیابد که به حشره زنبورمانند عظیمی تبدیل شده است. به جز این، باقی عناصر داستان، آنچنان عادی و روزمره است که خواننده به راحتی میتواند مسخ شخصیت اصلی داستان را قبول کند.
در دیگر آثار کافکا نیز میتوان رگههایی از رویدادهای خارقالعاده و عجیب را دید؛ در رمان بلند محاکمه، ماجرای طولانی مردیست که احضار شده و در حال پیگیری مراحل اداری این احضار در ادارات دولتی و قضاییست، بیآنکه بداند اتهام او چیست. در مستعمره مجازات، کافکا داستان افسر مسئول دستگاهی عجیب برای مجازات اعدام با شیوهای عجیب و دور از ذهن را بیان میکند که علاقهای دیوانهوار به ادامه استفاده از این دستگاه دارد. اما جزییات خارقالعاده این دستگاه و نحوه اجرای اعدام، با وجود آنکه بخش اعظم داستان را به خود اختصاص داده، به صورت نامحسوسی تحتالشعاع روند اداری پیچیده تصمیم در مورد ادامه یا توقف این نوع تنبیه قرار گرفته است.
ولی در میان نویسندههای بیشماری از سرتاسر جهان، بخصوص از امریکای لاتین، که در ژانر رئالیسم جادویی نوشتهاند، این سلمان رشدی، نویسنده هندیتبار بریتانیایی است که میتوان او را بهترین همتراز مارکز و برجستهترین آنها به شمار آورد.
همانند آثار مارکز، همه رمانهای سلمان رشدی نیز در ژانر رئالیسم جادویی نوشته شده است: از «بچههای نیمهشب» – گل سرسبد آثار برنده بوکر – و «ساحره فلورنس» و «شرم» گرفته تا «خشم» و «شالیمار دلقک» و «آیههای شیطانی».
سلمان رشدی نیز همانند گابریل گارسیا مارکز، رئالیسم جادویی منحصر به خود را پدید آورده و توانایی خارقالعاده هر دو نویسنده بزرگ در کاربرد واژهها کم از سحر و جادو نیست.
کمتر نویسندهایست که نخواهد تواناییاش را در ژانر رئالیسم جادویی بیازماید و نوشتن در این ژانر از نظر حجم کار شاید تفاوت چندانی نسبت به نوشتن در دهها ژانر ادبی دیگر نداشته باشد. ولی خوانش آثار این دو نویسنده بزرگ، این حس را تداعی میکند که نوشتن اثری خوب و ماندگار در ژانر رئالیسم جادویی بدون افسونِ عشقی جادویی ناممکن است؛ همانند عشق مارکز به فرهنگ و سنتهای جامعه امریکای لاتین و عشق رشدی به تاریخ هند بزرگ.