توی مطب دندانپزشکی نشستهام. مدام اینپا و آنپا میکنم و دستم روی دسته چرمی صندلی عرق کرده. حالم آشوب است. دارم فکر میکنم از صبح چی خوردم. نکند مسموم شده باشم ولی چیز خاصی یادم نمیآید. موبایلم را چک میکنم. نگران حسام هستم که پیش خواهرم گذاشتهام. اگر مرضیه نبود این جور وقتها نمیدانم حسام را باید چه میکردم. توی این ۳ سال واقعا حق خواهری را بر من تمام کرده. منشی صدایم میکند. بالاخره نوبتم شده است. خدارا شکر کار به عصب کشی نرسیده بود و با یک پر کردن ساده مشکلم حل شد.
از مطب بیرون میآیم. شب عید است و خیابانها حسابی شلوغ است و دست فروشها همه جا هستند. بوی گل نرگس مستم میکند. یاد اوایل نامزدیم با امیر میافتم. همین موقعها بود ،همیشه نرگس به دست دنبالم میآمد تا با هم کلاس زبان برویم. قرار بود بعد از عقد برای دکترا اقدام کنیم. یک هفته بعد از عقدمان پدرش فوت کرد. چون امیر تنها پسر خانواده بود نمیتوانست خانوادهاش را تنها بگذارد. تصمیممان عوض شد و یکسال بعد عروسی گرفتیم.
سوار اولین تاکسی میشوم و امیدم اینست که با این ترافیک سنگین زود به خانه مرضیه برسم. مردم انگار کل سال چیزی نمیخرند و همه خریدهایشان را برای این هفته اخر سال گذاشته اند. پشت چراغ قرمز هستیم. زن چادری بچه بغل لا به لای ماشینها میچرخد و اسفند دود میکند. بچه طفل معصوم خواب است. مجری در رادیو با یک هیجان مصنوعی برنامه اجرا میکند و مثلا میخواهد شادی به آدم تزریق کند. کمی جلوتر خانم جوانی سوار تاکسی میشود و کنارم مینشیند. دستش پوشهای بزرگ است که آرم و اسم بیمارستان مفید روی آن است. بیمارستان مفید را حفظم. توی این سه سال با هر مریضی حسام به آنجا رفته ایم. هنوز یکی دو ماهی از زایمانم نگذشته بود تازه داشتم خودم را جمع و جور میکردم که تب شدیدی کرد. با امیر هول و دستپاچه به بیمارستان رفتیم. بعد از معاینه گفتند ریههاش عفونت کرده. چند شبی بیمارستان بستری شد. من هنوز کامل رو به راه نشده بودم. شب بیداریها و خستگیها و گریههای طولانی به خاطر کولیک توانم را خیلی کم کرده بود حالا باید با یک چیز تازه دست و پنجه نرم میکردم. مراقبت بیشتر به خاطر ریهها.
یکم جلوتر پسر جوانی سوار تاکسی میشود، بوی تند سیگارش فضای ماشین را پر میکند. دوباره حالم آشوب میشود. پانصد متر جلوتر پیاده میشوم و به خانه مرضیه میرسم. مرضیه از من بزرگتر است. تجربهاش در بچهداری خیلی بیشتر از من است و برعکس من زیاد اهل درس و دانشگاه نبود. بعد از دیپلم ازدواج کرد و چند ماه بعد بچه دار شد و همیشه هم از شرایطش راضی بوده. تواین چند سال هم خیلی کمک حال من بوده است.
زنگ میزنم و در را برایم باز میکند. از پلهها که بالا میروم. حسام از توی اتاق به سمتم میدود تا بغلش کنم. بعد از سلام و احوالپرسی مرضیه میگوید: «اگه بدونی چه پسر خوبی بوده ، کلی باهم نقاشی کردیم، تازه کیک هم درست کردیم.»
حسام میگوید : «خونه خاله مرضی مثل بهشته مامان. کلی خوراکی خوشمزه داره.»
مرضیه از وضع دندانم میپرسد. بعد به آشپزخانه میرود با یک سینی چای و کیک بر میگردد و اصرار میکند شام بمانیم. حسام هم همینطور از سرو کولم بالا میرود و میگوید : «مامان توروخدا شام بمونیم. تو خونه آخه تنهاییم بابا هم که شب خیلی دیر میاد.»
روزهای آخر سال امیر کارش خیلی زیاد میشود. می گویم: «نه خواهر، من همیشه خیلی بهت زحمت دادم. میلم هم اصلا به غذا نمیره، از ظهر همش حالت تهوع دارم.»
مرضیه خنده ریزی میکند و بهم چشمک میزند و میگوید: «شاید خبریه!»
گوشهام سرخ میشوند و میگویم: «وا ، نه بابا. کی دیگه حوصلش رو داره؟!حالا اگه تا فردا بهتر نشم میرم دکتر.»
مرضیه میگوید: «وا، کفر نگو خواهر من. بچه نعمته ، برکته. نور میاره به خونه آدم.»
بعد یک لقمه کتلت به دست حسام میدهد و پیشانیش را میبوسد. لباسهای حسام را تنش میکنم و باهاش خداحافظی میکنیم و راهی خانه میشویم. حرف مرضیه یکم عصبیم کرده و با اینکه مطمِئنم باردار نیستم سر راه از داروخانه یک بیبی چک میگیرم. امیر پیام داده امشب هم دیر میام. به خانه که میرسیم. حسام خیلی خسته است ،میبرمش تو تخت که بخوابد. لباسهایم را عوض میکنم به دستشویی میروم و به مستطیل سفید زل میزنم و خداخدا میکنم دو خط صورتی نشود. یک دقیقه میگذرد و دو خط صورتی را میبینم. تو دلم خالی میشود و چشمهام سیاهی میرود. اصلا باورم نمیشود. بغض میکنم. دلم میخواهد خطا داشته باشد. باید اول آزمایش بدهم. تا مطمئن نشدم به امیر چیزی نمیگویم. توهمین فکرها هستم که صدای باز شدن در خانه را میشنوم. خودم را جمع و جور میکنم و صورتم را چندبار میشویم. بیرون که میآیم امیر را با یک دسته گل نرگس و یک جعبه شیرینی میبینم.
– سلام. تو که گفتی دیر میای. اینا برای چیه؟
– سلام به روی ماهت. خواستم سوپرایزت کنم. توی کارخونه ترفیع گرفتم. حسام بابایی خوابه؟
– مبارک باشه، به سلامتی. آره خسته بود. از خونه مرضیه که اومدیم خوابید.
– ا، میخواستم شام بریم بیرون. راستی دندونت چطوره؟ چی کار کردی؟
– پرش کرد. خداروشکر اوضاعش خیلی خراب نبود.
– حالا حتما سرت خیلی شلوغتر میشه؟!!
– فعلا که دو هفته در خدمت شماییم تا بعد از عید ببینیم چی میشه! راستی دکتر فتوحی یادته؟
– آره
– امروز بهم زنگ زد و گفت که توی شرکتشون میخوان کار صادرات گیاهان دارویی رو شروع کنند. یه نیروی مطمئن و کار بلد میخوان که زبانش خوب باشه.
زیر کتری را روشن میکنم و میگویم: ” خب، تو چی گفتی؟”
– کی بهتر ازتو؟ حسام که دیگه به مهد عادت کرده.
– جدا؟! باید بهش فکر کنم. امیر شام کتلت میخوری؟ مرضی درست کرده.
– آره، دستپخت خواهر زن ما که حرف نداره.
با حرفاش قلبم گرم شده و فکر میکنم در دو قدمی خوشبختی هستم. اما فکر تلخ و گزنده سقط توی سرم وول میخورد!!!!