آقای ژ هر روز، راس ساعت چهار بعدازظهر از خانه بیرون میرفت و علیرغم اینکه در نود و نه درصد سال بارانی در کار نبود، همیشه یک چتر سیاه بیمصرف با خود حمل میکرد.
ممکن است بپرسید که تا قبل از ساعت چهار در خانه چه میکرد و یا چرا اصلا هر روز دقیقا راس ساعت چهار از خانه میزد بیرون. باید بگویم که چهارده سال پیش در همان خانه، همسر آقای ژ در حالیکه ناهار مورد علاقهاش یعنی، بوقلمون کبابی و پوره سیبزمینی خورده بود و بعد با یک استکان چای و در حالیکه در ایوان بزرگ و سرسبز خانه درحال گوش دادن به آواز پرندگان بود، دقیقا راس ساعت چهار بعدازظهر یعنی دقیقا وقتیکه ساعت شانزده بار نواخت، برای همیشه مرد. استکان از دستش افتاد و صدای شکسته شدنش چرت بعدازظهر آقا ژ را خراب کرد و وقتی آقای ژ از صندلی راحت و مورد علاقهاش که در مقایسه با آن سالها صندلی مد روزی بود و او ساعتها روی آن به تماشای برنامههای کسل کننده تلویزیون مینشست و یا روی آن چرت میزد بلند شد و به ایوان رفت، جسد زنش را دید که با آن پیراهن گشاد آبی آسمانیاش، برای همیشه مرده بود؛ و شاید برایتان جالب باشد اگر بدانید که آن روز، دقیقا جز یک درصد از سال بود که اتفاقا باران هم میبارید.
درباره اینکه آقای ژ چقدر عاشق همسرش بود فقط خدمتکار خانه میتواند نظر دهد و از آنجاییکه زن و شوهر هیچگاه علاقهای به داشتن فرزند نداشتند و تمام بستگانشان در اینطرف و آنطرف دنیا مشغول زندگی خود بودند، آقای ژ همسرش را در قبرستان درحالیکه حاضران شامل یک خدمتکار، یک باغبان، یک سگ یعنی سگ خودشان و البته خود آقای ژ بود به خاک سپرد.
آقای ژ دقیقا بعد از مراسم خاکسپاری عذر خدمتکار را خواست و در طی این چهارده سال دیگر هیچگاه بوقلمون کبابی و پوره سیبزمینی نخورد و تکههای شکسته آن استکان را بند زد و روی میز، کنار آن صندلی مد روزی که حالا جز اثاثیه زهوار در رفته به حساب میآید گذاشت.
زمان، چیز عجیبی است، دردها را التیام میبخشد، چیزهای دردناک را از یاد میبرد و یا کمتر به یاد انسان میآورد، مردم را به همان زندگی قبلی وامیدارد و روی هم رفته انسان را مدیون خود میکند اما متاسفانه، در این مورد نادر، زمان دقیقا همان ساعت چهار بعد از ظهر چهارده سال پیش برای آقای ژ از حرکت ایستاد و او در بیزمانی به زندگی خود ادامه داد.
برای شخصی مثل آقای ژ، زندگی در بیزمانی یعنی، امروز، فردا، پسفردا و حتی ابد کاملا شبیه به هم است.
اگر بخواهیم کمی بیشتر زندگی آقای ژ را مورد بررسی قرار دهیم، باید بگویم که اون همیشهی خدا یک شخصیت منزوی سر در گریبان داشت و واقعا دستکم مرا به تعجب نمیاندازد که بعد از مرگ همسرش، کسی به یاد ندارد که او، جز مواقع ضروری، آنجا که اگر لب به سخن نگشاید مسئله حیات پیش میآید، چیزی از دهانش شنیده باشد.
پدرش راننده لوکوموتیو بود و در یک تابستان، آن شب که زنجرهها بلندتر از همه شبهای دیگر آواز میخواندند، یک تکه استخوان در گلویش گیر کرد و سرانجامش به مرگ در اثر خفگی ختم شد.
آقای ژ، یک ماه بعد بساطش را جمع کرد و در یک شهر جدید، در دانشکده حقوق شروع به درس خواندن کرد.
مثل اکثر دانشجوهای آن زمان، در یک اتاق که فاصله دستشویی و آشپزخانه در آن تنها دو قدم بود زندگی میکرد و صبحها قهوه و نان تست شده میخورد و بیبرو برگرد تا مدتهای زیادی هیچکس به جز خودش پایش را در آن اتاق نگذاشت؛ البته، به جز یکبار که لوله ظرفشویی چکه میکرد و پسر تاسیساتچی نیمساعته قال قضیه را کند و بعد، در ازای گرفتن دستمزدش برای همیشه رفت.
در زمان جوانی، از تفریحات آقای ژ شمردن علفهای زمین پشت خانهاش بود. تلاش برای شمردن علفهای یک منطقه، مانند تلاش برای شمردن موهای سر، کاری بیهوده و طاقتفرساست و تنها زمانی میتوانی تعداد علفهای یک منطقه را بگویی که علفی در کار نباشد، مثل کلهای که کچل باشد.
با این حساب همیشه مربعی برای خود تعیین میکرد و مثل شناگری که با یک نفس عمیق داخل استخر شیرجه میرود، نفس عمیقی میکشید و شروع به شمردن میکرد.
آن اوایل، همه فکر میکردند که این جوان با قد متوسط و عینک دسته فلزی چیزی گم کرده و میخواهد پیدایش کند؛ حتی یکبار یکی از خانمها ذرهبینی از کیفش درآورد و خواست به او کمک کند اما آقای ژ اصلا دنبال چیزی نبود؛ او فقط میخواست تعداد علفها را بشمارد، مثل اینکه کسی بخواهد تمام شنهای ساحل را بشمارد.
آقای ژ عادت داشت صبحها، وقتی هنوز هوا تاریک بود از خواب بیدار شود و یک نفس تا طلوع آفتاب کتاب بخواند و بعد همان قهوه و نان تست شده را بخورد و به زندگی ادامه دهد. او مطلقا هیچ دوستی نداشت و هیچبار برایش پیش نیامده بود که بعداز تمام شدن کلاس، به سمت استادی برود و با اون درباره پروژه یا مطلبی حرف بزند.
شاید برای هر خوانندهای زندگی آقای ژ یک مسخره بازی باشد و فکر کردن به همچین زندگیای حالش را بههم بزند ولی باید بگویم که آقای ژ، زندگیاش را مسرتی بیانتها میدانست و حتم داشت که زندگی بهتر از این نمیشود، تا اینکه یکروز، وقتی مشغول شمارش علفها بود کسی با پیراهن گشاد آبی روبهرویش ایستاد و خواست به اون در شمارش علفها کمک کند.
احتمالا همهتان حدس زدهاید که آن شخص، همسر آینده آقای ژ بود.
دختر گفت:« من عاشق کفشدوزکهام، شاید بتوانیم در میان علفها کفشدوزک هم پیدا کنیم.» آقای ژ سری تکان داد و چند ثانیه بعد، کفشدوزکی درمیان علفهای شبنم خورده پیدا کرد.
البته که آنها هیچگاه موفق نشدند علفها را بشمارند؛ چرا که از همان روز، تمام وقتهایی که آقای ژ در زمین پشت خانهاش بود دنبال کفشدوزکها میگشت و شیشه شیشه کفشدوزک برای دختر با پیراهن گشاد آبی میبرد و آنجا بود که آقای ژ متوجه شد سخت در اشتباه بود و اتفاقا زندگی میتواند خیلی بهتر باشد.
دختر با آقای ژ ازدواج کرد و تعداد حاضرین در مراسم عروسیشان از تعداد حاضرین مراسم خاکسپاریاش هم کمتر بود.
شاید قدرت عشق آنها به اندازهای نبود که کار مسخره و نشدنیای مثل شمارش علفها را به پایان برسانند اما، آنقدری بود که درکنار هم، از هر چیز دیگری بینیاز بودند آنقدر که، هیچگاه حتی به فرزند داشتن فکر هم نکردند و برای آنها، همینکه هنوز کفشدوزکی پیدا میشد، قهوه هنوز عطر داشت و کتابها هنوز هم چاپ میشدند کافی بود.
وقتی همسر آقای ژ، چهارده سال پیش، در ساعت چهار بعد از ظهر برای همیشه مرد، آقای ژ همهی کارهای گذشته را تکرار کرد، کتاب خواند، قهوه نوشید و شیشه شیشه کفشدوزک جمع کرد اما دیگر هیچگاه بوقلمون و پوره سیبزمیمی نخورد.
آقای ژ امروز، راس ساعت چهار بعد از ظهر با یک چتر سیاه بیمصرف از خانهاش بیرون نیامد. آقای ژ امروز، در خانهاش درحالیکه درِ حمام را که صدا میداد باز کرد و به خودش گفت که بزودی در را روغنکاری میکند، پایش را روی صابون کف حمام گذاشت، لیز خورد، سرش به گوشه وان اصابت کرد و بدون هیچ خونریزی بیرونی، برای همیشه مرد.
با مرگ همسرش به اصلش بازگشته بود و حالا، به اصلِ اصلش.