پس از مرگ

«قصه‌ی عامیانه‌ای است که می‌گوید روح هر انسان تمام راز‌های زندگی و مرگ و کائنات را می‌داند. اما لحظاتی قبل از تولد فرشته‌ای انگشت خود را روی لب‌های نوزاد می‌گذارد و می‌گوید: هیسس!» هریس نوک انگشتش را روی گودی زیردماغش را می‌گذارد. «می‌گویند این جای انگشت همان فرشته است. هر انسانی یکی دارد.»

استیون کینگ

[ترجمه عزیز حکیمی]

.

SONY DSC
داستان «پس از مرگ» از مجموعه جدید داستان‌های کوتاه استیون کینگ با عنوان «بازار خواب‌های بد» انتخاب شده است. این مجموعه در نوامبر امسال منتشر شد.

ویلیام بِل اندروز، یک سرمایه‌گذار بانک گلدمن ساکس، در بعد از ظهر ۲۳ سپتمبر ۲۰۱۲ می‌میرد. مرگش ناگهانی نیست؛ زن و بچه‌هایش در اطراف تخت او ایستاده‌‌اند. عصر آن روز، وقتی لین اندروز، همسر بل، بالاخره به خود اجازه داد که از رفت‌و‌آمد‌های پیاپی خویشاوندان و دوستان فاصله بگیرد و کمی تنها باشد، به سَلی فریمن، دوست قدیمی‌اش که هنوز هم در میلواکی زندگی می‌کند، تلفون کرد. سلی سالها پیش باعث آشنایی لین با همسرش بل شده بود و به همین جهت، او تنها کسی بود که شایستگی آن را داشت که بشنود شصت ثانیه‌ی آخر ازدواج سی‌ساله‌ی او چگونه گذشت.

«بیشتر هفته دارو نخورد. اما در دقیقه‌های آخر به هوش آمد. چشم‌هایش باز شدند و مرا دید و بعد لبخند زد. دستش را گرفتم و کمی فشار دادم. خم شدم و گونه‌اش را بوسیدم و وقتی دوباره ایستادم، تمام کرده بود.»‌

لین ساعت‌ها این جمله‌ها را در دلش نگه‌داشته بود و حالا که گفتشان، به گریه می‌افتد.

این تصورِ لین که آخرین لبخند بِل برای او بوده، امری طبیعی، اما اشتباه است. زمانی که بل به همسر و سه فرزند بزرگش می‌نگرد – که به نظرش مخلوقاتی بی‌اندازه قدبلند و سالم می‌آمدند که ساکن دنیایی خواهند ماند که او ترک می‌کرد – احساس می‌کند که دردی که در هیجده ماه گذشته در وجودش لانه کرده، او را ترک می‌کند؛ مثل آبی که از سطل بیرون بریزد. و همین دلیل لبخند او بود.

وقتی که درد رفت، چیز دیگری نماند. بدنش مثل پر قاصدکی سبک شد. همسرش، دست او را در دست می‌گیرد و بل باقی‌مانده رمقش را صرف این‌ می‌کند که انگشت‌های زنش را فشار دهد. او خم می‌شود و بل می‌داند که می‌خواهد او را ببوسد. اما قبل از آن‌که لب‌های زنش پوست او را لمس کند، سوراخی در میدان دید بل باز می‌شود. سوراخ سیاه نیست، بلکه سفید است و کم کم آنقدر گسترده می‌شود که تنها دنیایی را که بل از سال ۱۹۵۶ – زمانی که در شفاخانه کوچک شهرک همینگفورد در نبراسکا به دنیا آمد – شناخته، می‌بلعد.

از چند سال قبل، بل درباره گذر از زندگی به مرگ بسیار مطالعه کرده (بیشتر روی انترنت و همیشه مواظب بوده‌ که فهرست وبسایت‌هایی را که بازدید کرده از کمپیوتر پاک کند تا همسرش، لین، که به طور نامعمولی عصبی است، متوجه نشود) و هرچند بیشتر چیزهایی که خوانده به نظرش جفنگ آمده، اما پدیده‌ای که به آن «نور سفید» می‌گویند، چندان بی‌پایه نمی‌تواند باشد. از یک طرف این پدیده در فرهنگ‌های مختلفی گزارش شده و از طرف دیگر اندکی اعتبار علمی نیز دارد. یکی از تئوری‌هایی که بل در این خصوص خوانده این است که نور سفید در نتیجه قطع ناگهانی جریان خون به مغز پدید می‌آید. تئوری دیگری که ظرافتمندانه‌تر است می‌گوید دلیل آن این است که در آن لحظه، مغز با تمام توان تلاش می‌کند تجاربی را که انسان در جریان زندگی داشته اسکن می‌کند تا تجربه‌ای مشابه با مرگ بیابد. شاید هم نور آخرین آتش‌بازی زندگی باشد.

دلیلش هرچه باشد، بل اندروز همین حالا دارد تجربه‌اش می‌کند. نور سفید تک تک اعضای خانواده‌اش را می‌بلعد و همراه با آن‌ها، اتاق بزرگ او را. همان‌جایی که به زودی ماموران کفن و دفن جسدش بی‌جانش را از آن‌ خارج خواهند کرد. بل در جریان همین شبه‌تحقیقاتش بود که با مخفف NDE به معنای «تجربه‌‌ی نزدیک به مرگ» آشنا شد. در بسیاری از این تجارب، نور سفید تبدیل به یک تونل می‌شود که در انتهای آن اعضای فوت شده خانواده فرد، یا دوستانش یا فرشته‌ها یا عیسی مسیح یا خدا و الهه‌ی دیگری که فرد به آن معتقد است، به انتظار او ایستاده‌اند.

بل اما منتظر خوشامدگویی هیچ کسی نیست. چیزی که او انتظار دارد این است که این آخرین آتش بازی زندگی جایش را به سیاهی فراموشی دهد، اما این اتفاق رخ نمی‌دهد.

وقتی که نور سفید کمرنگ می‌شود، بل خود را نه در بهشت می‌یابد و نه در دوزخ. بلکه در ابتدای یک راهرو ایستاده است. با خود می‌گوید شاید این راهرو برزخ است. راهرویی که به رنگ سبز صنعتی رنگ‌آمیزی شده و موزاییک‌های کف آن شکسته و ریخته و کثیف است، البته که می‌تواند برزخ باشد، به شرط این که آن راهرو برای ابد دوام داشته باشد. این یکی بیست قدم پایین‌تر با دروازه‌ای پایان می‌یابد که روی آن نوشته شده:‌ «ایزاک هَریس، مدیر اجرایی»

بل می‌ایستد و نگاهی به خود می‌اندازد. همان پیژامه‌هایی را به تن دارد که در آن مرده (یا حداقل خودش فکر می‌کند که مرده) و پاهایش لخت است، اما هیچ نشانی از سرطان، که جز پوستی بر استخوان از اندامش برایش باقی نگذاشته بود، نمی‌بیند. احساس می‌کند وزنش به همان هشتاد و شش کیلوی قبل از سرطان برگشته و شکمش اندکی برجسته است. اثری از زخم بستر نمی‌بیند که حسی خوشایندی‌ست. نفس عمیقی می‌کشد اما وقت بازدم به سرفه نمی‌افتد. حسی حتی خوشایندتر.

در امتداد راهرو به راه می‌افتد. سمت چپش یک کپسول سرخ آتش‌نشانی روی دیوار نصب است که بالای آن به خط گرافیتی جمله عجیبی نوشته است: «دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است.» سمت راستش تخته بولتنی روی دیوار است که روی آن چند عکس با پنس چسپانده‌اند؛ از آن عکس‌های قدیمی که حاشیه آن‌ها به شکل دندانه‌دار بریده شده. بالای عکس‌ها روی کاغذی نوشته: «پیک نیک کارمندان شرکت، ۱۹۵۶ –  یادش بخیر!»

عکس‌ها افرادی را نشان می‌دهد که از سر و وضع‌شان معلوم است مدیر و منشی و پرسونل یک اداره هستند، و نیز دسته‌ای از کودکان که به صورتشان آیس‌کریم مالیده‌اند. در چند عکس مردهایی روی منقل کباب درست می کنند (یکی‌شان کلاه لبه‌دار زنانه پوشیده که رسمی مضحک  بین بعضی‌ها هنگام باربی‌کیو کردن است)، در عکس دیگری تعداد زن و مرد در حال مسابقه پرتاب نعل اسب هستند، در یکی دیگر مردها و زن‌ها والیبال بازی می‌کنند، یا در دریاچه شنا می‌کنند. مردها شورت‌هایی پوشیده‌اند که به چشم قرن بیست و یکمی بل به شکل زننده‌ای کوتاه و تنگ می‌آید، اما تعداد اندکی از آن‌ها شکم‌های برجسته دارند. بل با خود می‌اندیشد آن‌ها اندام‌های دهه‌ پنجاهی دارند. دخترها از آن لباس‌های شنای قدیمی مارک ایستِربِلز تنشان است، از همان نوعی که وقتی زن‌ها می‌پوشند به نظر می‌آید کون‌شان متشکل از دو پله نیست، بلکه در کل یک برآمدگی صاف و یکدست است. در همه عکس‌ها هات‌داگ در حال خورده شدن است و آبجو در حال نوشیده شدن. همه خوش و شادند.

stephen king
استیون ادوین کینگ (زاده ۲۱ سپتامبر ۱۹۴۷) نویسنده شناخته شده آمریکایی خالق بیش از دوصد اثر ادبی در گونه‌های وحشت و مرموز است. آثار این نویسنده به سرعت مورد توجه منتقدین و نیز سینماگران قرار گرفت و برخی از رمان‌هایش به فیلم‌ تبدیل شد. فیلم‌های مشهوری همچون رستگاری شاشنک، مسیر سبز یا گرین مایل، پنجره راز‌آلود، براساس رمان‌های استیون کینگ ساخته شده است.

در یکی از عکس‌ها، بل پدر ریچی بلانک‌مور را می‌بیند که به اَن‌ماری وینکلر مارشمِلوی برشته می‌دهد. با خود فکر می‌کند: مسخره است! چون پدر ریچی یک راننده لاری بود و هرگز نمی‌توانسته به پیک نیک کارمندان یک شرکت برود. آن‌ماری دختری بود که بل در کالج با او دوست بود. در عکس دیگری بابی تیسدیل را می‌بیند، که در سال‌های ۱۹۷۰ همصنفی‌اش بود. بابی که به خودش لقب تِز دِ وِز داده بود، در اوایل سی‌سالگی سکته قلبی کرد و مرد. او قبل از سال ۱۹۵۶ به دنیا آمده بود و در آن سال شاید کودکستان می‌رفته و یا فوقش صنف اول مکتب می‌توانسته باشد، نه این که در کنار دریاچه‌ی نمی‌دانم چی آبجو بنوشد. در این عکس بابی به نظر بیست ساله می‌آید و در همان سن و سال بل با او رفیق شده بود. در عکس دیگری، مادر اِدی اسکاپونی در حال پاس دادن توپ والیبال است. وقتی که خانواده بل از نبراسکا به شهرک پاراموس در نیوجرسی کوچیدند، ادی بهترین دوست او شد و جنا اسکارپونی، مادرش، که بل یک بار او را در بالکن خانه‌شان لخت در حال آفتاب گرفتن دیده بود، تا مدت‌ها فانتزی جلق زدنش بود.

مردی که کلاه لبه‌دار زنانه پوشیده، رونالد ریگان است. بل با دقت به عکس نگاه می‌کند، طوری که چیزی نمانده که نوک بینی‌اش به آن عکس سیاه و سفید بچسبد. تردیدی ندارد. چهلمین رئیس جمهور ایالات متحده آمریکا در حال سرخ کردن برگر در پیک نیک یک کمپانی است. اما کدام کمپانی؟ و بل، دقیقا، در این هنگام کجاست؟

سرخوشی‌اش از صحت بازیافته‌‌ و عاری از دردش درحال محو شدن است. آنچه جایش را دارد می‌گیرد حسی از سرگردانی و ترس است. این عکس‌ها و آدم‌های آشنا در آن هیچ معنایی برایش ندارد، هرچند این واقعیت که بیشتر آن‌ها را نمی‌شناسد، اندکی از ترسش می‌کاهد. نگاهی به پشت سر می‌اندازد و پله‌هایی را می‌بیند به دری دیگر منتهی می‌شود. روی آن در با خطی درشت نوشته شده «بسته.»‌ بنابراین، تنها گزینه بل دروازه دفتر آقای ایزاک هریس است. به سمت در می‌رود، لحظه‌ای به آن نگاه می‌کند و بعد در می‌زند.

«بفرمایید داخل!»

بل در را باز می‌کند و داخل می‌شود. کنار میز به هم ریخته‌ای مردی ایستاده که شلوار پاچه‌گشادِ کمربالایش با تسمه‌‌های سگگ‌دار از دو طرف شانه‌هایش بالا نگه‌داشته شده. موهای قهوه‌ای مرد از فرق سر به دوطرف شانه شده و عینکی بی‌قاب به چشم دارد. دیوار‌های اتاق با کاغذهای شبیه صورتحساب و تابلوهای بی‌ارزش و زشت پوشیده شده که بل را به یاد شرکت باررسانی می‌اندازد که پدر ریچی بلانک‌مور آنجا کار می‌کرد. چندباری با ریچی آنجا رفته بود و اتاق تنظیم راننده‌ها و لاری‌ها شبیه اینجا بود. تقویم روی دیوار ماه مارچ ۱۹۱۱ را نشان می‌دهد که نسبت به ۱۹۵۶ کمتر بی‌معنی نیست. سمت راست بل، پنجره‌ای نیست اما یک لوله شیشه‌ای‌ از سقف پایین آمده و دهانه‌ی آن روی یک سبد رخت‌شویی مارک داندوکس قرار دارد. داخل سبد، استوانه‌هایی از کاغذهای زرد لوله‌شده افتاده که شبیه صورتحساب‌های روی دیوارند. شاید هم نامه‌های اداری باشند. انبوهی از دوسیه‌‌ها به ارتفاع دو فوت روی چوکی مقابل میز قرار دارد.

«ویلیام بل اندرسون، درست است؟» مرد این را می‌گوید و روی چوکی خود پشت میزش می‌نشیند. دستش را هم برای خوشامدگویی دراز نمی‌کند.

بل تصحیحش می‌کند: «اندروز. ویلیام بل اندروز!»

«بسیار خب، من هریس هستم. خوشحالم که دوباره می‌بینمت، اندروز!»

این حرف مرد، با توجه به آنچه بل درباره مردن خوانده بود، بی‌معنا نبود و کمی خیال او را راحت کرد. مقصد تبدیل به سوسک سرگین‌غلتان نشود، بقیه قابل تحمل است.

«خب، حالا من قرار است مسخ شوم؟ موضوع همین است؟»

ایزاک هریس آه می‌کشد: «هربار همین سوال را کرده‌ای و هربار هم من همین جواب را داده‌ام: نه، قرار نیست مسخ شوی.»

«حالا من مرده‌ام، درست است؟»

«حس می‌کنی که مرده‌ای؟»

«نه، ولی آن نور سفید را دیدم.»

«آه، بله. همان نور سفید مشهور. آن لحظه گذشت. حالا اینجایی… صبر کن.»

هریس کاغذهای روی میزش را این سو و آن سو می‌ریزد اما چیزی را که دنبالش است، پیدا نمی‌کند و بعد شروع می‌کند به باز و بسته کردن کشوهای میز. از یکی‌ از کشورها چند دوسیه بیرون می‌آورد و یکی از آن‌ها را انتخاب می‌کند، بازش می‌کند، چند صفحه‌ای ورق می‌زند و بعد سرش را تکان می‌دهد: «دارم حافظه‌ام را تازه می‌کنم. سرمایه‌گذار بانک هستی؟»

«بله!»

«زن و سه بچه؟ دو پسر، یک دختر؟»‌

«درست است؟»‌

«باید ببخشی. من مسئول چندصد زائر هستم و سخت است جزییات همه را به خاطر بسپارم. دائم به خودم می‌گویم که بالاخره می‌شینم و این دوسیه‌ها را مرتب می‌کند. هرچند کار یک منشی است که آن‌ها هیچ وقت برایم نفرستاده‌اند…»

«آن‌ها کی هستند؟»‌

«نمی‌دانم. تمام ارتباطات لازم از طریق این لوله تامین می‌شود.» با دست به لوله شیشه‌ای ضربه می‌زند. لوله کمی دنگ صدا می‌کند و می‌لرزد. «با هوای فشرده کار می‌کند. تکنولوژی جدید!»

بل دوسیه‌های روی چوکی مقابل میز را برمی‌دارد و به مرد نگاه می‌کند.

«بگذارشان روی زمین. همان‌جا خوبست. یکی از همین روزها واقعا همه را مرتب خواهم کرد. البته اگر روز باشد. شاید باشد. شاید شب هم باشد. اما نمی‌شود با اطمینان بگویم. هیچ پنجره‌ای وجود ندارد. حتما متوجه شده‌ای. ساعت هم ندارم.»

بل روی چوکی می‌نشیند. «اگر قرار نیست مسخ شوم، چرا به من می‌گویی زائر؟»

هریس به پشتی صندلی خودش تکیه می‌دهد و دست‌هایش را پشت کله‌اش قلاب می‌کند. به تیوب شیشه‌ای که احتمالا زمانی، مثلا در سال ۱۹۱۱ واقعا هم آخرین تکنولوژی بوده، نگاهی می‌اندازد. بل با خود می‌اندیشد شاید در ۱۹۵۶ هم از همین تکنولوژی استفاده می‌کرده‌اند.

هریس سرش را تکان می‌دهد و می‌خندد، اما خنده‌اش از سر خوشی نیست. «کاش می‌دانستی که شما زائر‌ها چقدر ملال آور می‌شوید. دوسیه‌ات نشان می‌دهد که این پانزدهمین بار است که همدیگر را ملاقات می‌کنیم.»

«من در تمام زندگی‌ام اینجا نیامده‌ام.» بل این را می‌گوید، فکری می‌کند و ادامه می‌دهد: «البته این زندگی من نیست. درست است؟ زندگی پس از مرگ من است!»

«نه، این زندگی پس از مرگ من است. فقط تو یک زائر هستی. من نیستم. تو و دیگر کودن‌هایی که هی به اینجا می‌آیید و برمی‌گردید. تو هم از یکی از آن دو در خارج خواهی شد. آن در‌ها را می‌بینی؟ در تشناب نیستند. اینجا تشناب نداریم چون من خیلی وقت است نیازی به تخلیه ندارم. کار من فقط این است که اینجا بنشینم و با شما زائران کودن جروبحث کنم. داخل می‌شوید، همان سوال‌ها را می‌پرسید من هم همان جواب‌ها را به شما می‌دهم. این هم از زندگی پس از مرگ من! به نظرت چه هیجانی دارد؟»‌

بل که تمام تئوری‌های پس‌ازمرگ در دین‌ و مذهب‌های مختلف را مطالعه کرده، به این نتیجه می‌رسد که حدس او درباره راهروی که در آن خود را یافت، درست است. می‌پرسد: «یعنی اینجا برزخ است و تو در برزخ زندگی می‌کنی؟»

«دقیقا! و تنها چیزی که من می‌خواهم بدانم این است که تا کی اینجا خواهم بود. این را می‌دانم که اگر از اینجا نروم، آخرش دیوانه خواهم شد. هر چند کاری نمی‌توانم بکنم. وقتی نه می‌توانم بخوابم و نه تشناب بروم، فکر می‌کنی چه کار دیگری از دستم برمی‌آید؟ درهر صورت، می‌دانم نام من به یادت نمانده، اما من و تو قبلا همین حرفها را زده‌ایم – البته نه هرباری که آمدی، اما چند دفعه‌اش دقیقا همین حرف‌ها بین من و تو رد و بدل شد.» هریس دستش را سریع تکان می‌دهد و باد ناشی از آن ‌صورتحساب‌های چسپیده به دیوار را می‌لرزاند. «اینجا، این اتاق دفتر کار من در زندگی‌ام بود… یا هست. نمی‌دانم کدامش درست است.»

«در ۱۹۱۱؟»‌

«بله. دوست دارم ازت بپرسم که می‌دانی شرت‌ویست چیست، اما چون می‌دانم که نمی‌دانی، خودم توضیح می‌دم. شرت‌ویست یک مدل بلوز زنانه است. آن‌سال‌ها من و شریکم، مکس بلانک شرکتی داشتیم به نام تولیدی تراینگل شرت‌ویست. بزنس سودآوری بود، اما زن‌هایی که در تولیدی کار می‌کردند، دائم دردسر می‌تراشیدند. هر چند دقیقه یک بار می‌رفتند بیرون که سگرت بکشند و حتی بدتر، دزدی می کردند. خب، ما هم وقتی شیفت کاری شروع می‌شد، درهای تولیدی را تا پایان کارشان قفل می‌کردیم. قصه کوتاه، کارخانه یک روز آتش گرفت. من و مکس به پشت بام فرار کردیم و از زینه خروج اضطراری آمدیم پایین. اما خیلی از زن‌ها جان سالم به درنبردند. هرچند، صادقانه، خیلی‌ها را می‌شود در این واقعه مقصر دانست ولی سگرت کشیدن در کارخانه اکیدا ممنوع بود. با آن‌هم بیشتر زن‌ها اهمیت نمی‌دانند و همین سگرت بود که آتش‌سوزی را ایجاد کرده بود. این را محقق اطفائیه به ما گفت. من و مکس را به اتهام قتل عمد محاکمه کردند اما تبرئه شدیم.»‌

بل یاد کپسول آتش‌نشانی در راهرو می‌افتد با آن یادداشت عجیب «دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن» که بالای آن چسپانده شده بود. با خود می‌اندیشد: میستر هریس! در محکمه دوم مقصر شناخته شدی، وگرنه اینجا نبودی. می‌پرسد: «چند زن در آتش سوزی جان دادند؟»

«یکصد و چهل و شش زن و من بابت تک تکشان عمیقا متاسفم، آقای اندرسون.»

بل به خود زحمت نمی‌دهد که بار دیگر به هریس گوشزد کند که نامش اندروز است و نه اندرسون. با خود می‌اندیشد که بیست دقیقه پیش درحال مردن در تختخوابش بود و حالا دارد به داستان این مرد گوش می‌کند که اولش فکر می‌کند تا بحال نشنیده. هر چند لحظاتی بعد یادش می‌آمد چیزهایی در مورد این حادثه خوانده بود.

هریس ادامه می‌دهد: «مدت کوتاهی پس از آنکه من و مکس از زینه اضطراری گریختیم، جمعیت بزرگی از زن‌ها هم به طرف زینه دویدند و باعث شد که تاب نیاورد و چپه شود و ده‌ها زن از ارتفاع سی چهل متری روی سنگ‌فرش خیابان سقوط کردند. همه مردند. سی چهل تای دیگر هم از پنجره‌های طبقه نهم و دهم خودشان را به بیرون پرتاب کردند. بعضی‌هایشان آتش گرفته بودند. همه آن‌ها هم مردند. ماموران آتش نشانی تور نجات را پهن کردند، اما وقتی زن‌هایی که آتش گرفته بودند،‌ به درون تور افتادند، تور سوخت و زن‌ها ازش گذشتند و مثل خریطه‌های پر از خون روی کف پیاده‌رو ترکیدند. صحنه‌ی وحشتناکی بود، آقای اندرسون، خیلی وحشتناک. بعضی‌ها تلاش کردند از شَفت آسانسور فرار کنند،‌ اما همه جزغاله شدند.»‌

«مثل حمله یازده سپتمبر ولی با تلفات کمتر!»

«هر بار همین را می‌گویی!»‌

«و در نتیجه آن حادثه، حالا تو اینجایی؟»‌

«دقیقا. بعضی وقت‌ها با خودم فکر می‌کنم چند مرد دیگر ممکن است مثل من مجبور باشند تا باد در جایی مثل اینجا به سر برند. زن‌ها هم همین‌طور. مطمئنم زن‌هایی هم هستند که سرنوشت مشابهی دارند. من همیشه از نظر فکری پیش‌رو بودم و هیچ دلیلی نمی‌دیدم که زن‌ها در پست‌های مدیریت اجرایی سطح پایین نتوانند کار کنند. حتما  حالا همه‌‌ی ما باید سوال‌های تکراری جواب بدهیم و با همان زائر‌ها سروکله بزنیم. شاید فکر کنی اگر زائری تصمیم بگیرد از در سمت راست به جای آن یکی…» با کله به در سمت چپ اشاره می‌کند، «…خارج شود، حتما از تعداد کودن‌هایی که با آن‌ها سروکله می‌زنیم، کم خواهد شد. اما نه! به هیچ وجه. تا یکی از در سمت راست خارج می‌شود، یک لوله کاغذ زوپ! می‌افتد داخل این سبد. اسناد یک زائر تازه که به جایش فرستاده شده. گاهی حتی دو زائر!»

هریس به جلو خم شده و با تاکید می‌گوید: «وظیفه گُهی به من سپرده شده، آقای اندرسون!»

بل می‌گوید: «اندروز، نه اندرسون. بهر‌حال، متاسفم برای این وضعیتت. اما، کمی احساس مسئولیت هم در قبال اعمالت داشته باش، مرد! صد و چهل شش زن سوختند. و این تو بودی که درها را بستی.»

هریس با مشت روی میز می‌کوبد: «آن زن‌ها دار و ندار ما را می‌دزدند!‌» بعد دوسیه‌ روی میز را بر می‌دارد و پرت می‌کند طرف بل. «اصلا تو چی می‌گویی؟ ها؟ دیگ به دیگ می‌گوید رویت سیاه! یادت رفته؟ بانک گلدمن ساکس؟ جعل اسناد؟ سودهای میلیاردی، فرار از مالیات! اصلا اصطلاح «حباب مسکن» یادت مانده؟ از اعتماد چند میلیون مشتری سوءاستفاده کردی؟ دار و و ندار چند میلیون نفر فدای حرص و طمع تو شد؟»

بل می‌داند منظور هریس چیست،‌ اما تمام آن تقلب‌کاری‌ها (خب… حداقل بیشترشان) در سطحی بسیار بالاتر از معاش و رتبه‌ی او انجام می‌شد. وقتی گند قضیه، مثل آن‌که کسی جلوی پنکه ریده باشد، برخاست، ‌او هم مانند بقیه تعجب کرده بود. وسوسه شد که به هریس بگوید بین گاییده‌شدن از نظر مالی و زنده زنده کباب شدن تفاوت زمین تا آسمان است،‌ اما پیش خودش فکر کرد چرا نمک به زخم بپاشد؟ گذشته از آن نمی‌خواست خودبرحق‌پندار به نظر برسد. به همین دلیل گفت: «حالا گُمش کن. اگر معلوماتی داری که در این وضعیت به کار من بیاید، بگو که بدانم قرار است با من چه معامله‌ای بشود. من هم در زودترین فرصت زحمتت را کم می‌کنم.»‌

هریس اما با لحنی آهسته می‌گفت: «مگر من بودم که سگرت کشیدم؟ مگر من سگرت نیم‌سوخته جایی انداختم.»

بل احساس می‌کند که دیوارها در حال نزدیک شدن به هم است. قاطع می‌گوید: «آقای هریس!» بعد فکر می‌کند، اگر من قرار بود برای ابد اینجا باشم، یک مرمی در مغزم خالی می‌کردم. اما اگر گپ‌های این مردک راست باشد…

«بسیار خوب،» هریس این را می‌گوید و لب‌هایش را غنچه می‌کند و صدایی شبیه شیهه اسب بیرون می‌دهد. «معامله این است: اگر از در سمت چپ خارج بشی، برمی‌گردی به جهانی که آمدی و از الف تا ی را دوباره زندگی خواهی کرد. از ثانیه اول تا ثانیه آخر. اگر از در سمت راست خارج بشی، همه چیز تمام است! پوف! چیزی شبیه شمعی در باد.»

بل ابتدا چیزی نمی‌گوید. در واقع از گپ زدن می‌ماند و مطمئن نیست که به گوش‌هایش اعتماد کند. آنچه هریس می‌گوید بیش از آن‌ خوب است که بتواند حقیقت داشته باشد. برادرش مایک به ذهنش می‌آید و آن حادثه‌ که وقتی مایک هشت ساله بود، رخ داد. بعد به دزدی احمقانه‌اش وقتی که هفده ساله بود، فکر می‌کند. هرچند پوسه‌دزدی بی‌ارزشی بود، اما اگر دخالت پدرش و پارتی‌بازی او نمی‌بود، تمام برنامه‌ریزی‌اش برای کالج و دانشگاه به هم می‌ریخت. و بعد به ان‌ماری و اتفاقی که در در خانه دانشجویان افتاد، فکر می‌کند‌. آن قضیه بعد از آن همه سال هنوز آزارش می‌‌دهد. و البته که قضیه…

هریس لبخندی به لب دارد،‌اما نه از آن لبخند‌های حاکی از رضایت و خوشی. می‌گوید: «می‌دانم به چی فکر می‌کنی، چون قبلا همه چیز را ازت شنیده‌ام. اینکه چطور تو و برادرت مایک داشتید بازی می‌کردید و تو در اتاق را محکم به هم زدی و نوک انگشت کوچک مایک لای در ماند و قطع شد. آن پوسه‌دزدی بی‌دلیل یک ساعت مچی! و اینکه چطور بابات توانست با پارتی‌بازی تو را از مخمصه خلاص کند…»

بل می‌گوید: «درست است. سابقه جنایی برایم جایی جور نشد، غیر از پیش پدرم. گاه و بیگاه آن قضیه را به رخم می‌کشید و نمی‌گذاشت فراموش کنم.»‌

«و بعد هم قضیه آن دختر، در خانه دانشجویان…» هریس دوسیه را باز می‌کند. «فکر کنم نامش را اینجا دیدم. سعی می‌کنم که اوراق دوسیه‌ها را مرتب نگه‌دارم، البته به شرطی که اوراق را گم نکنم. فعلا خودت بگو، چی بود نامش؟»‌

«ان‌ماری وینکلر.» بل این را که می‌گوید حس می‌کند گونه‌هایش داغ شده است. «به او تجاوز نکردم. تصورات منحرفانه نداشته باش. وقتی رویش خوابیدم، دختره پاهایش را دور کمرم حلقه کرد. اگر این‌کارش نشانه‌ی رضایت نباشد، دیگر نمی‌دانم چه چیزی نشانه‌ی رضایت است؟»

هریس موذیانه گفت: «آیا ان‌ماری پاهایش را دور کمر آن دو نفری که بعد از تو رویش خوابیدند هم، حلقه کرد؟»

بل نزدیک بود بگوید، نه، اما جلو خود را گرفت. با خود گفت، حداقل زنده زنده نسوزاندیمش! با آن هم، بارها پیش آمده بود که بل در هنگام بازی گلف، یا وقت کار در گاراژ خانه‌اش یا وقتی با دخترش (که حالا خودش یک دانشجوی کالج) بود درباره پایان‌نامه‌اش حرف می‌زد، از خودش می‌پرسید ان‌ماری کجا می‌تواند باشد؟ چه می‌کند؟ از آن شب چی به یادش مانده؟

لبخند هریس گشادتر می‌شود. وظیفه‌اش ممکن است گُه باشد، اما معلوم است گه‌گاهی از آن لذت هم می‌برد. می‌گوید: «معلوم است نمی‌خواهی جواب سوالم را بدهی! پس از این موضوع می‌گذریم. می‌دانم به چیزهایی فکر می‌کنی که در سواری بعدی‌ات در این چرخ و فلک زندگی می‌خواهی تغییر بدهی. مثلا این دفعه در را روی انگشت برادرت به هم نمی‌زنی، یا از مرکز خرید پاراموس آن ساعت را نمی‌دزدی…»

«مرکز خرید نیوجرسی بود. مطمئنم جایی در دوسیه‌ ذکر شده!»

هریس دو بال دوسیه را محکم به هم می‌زند و می‌بندد: «دفعه بعد وقتی دختره روی سوفای زیرزمین خانه دانشجویان لم می‌دهد، نمی‌کنیش و مهمتر از همه، این بار آن آزمایش کولونوسکوپی را به تعویق نخواهی انداخت،‌ چون حالا به این نتیجه رسیده‌ای  که شرمندگی فرو کردن کامره آزمایش در کونت بسیار بهتر از مردن به خاطر سرطان روده بزرگ است. اگر برداشتم اشتباه است، بگو، تصحیحم کن!»‌

بل می‌گوید: «چند بار قصد کردم به لین درباره آن اتفاق خانه دانشجویان بگویم. اما هیچ وقت جرات نداشتم.»

«منظورت این است که اگر چانس دیگری برای زندگی داشته باشی، این بار خواهی گفت؟»

«البته – اگر به تو همین چانس را بدهند درهای کارخانه را باز نخواهی کرد؟»

«کاملا حرفت درست است. اما هیچ چانس دومی وجود ندارد. متاسفم که ناامیدت می‌کنم.»

هریس اما متاسف به نظر نمی‌رسد. هریس خسته است، هریس حوصله‌اش سررفته. هریس همین حالا قیافه‌ی پیروزمندانه‌ی وقیحی به خود گرفته. به در سمت چپ اشاره می‌کند: «شوخی می‌کنم! به دل نگیر. آن در سمت چپ را باز کن و برو – درست مثل دفعات قبل – و تمام زندگی‌ات را دوباره زندگی خواهد کرد. به شکل یک نوزاد سه و نیم کیلویی سالم از رحم مادرت می‌لغزی داخل دست‌های داکتر. در قنداقی می‌پیچندت و به خانه‌ای در یک مزرعه در مرکز نبراسکا می‌برندت. وقتی پدرت مزرعه را در سال ۱۹۶۴ می‌فروشد، به نیوجرسی کوچ می‌کنید. آنجا وقت بازی نوک انگشت کوچک برادرت را لای در می‌کنی. تو به همان مکتب و لیسه خواهی رفت، همان مضمون‌ها را خواهی خواند و همان نمرات را کسب خواهی کرد. تو به کالج بوستون می‌روی و همان عمل نیمه‌تجاوز در همان زیرزمین خانه دانشجویان انجام خواهی داد. بعد می‌ایستی و تماشا می‌کنی که دو دانشجوی رفیقت با آن‌ماری وینکلر سکس می‌کنند و هرچند تو پیش خودت فکر می‌کنی که باید مانع بشوی، اما آن نیروی اخلاقی را در خود نداری. سه سال بعد با لین دوسیلوا آشنا می‌شوی. همان وظیفه زندگی قبلی‌ات را دنبال خواهی کرد، همان دوستانت را خواهی داشت و همان حس ناآرامی و استرس را از عملکرد دغلکارانه شرکتی که در آن کار می‌کنی به تو دست خواهد داد، اما تو همچنان ساکت خواهی ماند. وقتی پنجاه ساله می‌شوی، همان دکتر از تو خواهد خواست که هرچه زودتر آزمایش کولونوسکوپی را انجام دهی و تو مثل همیشه به خودت وعده می‌دهی که این کار را خواهی کرد. اما نمی‌کنی و در نتیجه  از همان نوع سرطان خواهی مرد.»‌

هریس در حالی‌که دوسیه را روی میز می‌گذارد لبخند چنان بزرگ می‌زند که دو کنج لب‌هایش چیزی نمانده به لاله‌های گوش‌هایش مماس کند. «بعد هم برمی‌گردی همین‌جا و همین بحث را خواهیم داشت و من به تو خواهم گفت که از در سمت راست خارج شو و کلک قضیه را بکن. ولی مگر گوش می‌کنی؟ هرچند تصمیم با خودت است.»‌

بل حرف‌های موعظه‌مانند را شنید و بعد پرسید: «چیزی یادم نخواهد ماند؟ هیچ چیز؟»

هریس می‌گوید:‌ «هیچِ هیچ که نه! آن عکس‌های داخل راهرو را دیدی؟»

«همان عکس‌های پیک نیک کارمندان شرکت؟»

«ها. هر زائری که اینجا می‌آید، عکس‌هایی را می‌بیند که مربوط به سال تولدش است و چند صورت آشنا هم میان آن عکس‌ها پیدا می‌کند.  وقتی که بار دیگر به زندگی بازگردی، میستر آندرس – البته فرض کنیم که همان تصمیم را خواهی گرفت – وقتی با آن افراد برای اولین بار روبر می‌شوی، برای لحظه‌هایی احساس می‌کنی که آن‌ها را قبلا دیده‌ای. می‌دانی که به این حس فرانسوی‌ها می‌گویند دی جاوو! یک جایی می‌روی و ناگهان حس می‌کنی قبلا آنجا بوده‌ای! که البته آن حس تو درست است. در زندگی قبلی‌ات واقعا آنجا بوده‌ای. در همان لحظات احساس می‌کنی‌ یک عمق در زندگی تو و در مجموع در کل زندگانی وجود دارد. ولی افسوس که آن حس کوتاه و فرّار است.»

بل می‌پرسد: «اگر همه چیز همان است که بود، و هیچ امکانی برای تغییر و بهتر ساختن وجود ندارد، پس چرا اینجاییم؟ چرا اصلا زندگی می‌کنیم؟»

هریس دستش را مشت می‌کند و به لوله‌ای که از سقف پایین آمده و روی سبد لباس‌شویی قرار گرفته، چند بار ضربه می‌زند و همزمان با صدای بلندی می‌گوید: «مشتری می‌خواهد بداند چرا اینجاییم؟ چرا اصلا زندگی می‌کنیم؟»

منتظر می‌ماند، اما اتفاقی نمی‌افتد. دست‌هایش را روی میز می‌گذارد: «زمانی حضرت ایوب هم از خدا همین سوال را کرد، و خدا از ایوب پرسید وقتی من کائنات را می‌آفریدم، آن‌جا بودی که ببینی حکمت آن چیست؟ فکر نکنم، آقای اندرس، تو ارزش حتی همین جواب را هم داشته باشی. بنابراین، بهتر است موضوع را خاتمه دهیم. چکار می‌خواهی بکنی؟ کدام در را انتخاب می‌کنی؟»

بل به سرطانش فکر می‌کند. به درد سرطان. اینکه باز باید بار دیگر آن را تحمل کند. هرچند به یادش نخواهد بود که قبلا هم این درد را کشیده. البته به فرض این‌که حرف‌های ایزاک هریس درست باشد.

«هیچ خاطره‌ای هم به یادم نخواهد ماند؟ هیچ چیزی را نمی‌توانم تغییر دهم؟ از کجا مطمئنی؟»

«چون، آقای اندرسون، ما هر بار دقیقا همین گفتگو را داشته‌ایم. هر بار با نسخه‌های خودت»‌

بل این‌بار می‌غرد: «نام من اندروز است، نه اندرسون، نه اندرس.» فریادش هر دو را متعجب می‌سازد. لحظه‌ای بعد با صدایی نرم‌ می‌پرسد: «اگر تلاش کنم، واقعا تلاش کنم، مطمئنم می‌توانم یک چیز کوچک در خاطرم نگه‌دارم. این‌طور نیست؟ حتی اگر چیزی مثل لای دَر ماندن انگشت کوچک مایک باشد. همان را هم تغییر بدهم، خوب است… نمی‌دانم…»

و باقی گفته‌هایش را در ذهنش تکمیل می‌کند: یا ان‌ماری را ببرم سینما به جای آن زیرزمین لعنتی.»‌

هریس می‌گوید: «قصه‌ی عامیانه‌ای است که می‌گوید روح هر انسان تمام راز‌های زندگی و مرگ و کائنات را می‌داند. اما لحظاتی قبل از تولد فرشته‌ای انگشت خود را روی لب‌های نوزاد می‌گذارد و می‌گوید: هیسس!» هریس نوک انگشتش را روی گودی زیردماغش را می‌گذارد. «می‌گویند این جای انگشت همان فرشته است. هر انسانی یکی دارد.»

«تا حالا فرشته دیده‌ای،‌ آقای هریس؟»

«نه، اما یک بار شتر دیدم. در باغ وحش بروکس. وقتم را تلف نکن. کدام در؟»

بل یاد یک بازی در دوران مکتب افتاد. بازی «بانو یا ببر». انتخاب در، در مقایسه با آن بازی و انتخاب بین بانو و ببر، تصمیم دشواری نبود.

با خود می‌گوید: «باید یک چیزی به خاطر نگهدارم. فقط یک چیز کوچک.» و بعد دستگیره در سمت چپ را که به زندگی باز می‌شود، می‌چرخاند. نور سفید بازگشت او را احاطه می‌کند.

***

داکتر، همان کسی‌ست که گمان می‌کند با رای دادن به ادالی استیونسون، در انتخابات پاییز آن سال، از حزب جمهوری‌خواه انتقام خواهد گرفت (هرچند زنش نباید بداند که به کی رای داده). او مثل گارسونی که سینی غذا را روی میز می‌گذارد، خم می‌شود و وقتی دوباره می‌ایستد، نوزاد لختی را از پاشنه‌هایش بالا نگه‌داشته. ضربه ملایمی به پشت نوزاد می‌زند و زوزه بچه شروع می‌شود.

دکتر می‌گوید: «پسر است، خانم اندروز! یک نوزاد سالم! فکر کنم سه و نیم کیلو وزنش باشد. تبریک می‌گویم.»‌

خانم اندرسون بچه را به بغل می‌گیرد. گونه‌ها و پیشانی نمناکش را می‌بوسد. نامش او را به یاد پدربزرگ پدری‌اش ویلیام خواهند گذاشت. وقتی که قرن بیست و یکم آغاز شود، او هنوز در دهه چهل زندگی خود خواهد بود. خانم اندرسون نه فقط یک زندگی تازه، بلکه دنیایی از ممکن‌ها را در بغل دارد. با خود فکر می‌کند، هیچ چیز زیباتر از این نمی‌تواند باشد.

.

[پایان]

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر