آرام نشسته بود و گاهی پا روی پا میانداخت و گاهی به ساعتش نگاه میکرد. آهی کشید و با مداد مشکی دسته صندلی را به آرامی خط خطی کرد. سکوت سنگینی بر جلسه حکمفرم بود که با صدای بلندگو شکسته شد:
«داوطلبان گرامی، لطفا با خودکار کادر پایین پاسخنامه را تکمیل و درنهایت امضا نمایید»
به دختری که در سمت چپش نشسته بود نگاهی انداخت و با صدای ضعیفی گفت: «عذر میخوام، میتونم از خودکارتون استفاده کنم؟»
دختر که نوشتنش با خودکار تقریباً تمام شده بود، همینطور که خودکار را با دست راستش به نسرین میداد، لبخندی زد و گفت: «خواهش میکنم، بفرمایین».
هفتم بهمن ماه بود و اولین روز دانشجو شدنشان. نسرین مثل همیشه آرام و ساکت بود. در ردیف دوم کلاس نشسته بود. به جز خودش، ۵ پسر و ۴ دختر دیگر هم در همان کلاس نشسته بودند. ساعت ۷:۳۰ صبح بود. هیچکس با دیگری حرف نمیزد. هرکس در گوشهای از آن کلاس بزرگی که حداکثر ظرفیتش ۵۰ نفر بود، آرام و بیصدا نشسته بود. نسرین با موبایلش بازی میکرد. پیامکها را یکی پس از دیگری بازبینی و بعضی را پاک میکرد
کمی نگرانی در چهره هر دانشجو هویدا بود. شاید به این دلیل که این اولینبار بود که هر کدامشان در سِمَت ِ دانشجو ظاهر میشد. محیط دانشگاه برایشان کمی غریب بود.
ناگهان دختری قدبلند وارد کلاس شد. نسرین با دیدن آن دختر خوشحال و از جایش بلند شد. دختر را در آغوش گرفت و با اشاره به صندلی کنارش گفت: «بشین زیبا جان».
زیبا همان دختری بود که در روز آزمون ورودی دانشگاه خودکارش را به نسرین داده بود. همین رد و بدل نمودن خودکار باعث شد این دو بعد از آزمون ورودی با یکدیگر صمیمی شوند.
هر روز و هر هفته که میگذشت، ارتباط دوستانه زیبا و نسرین عمیقتر میشد. زیبا ۱۸ ساله و نسرین ۲۰ ساله بود که وارد دانشگاه شدند. پدر نسرین مهندس شرکت نفت و در هر ماه تنها ۱۵ روز در کنار خانوادهاش بود و ۱۵ روز دیگرش را در مناطق جنوبی کشور میگذراند. ۲ سال بود که نسرین با پسری به نام سعید نامزد شده بود اما به علت مخالفتهای پدر نسرین، ازدواجشان در حالت تعلیق قرار گرفته بود.
بعد از هر کلاس، نسرین با سعید تماس میگرفت و از اتفاقات آنروز دانشگاه و گفت و گوهای خودش و زیبا برایش میگفت و در پایان هر مکالمه از اینکه دوست فوق العاده درسخوان و زرنگی همچون زیبا پیدا کرده بود که هم تنهاییش را پر میکرد و هم در درس کمک حالش بود احساس خرسندی مینمود. سعید هم از اینکه نسرین در دانشگاه تنها نبود و با چنین دختری رابطه دوستی برقرار کرده بود خوشحال بود.
یک روز قبل از آمدن استاد، نسرین از میان ازدحام جمعیت ِ دانشجوهایی که در مسیر کلاس و راهروی دانشکده در رفت و آمد بودند با عجله خود را به زیبا که آرام و ساکت در کلاس نشسته بود رساند و گفت:
«زیبا! زودباش بیا».
زیبا که از چنین حالت سراسیمهای تعجب کرده بود پرسید:
«چی شده؟»
«وسائلت رو بذار و زود بیا. بدو!»
زیبا از جایش بلند شد و نسرین دستش را گرفت و با عجله وارد راهروی شلوغ و پر رفت و آمد دانشکده شدند. همینطور که میرفتند، زیبا پرسید:
«چی شده نسرین؟ کجا میریم؟ الان استاد میره سر کلاس».
«سعید توی راهرو منتظره.»
«سعید؟ منتطر کیه؟»
«میخواد تو رو ببینه»
«مَنو؟»
«آره»
پسری با قد متوسط، موهای پرپشت مشکی و پوستی صاف و سفید در وسط راهرو ایستاده بود و با دیدن نسرین از دور، آرام به طرفشان رفت تا جایی که در فاصله نیم متری یکدیگر که رسیدند توقف کردند. نسرین با اشاره به هر دو طرف گفت: «سعید جان، زیبا، دوستم … زیبا جان، سعید، نامزدم»
«سلام زیبا خانوم. حالتون چطوره؟ من تعریف شما رو از نسرین زیاد شنیدم. خیلی خوشحالم که بالاخره از نزدیک دیدمتون.»
«سلام. ممنون. نسرین جان لطف دارن. منم از دیدن شما خوشحالم»
«خیلی خوشحالم که نسرین دوستی مثل شما داره. هم درسخون هم متین و باوقار»
لطف دارین. منم خوشحالم که دوست مهربونی مثل نسرین جون دارم»
«زیبا جون زرنگترین دانشجوی کلاسمونه سعید جان»
«به به! چه عالی. باعث افتخاره واقعاً»
«خجالتم میدین. نسرین جان، استاد الان دیگه کم کم میرن کلاس. زشته بعد از استاد برسیم»
«آره. بریم دیگه. سعید هم امروز میاد سر کلاسمون زیبا جون. قراره بشینه پیش پسرها تا کسی نفهمه باهم نامزدیم [با خنده]»
اولین ترم دانشگاه داشت کم کم به انتها میرسید. امتحانات پایان ترم نزدیک و استرس همه دانشجوهای ترم اولی زیاد بود. نسرین و زیبا حتی بعد از کلاس، ساعتها در دانشگاه میماندند تا برای امتحانات پایان ترم باهم درس بخوانند. در این مدت، سعید با نسرین تماس میگرفت و جویای حال هر دو نفرشان میشد.
در یکی از روزهایی که بعد از اتمام کلاسها در دانشکده ماندند تا باهم درس بخوانند، قرار بود بعد از دانشگاه، نسرین به همراه سعید به بیمارستان برود تا همسر یکی از دوستان سعید که به تازگی زایمان کرده بود را ملاقات کنند. خرداد ماه بود و هوا رو به گرم شدن میرفت. همینطور که از پلههای دانشکده پایین میرفتند، نسرین رو به زیبا گفت:
«امروز ماشین آوردی؟»
«نه، بابا ماشین رو برد. چطور مگه؟»
«پس من میرسونمت.»
«نه، مزاحم نمیشم. مرسی»
«چه مزاحمتی. هم هوا گرمه هم شما خیلی خسته شدین امروز استاد. خداییش خیلی خوب توضیح میدادی»
«تو هم خیلی خوب تحلیل میکردی»
همینطور که سوار بر اتومبیل نسرین بودند، به علت حفاری ِ بخشی از خیابانی که در آن میرفتند، با اشاره ماموران راهنمایی و رانندگی ناچار به تغییر مسیر شدند. مسیر جدید ناآشنا بود و این اولین باری بود که نسرین با اتومبیلش وارد چنین مسیری میشد.
«زیبا، به نظرت درست داریم میریم؟»
زیبا: «راستش من اصلا این منطقه رو نمیشناسم. میخوای به چراغ که رسیدی از یکی بپرس»
«باشه، فکر خوبیه»
پشت چراغ قرمز که متوقف شدند، نسرین شیشه اتومبیلش را پایین کشید و از راننده وانتی که کنارش توقف کرده بود پرسید: «عذر میخوام، این مسیر کجا میره؟»
راننده: «میرسه به یه روستا»
«ما میخوایم بریم مرکز شهر. نمیخوایم از شهر خارج بشیم»
راننده: «پشت سرم بیا»
زیبا وسائلش را روی میز ِ جلوی کاناپه گذاشت و با همان لباس دانشگاهی که به تن داشت روی کاناپه نشست و با خودش گفت: «عجب روزی بود امروز! چقدر خسته شدیم … اون از درس خوندنمون به اون خوبی اینم از مسیر جدیدمون»
داشت این جملات را با خود زمزمه میکرد که موبایلش زنگ زد، نسرین بود.
سلام نسرین جان، خوبی؟»
نسرین با ناراحتی و صدای گرفته گفت: «سلام زیبا جون. زیبا، گوشی دستت باشه، سعید میخواد باهات حرف بزنه»
سعید با لحنی جدی و عصبانی شروع کرد:
«سلام زیبا خانم، من واقعاً از شما انتظار نداشتم. شما دوتا امروز کجا رفته بودین؟»«سلام آقا سعید. ببخشید چی شده مگه؟»
«هیچی دیگه … چی قرار بود بشه … شما دوتا دست به یکی کردین که به من دروغ بگین! آره؟ چرا؟»
«ببخشید متوجه نمیشم. کدوم دروغ؟»
«شما دوتا که قرار بود امروز بمونین دانشگاه درس بخوونین اما سر از کوچه و خیابون در آوردین و راه رو گم کردین و بعدشم اینقدر دیر رسیدین»
«ما موندیم دانشگاه درسم خوندیم اما وقتی داشتیم برمیگشتیم مسیر رو گم کردیم چون یه قسمتی از خیابون رو داشتن حفاری …»
«کافیه دیگه … نمیخوام بشنوم …»
«اما آقا سعید …»
اینجا بود که نسرین گوشی را از سعید گرفت:
«ببخشید زیبا جون، سعید فکر میکنه دیر رسیدنمون بخاطر خیابون گَردی بوده. از اون موقع تا حالا هرچی واسش توضیح میدم باور نمیکنه. واسه همین زنگ زدم به تو. بهش گفتم تو که زیبا رو خیلی قبول داری، ازش بپرس ببین چی بهت میگه!»
اولین روز از امتحانات پایان ترم بود. امتحان ساعت ۲ بعد از ظهر در سالن دانشکدهای برگزار میشد که با در ورودی دانشگاه فاصله چندانی نداشت. اما با این حال، استرس امتحان باعث شده بود نسرین از زیبا بخواهد اگر زودتر از او به دانشگاه رسید، جنب در ورودی دانشگاه منتظرش بماند تا باهم به محل برگزاری امتحان بروند. زیبا رأس ساعت ۱:۴۵ وارد دانشگاه شد. زیر سایهی نزدیکترین درخت به در ورودی منتظر نسرین ایستاد. هوا به شدت گرم بود و نگرانی امتحان تاب تحمل چنین هوایی را ربوده بود. یکی یکی دانشجوها میآمدند و از دور برای زیبا به نشانه سلام سری تکان میدادند و به دانشکده میرفتند. ساعت مچی زیبا ۱:۵۰ دقیقه را نشان میداد. زیبا با نسرین تماس گرفت:
«دستگاه تلفن مورد نظر خاموش میباشد»
هم کلافه شده بود هم نگران. «مگه نسرین امتحان نداشت؟ مگه رأس ساعت ۲ امتحان شروع نمیشد؟ پس چرا از نسرین خبری نیست؟»
داشت این سوالات را در ذهنش مرور میکرد که نسرین را دید. چهرهاش برافروخته و اخمهایش در هم بود. زیبا به طرفش رفت:
«سلام … چقدر دیر کردی!»
نسرین خودش را در آغوش زیبا انداخت و سرش را روی شانه زیبا گذاشت و گریه کرد. زیبا همینطور که دست نوازش بر سر نسرین میکشید و بر پیشانیاش بوسه میزد، گفت: «چی شده نسرین جان؟ چرا گریه میکنی عزیزدلم؟»
نسرین همینطور که گریه میکرد بریده بریده گفت: «با سعید دعوام شد»
«ای بابا … آخه چرا؟»
«میگه یکی دیگه توی زندگیته»
و اینبار با صدای بلندتری گریه کرد.
زیبا دست نوازش دیگری بر سرش کشید و گفت: «یعنی چی آخه؟»
نسرین سرش را از روی شانه زیبا برداشت و با پشت دستش اشکهایش را از روی گونههایش پاک کرد و گفت: «مامانم من و سعید رو ممنوع الملاقات کرده. میگه خسته شدم از این رابطه. یا باهم ازدواج کنین یا همدیگرو فراموش کنین. میگه دیگه حق نداری بهش زنگ بزنی، اونم حق نداره به تو زنگ بزنه. واسه همین گوشیمم گرفته و خاموش کرده گذاشته پیش خودش. سعید هم شک کرده. میگه لابد پای یکی دیگه در میونه که مامانت میگه من و تو دیگه نباید به هم زنگ بزنیم. واسه همینم امروز زنگ زد خونمون و کلی با مامانم بگو مگو کرد و آخرشم گفت فقط خودم باید برسونمش دانشگاه. بابامم که جنوبه. اگه اینجا بود که سعید جرأت نمیکرد اینجوری بپیچه به پر و پای من و مامانم»
زیبا با تأسف و در حالی که نگاهی به ساعتش میانداخت گفت: «عجب! حالا خودتو ناراحت نکن. بعدا دربارش صحبت میکنیم. بریم که امتحان شروع شد»
تعطیلات تابستان سپری شد و مهرماه از راه رسید و سال تحصیلی آغاز شد. دومین ترم دانشگاه بود و سطح دشواری دروس نسبت به ترم اول بیشتر شده بود. از همان ابتدای ترم دوم، حضور نسرین در کلاسها کمرنگ شد تا جایی که اغلب اوقات، صندلی کنار زیبا در کلاس خالی بود. نسرین یکسره به دنبال فرصتی بود تا دور از چشم خانوادهاش و بخصوص مادرش، سعید را ملاقات کند. موبایل نسرین با شروع سال تحصیلی دوباره در اختیارش قرار گرفت اما غالباً در دسترس نبود چون خواست خود نسرین بود تا به قول خودش از بازپرسیهای پیدرپی مادرش به دور باشد. از طرفی، به علت حجم زیاد مطالب درسی، نسرین از زیبا خواسته بود حتی الامکان از هیچ کلاسی غیبت نکند و حتی در بدترین شرایط هم در تمام کلاسها حضور داشته باشد مبادا مطلب یا نکته امتحانی مهمی از دست برود.
این موضوع خاطر زیبا را مکدر کرد و آن را خودخواهی ِ نسرین دانست بخصوص که نسرین از او خواسته بود تا اگر مادرش با زیبا تماس گرفت به دروغ به او بگوید نسرین در اتاق یکی از اساتید مشغول رفع اشکال است. اما زیبا اهل دروغگویی نبود و این مساله او را به شدت آزار میداد. از طرفی، زیبا از بیان واقعیت به مادر نسرین اجتناب میکرد چرا که میدانست اگر او سراغ دخترش را بگیرد و زیبا حقیقت را بگوید، رابطه مادر و دختر شکراب میشود و زیبا حقیقتاً این را نمیخواست. به همین دلیل ناگزیر از خاموش کردن موبایل خود شد تا از هر نوع پاسخگویی به مادر نسرین معذور باشد.
غیبتهای بیش از حد مجاز نسرین از کلاسها از یک طرف و همچنین در دسترس نبودن موبایلش از طرف دیگر، منجر به گسسته شدن ارتباط دوستانه زیبا و نسرین گشت تا جایی که یک روز که مثل همیشه زیبا گوشی خود را خاموش کرده بود تا از پاسخگویی به مادر نسرین در امان باشد، یکی از همکلاسیهایش پیامکی مبنی بر عدم تشکیل کلاسهای همان روز برایش فرستاد اما گوشی زیبا خاموش بود و پیامک دریافت نشد. زیبا طبق معمول هر هفته، وسائلش را جمع کرد تا به دانشگاه برود.
زمستان بود و هوا سرد و بارانی و زیبا هم به شدت سرما خورده بود. با بیحوصلگی تمام سوار بر اتومبیل پدرش شد و به سمت دانشگاه راه افتاد. ترافیک سنگین بود و برای زیبا با حال و روز بیمارگونهای که داشت، تحمل چنین شرایطی سختتر شده بود. پشت چراغ قرمز ِ چهارراه دانشگاه که رسید، موبایلش را روشن کرد و پیامکی که ۵ ساعت قبل تر برایش ارسال شده بود را دریافت کرد. با دیدن پیامک آهی کشید و سرش را روی فرمان گذاشت:
«اَه … الان باید بفهمم که کلاس تشکیل نمیشه! همش تقصیر این نسرینه! اگه بخاطر کاراش و مامانش نبود که من مجبور نمیشدم گوشیم رو خاموش کنم و با این حال و روزم اینجا باشم»
از همانروز بود که زیبا تصمیم گرفت تا ارتباطش را با نسرین به طور کامل قطع کند. وارد کلاس که میشد، سعی میکرد جایی را برای نشستن انتخاب کند که در کنارش جای خالی برای نسرین نباشد. موبایلش را روشن میگذاشت و دیگر برایش مهم نبود که مادر نسرین با او تماس بگیرد یا نگیرد چون تصمیم گرفته بود پاسخش را ندهد.
یک روز که مثل همیشه نسرین از کلاس غایب بود، مادرش با زیبا تماس گرفت. زیبا جواب نداد. پس از یک ربع، مجدداً تماس گرفت. باز هم زیبا جواب نداد. سومین تماس را پس از نیم ساعت گرفت. دیگر زیبا کلافه شده بود:
«الو!»
«سلام زیبا جون. خوبی دخترم؟»
«سلام خانم احمدی. حالتون چطوره؟»
«ممنونم گلم»
«جانم؟»
«زیبا جون، از نسرین خبر داری؟»
«چطور مگه؟»
مادر نسرین: «آخه صبح که داشت از خونه میرفت بیرون گفت میره دانشگاه اما از یکساعت پیش تا حالا هرچی زنگ میزنم گوشیش رو جواب نمیده»
«راستش نسرین امروز اصلاً دانشگاه نیومده خانم احمدی!»
«دانشگاه نیومده؟؟؟»
«من از صبح همه کلاسا رو بودم. نه، نیومده»
«باهاش تماس نگرفتی ببینی چرا نیومده؟ آخه شما دوتا دوست صمیمی هستین»
زیبا کمی مکث کرد و سپس در جواب گفت: «راستش مدتیه که ارتباطم رو با نسرین قطع کردم و از خودش و کاراش کاملاٌ بیخبرم»
مادر نسرین که انتظار شنیدن چنین جملهای را نداشت تعجب کرد و با لحنی آرام و غمگین گفت: «بسیار خوب گلم. شرمنده مزاحمت شدم. موفق باشی»
یکسال گذشت. دیگر در هیچ یک از کلاسها از نسرین خبری نبود. یک روز که زیبا زودتر از همیشه وارد دانشگاه شده بود، از فاصلهای نسبتاً دور، نسرین را در حالی دید که با موبایل صحبت میکرد و اشک میریخت. نسرین زیر یک درخت روی نیمکت نشسته بود و با یک دست گوشی تلفن را روی گوشش نگه داشته بود و با دست دیگرش اشکهایش را پاک می کرد. متوجه حضور زیبا در دانشگاه نشد. زیبا با دیدن نسرین در آن وضعیت متاسف شد و دلش به حال نسرین سوخت. اما راهش را به سمت دانشکده کج کرد و یکسره از خودش میپرسید:
«یعنی چی شده؟ نسرین بعد از این همه مدت اومده دانشگاه اونم با این وضع!»
ذهنش درگیر این سوالات بود که یکی از همکلاسیهایش به نام الناز او را به خود آورد:
«سلااااااام استاد زیبای پروفسور»
«سلام الناز جان. چطوری عزیزم؟»
«مرسی. تو چطوری استاد؟»
«بد نیستم»
«یه کم گرفتهای انگار یا من اینطور حس میکنم؟»
«راستش الان نسرین رو دیدم»
ا«خب؟»
«هیچی دیگه … فکر نمیکردم بعد از این همه مدت دوباره دانشگاه ببینمش … نمیدونم چرا گریه میکرد»
«مگه خبر نداری؟»
«از چی؟»
«یکسال پیش رابطهش با سعید، نامزدش بهم خورده. سر همین قضیه خیلی افسرده شده و واسه همین بوده که دانشگاه نمیاومده. الانم گریهش واسه درسهایی بود که تو این مدت دانشگاه واسش حذف کرده بوده و از این چیزها»
«رابطهاش با سعید بهم خورده؟؟؟ تو از کجا میدونی؟»
«الان اداره آموزش دانشگاه بودم واسه قسط وامی که برا شهریه ترم قبل باید میپرداختم. داشتم فرمهاش رو پر میکردم که دیدم آقای صرافیان معاون مالی یهو برگشت گفت «به به، خانم احمدی. پارسال دوست امسال آشنا. کسالت برطرف شده انشاالله؟« که برگشتم دیدم نسرین اومده تو اداره. خلاصه از صحبتهای صرافیان و نسرین بود که فهمیدم منظور صرافیان از کسالت یعنی بهم خوردن نامزدیش با سعید و افسردگی بعدش. از همین صحبتها بود که فهمیدم تقریباً همون موقعی از سعید جدا شده که تو هم باهاش قطع رابطه کردی. داشت به صرافیان میگفت «از بس که نامزدم شکاک بود باعث شد ازش جدا بشم»
زیبا سری از روی تأسف تکان داد و آهی کشید و گفت: «شکاک!!! آخرش همونی شد که همیشه بهش میگفتم! چقدرگفتم و گوش نکرد … عجب!»
الناز چشمهایش را ریز کرد و با کمی تعجب پرسید: «چی رو گوش نکرد؟»
«هیچی … مهم نیست»
«خب من برم حسابداری دانشگاه. دیگه تو کلاس میبینمت استاد. فعلا»
زیبا دستهایش را در هر دو جیب مانتویش فرو برد و شانههایش را بالا داد و سرش را بالا گرفت و آهی کشید و یاد گذشته افتاد. یاد آن روزهایی که وقتی نسرین بعد از هر کلاس با سعید تماس میگرفت و گزارش آن روز ِ دانشگاه را مو به مو به سعید میداد، زیبا میگفت: «نسرین جان، انقدر خودت رو سبک نکن دیگه … بذار یه بارم اون بهت زنگ بزنه. خوبه بابات مخالف ازدواجتونه و مامانتم خیلی خوشش نمیاد مدام در تماس باشینا … پسرها دوست دارن دختر مورد علاقهشون رو سخت به دست بیارن … انقدر ارزون خودتو کاراتو در اختیارش نذار … یادت رفته شک کرده بود بهت که پسر دیگهای غیر از خودش توی زندگیته … خب چون میبینه با خودش انقدر راحت در ارتباطی حق داره شک کنه بخصوص وقتی مامانت اینا ممنوع الملاقاتتون کردن» و همیشه نسرین با لبخند شیطنت آمیزی در جواب میگفت: «هنوز به تب عشق دچار نشدی خانم معلم! بدترین تب دنیاست! هروقت عاشق شدی، اون موقع میبینمت. من و سعید جدایی ناپذیریم»
زیبا این جمله را با خودش تکرار کرد:
«من و سعید جدایی ناپذیریم»
و بعد آهی کشید و راهش را به سوی دانشکده ادامه داد.