ادبیات، فلسفه، سیاست

و کابل رفتم که ببوسمش - 2

و کابل رفتم که ببوسمش

شریف آزرم

ده سال از عروسی‌اش می‌گذشت و شش تا طفل داشت. البته فقط چهار تای اول مال او و حسن بودند؛ دو تای آخر پدرهای‌شان معلوم نبودند. یکی از آن دو، یک پسر موفرفری زردرنگ بود…

ده سال از عروسی‌اش می‌گذشت و شش تا طفل داشت. البته فقط چهار تای اول مال او و حسن بودند؛ دو تای آخر پدرهای‌شان معلوم نبودند. یکی از آن دو، یک پسر موفرفری زردرنگ بود. بینی بلند و چشم‌های تنگ داشت و همیشه آرام، اندیشناک، عصبی و غمگین بود؛ مثل مادرش.

همدم روزی که زن حسن شد دختری مهربان، خوش‌خلق، شاد و سرخوش بود؛ اما وقتی حسن تغییر کرد، او هم تغییر کرد. دیگر وقتی بچه‌هایش گرسنه می‌ماند و چیزی در خانه برای خوردن پیدا نمی‌شد، با حسن دعوا می‌کرد. فحش‌های رکیک می‌داد، سرلخت و پای‌لخت، جیغ‌ودادکنان از پشتش می‌دوید، به‌زور جیب‌هایش را می‌پالید و از او پول طلب می‌کرد.

اما وقتی بالاخره فهمید که حسن معتاد شده، ازش ناامید شد. از خیرش گذشت و رهایش کرد. کمی بعد موبایل پیدا کرد و خیلی زود ده‌ها فاسق. و رفته‌رفته روسپی شد. مردان همسایه به‌ظاهر، و زنان‌شان با تمام وجود از او بد می‌گفتند و او را سلیطه و بدکاره می‌نامیدند. اما او گرسنگی کشیده بود.

به خانه‌ی ما زیاد می‌آمد. من آن زمان جوانکی شانزده-هفده‌ساله بودم و او زن بیست‌وپنج-شش‌ساله‌ای زیبا و خوش‌اندام. همدم زیبا بود، و همین‌طور خون‌گرم، صمیمی، پاک و اگر شکم بچه‌هایش سیر بود، شاد و سرمست. اما او اغلب اوقات غمگین بود. بیش‌تر فقط وانمود می‌کرد که شاد است. ولی همدم در همه‌حال زیبا بود؛ حتا وقت‌هایی که غمگین بود. به نظر من او زمانی‌که غمناک بود، حتا زیباتر بود. آه که چه‌قدر لبخندش زیبا بود. زیباترین لبخند دنیا شاید متعلق به زنی است که غمگین است.

اتاق من به حویلی همدم‌شان چسپیده بود. آن‌قدر به وجود او عادت کرده بودم که به‌طرز معجزه‌آسایی در کنارش احساس آرامش می‌کردم. بعضی وقت‌ها بی‌هیچ دلیلی حال‌وحوصله‌ی هیچ کاری را نداشتم. نمی‌دانستم چه مرگم شده است. بعد خبر می‌شدم که همدم جایی رفته‌است و در خانه‌اش نیست. هر وقت خسته و کوفته از مکتب به خانه می‌آمدم، با دیدن او جانی تازه می‌گرفتم.

مادر من تنها زن همسایه‌ای بود که با او خوش رفتار می‌کرد، اما پشت سرش از او بد می‌گفت و به من از نزدیک‌شدن به همدم هشدار می‌داد. ولی من دیگر از او خوشم می‌آمد. او نیز از من. دنیا با تمام پلشتی‌اش، در آن مقطع از زندگی سراسر پوچ و به‌فنارفته‌ام به‌یک‌باره به من چیزی داده بود که نمی‌توانستم جمعش کنم: فکر، دل و دلدادگی یک زن را.

آری، او از من خوشش می‌آمد. این را زمانی فهمیدم که سعی کرد زمینه فراهم کند تا شب به خانه‌اش بروم. همدم بارها زنگ زد، سعی کرد و اصرار ورزید که شبی در کنارش باشم. اما من زیر تأثیر تبلیغات مردمان کوی و جو حاکم، با بلاهت شرم‌آوری همیشه از او دوری کردم. راستش دلم می‌خواست. و در عین حال نمی‌خواست. می‌شرمیدم. یا شاید می‌ترسیدم. تازه جوان شده بودم و کم‌تجربه بودم. پس بهانه می‌آوردم. می‌گفتم پیسه ندارم. می‌خندید و می‌گفت: «مسئله‌ی ما و تو پیسه‌گکی نیس دیوانه.»

اما چند سال بعد که کمی بزرگ‌تر و پخته‌تر شدم، چیزمیز خواندم و فیلم دیدم، به‌تدریج به این تفکر رسیدم که پرهیز از همدم احمقانه بوده‌است. گذر زمان به من آموخت که فقط باید حال را چسپید. وقتی کاستر همصنفی‌های مکتبم را در کابل در راه دانشگاه ترکاندند، فهمیدم که آینده‌ای نداریم. بنابراین در یکی از تعطیلی‌های میان‌سمستر، فقط به این هدف به کابل رفتم که بار دیگر پیش همدم بروم. پیشش بروم و این بار او را با تمام دردهایش بغل کنم. او را – حتا اگر شده برای لحظه‌ای – قدری با دردها بیگانه کنم؛ ببوسمش، با موهایش بازی کنم، نوک بینی‌ام را در لای خرمن موهایش فرو کنم و تا صبح در سیاهی گیسوانش بخوابم. و این گونه تحریم‌های روزگار را دور بزنم و به او و خودم قدری زندگی و قوام ببخشم.

آن موقع مردمِ کوی همدم را از محله‌ی آرام و خاک‌آلود و غمگینش در غزنی کوچانده بودند و او را آواره‌ی کوچه پس‌کوچه‌های بی‌رحم کابل کرده بودند. به محض رسیدن به کابل و پیش از رفتن به اتاق رفیق‌هایم برایش زنگ زدم و گفتم که امشب به خانه‌ات می‌آیم. بلند خندید و با حیرت‌زدگی گفت: «باورم نمیشه! تو و ایقه جرئت؟!» باورش نمی‌شد؛ از بس که خواسته بود و نخواسته بودم.

وقتی ادامه داد ناگهان جدی شد و گفت: «خلیل، مه دیگه ازو کارها نمی‌کنم…» و لبخندزنان و شیطنت‌کنان گپش را این‌گونه تکمیل کرد: «ولی تو سگ بیا.» و من تنها همین بخش جمله‌اش را شنیدم و گرمای موذیِ تابستانِ کابلِ خسته و غمگین دیگر برایم آزاردهنده نبود. گفتم: «برایت چی بیارم؟» خندید. همیشه می‌خندید. و با لحنی که اندوه را در پس آن پنهان کرده بود، گفت: «هیچ‌چی. تو پیسه از کجا کنی آقای محصل؟ خودت د جیب دیگرا چنگاو استی.»

دلم گرفت. برای یک لحظه از تمام آرزوهای خودم گذشتم و در دلم گفتم که ای‌کاش پولدار بودم تا آرمان‌های دل همدم را از یک سر پوره می‌کردم. گفتم: «هر وقت پیسه‌دار شدم، خوش داری برایت چی بیارم؟» درنگی کرد و با شوخی و خنده گفت: «پیتزا. عکس‌های‌شه د پشت شیشه‌ی رستورانت‌ها دیدیم؛ خیلی خوش‌مزه مالوم می‌شن. ولی زیاد بیاری‌ها، خیلی زیاد، یک کانتینر، که به بچه‌هایم هم برسه.» و باز خندید. کات!

***

ساعت نُه شب بود. زود رسیده بودم. گفته بود پیش از ساعت ده نروم؛ شوهرش بیدار است. پس کمی در سرک‌ها پرسه زدم. هنوز دودل بودم. در درونم آشوب برپا بود؛ نبردی سخت میان دل و عقل. داشتم برای نخستین‌بار به یکی از دست‌نیافتنی‌ترین‌های زندگی‌ام می‌رسیدم، ولی یک پرسش آزاردهنده هی این مغز آشفته‌ام را می‌خراشید: آیا کار درستی ‌می‌کنم؟… اما در نهایت دل بی‌قرار، با پافشاری‌های بی‌‌امانش بر عقل غالب شد. بی‌اختیار به‌راه افتادم و ساعت هنوز ده نشده بود که رسیدم. آدرس خانه‌اش را بلد بودم، پیش‌تر چند بار در روزهای عید پیشش رفته بودم. به سرعت خودم را به پشت پنجره‌ی خانه‌ی‌شان رساندم و از لای درزی که باد هرازگاهی میان پرده و درون اتاق ایجاد می‌کرد نگاهی به داخل اتاق انداختم. راست می‌گفت. شوهرش هنوز بیدار بود. حسن در گوشه‌ای کز کرده بود و هیچ نمی‌گفت، اما همدم یک‌ریز داشت حرف می‌زد؛ با عصبانیت و دلی پرخون: «… لعنت به ای شار! لعنت به کابل! نصف خرچ خانه ره علی‌گک می‌آورد. پدرنالتا به‌خاطر چند رپه یک قَیله بچه ره همرای چاقو می‌زنند. کل پیسه‌هایم خرچ دوای علی شد. دیگه نانِ خوردن هم نداریم می‌فامی؟ بچه‌هایم امشو گشنه خَو شدند. بندهای دستم درد می‌کنه از بس‌که کهنه‌های مردمه ششتیم. از تمام زن‌های همسایه قرضدار استم امیالی. حالی تو هم از مه پیسه می‌خواهی؟ مرد خانه تو استی از مه پیسه طلب می‌کنی؟»…

در آن لحظه، در پشت آن پنجره، اگر تفنگچه‌ای بود با آن مغزم را می‌پاشیدم. هیچ‌وقت همدم را آن‌قدر مستأصل و ویران ندیده بودم. او در آن لحظه کاملاً خودش بود. فکر نمی‌کردم دیدن او وقتی کاملاً خودش است، تا آن حد خُردوخراب‌کننده باشد برایم. دنیا پیش چشمم سیاه شد. آن روی دیگر هستی جلوی چشمم آمد؛ حقیقت هستی، و دلم از زندگی سیر شد. از خودم بدم آمد. جهیدم و در یک چشم‌به‌هم‌زدن خودم را به سرک رساندم. شروع کردم به دویدن. افسوس که شب بود. ولی در درونم فریاد می‌زدم و به خودم و هفت پشتم و زندگی و تمام عالم لعنت می‌فرستادم.

دیگر هیچ‌وقت نتوانستم به چشم‌های خندان همدم نگاه کنم. دوباره کودک شده بودم و ازش می‌شرمیدم. شماره‌اش را بلاک کردم ولی فکرش و یادش ملموس‌تر از پیش تمامم را در بر گرفته بود.

سه روز بعد که بر می‌گشتم هنوز داشتم به آن شب و آن صدای غم‌انگیز و لرزان همدم فکر می‌کردم که ناگهان احساس کردم چیزی محکم به فرق سرم کوبید، و سپس بلافاصله در هوا به حالت پرواز درآمدم و از خود بی‌خود شدم.

چند ساعت بعد که به‌هوش آمدم خودم را دَمَر، در میان خاربته‌های پایین جاده یافتم. پر از خون. از فرق سر، تا نوک پا. اتوبوس حامل ما با ماین کناره جاده‌ای طالبان برخورد کرده بود. نمی‌توانستم خودم را حرکت بدهم؛ هیچ‌جایم را. آرام شده بودم؛ «مثل درختی پاییزی، که همه‌ی برگ‌هایش را باد می‌برَد.»

نمی‌دانم چند روز از حادثه گذشته بود. در حالی‌که داشتم زیر کپسول آکسیجن به سختی نفس می‌کشیدم، شنیدم که داکتری، به کسی‌که نفهمیدم که بود، گفت: «متأسفانه هر دو پای‌شه برای همیشه از دست داد.»

و چند روز بعد که به زحمت توانستم خودم را از پنجره‌ی طبقه‌ی سوم شفاخانه به پایین بیندازم حس کردم که می‌روم تا به رهایی مطلق برسم؛ رها از تمام سختی‌ها و موانع معمول دنیایی. و در میان زمین و هوا برای آخرین‌بار، باز خیال‌پلو زدم که پولدار شده‌ام؛ خیلی پولدار. و برای همدم پیتزا خریده‌ام. برای بچه‌هایش هم. خیلی زیاد، یک کانتینر.

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش