همهجا را تاریکی نامحدود و پایانناپذیر فرا گرفته است. هیچ امید و بیمی در دلم موج نمیزند. سیاهی و تاریکی مطلق. فقط گاهی صداهای ناخوشایندی را میشنوم که پیچپیچکنان از بیخ گوشم میگذرند و گاهی صدای دلخراش موترها را که بر مغزم راه میرود.
مثل همیشه در عالم تاریک و تنها، هیچکسی در مخیلهام نمیآید. چشمانم را به مشکل باز کردم. نمیدانم و فکر هم نمیتوانم که چه مدتی است که رویم را نشستهام. احساس میکنم آواری از چرک و گرد و خاک بالای پلکهایم نشسته است. تمایلی به بازنمودن چشمانم ندارم؛ ولی بخاطر پیداکردن پول هیرویین، رفع گرسنگی و چارهای برای سرمای شدید، تن نحیفام را میکشم، مثل جسدی که بر شانههای جبر کشیده میشود و چشمانم را مجبور به جستجو میسازم.
احساس میکنم چند روز قبل یکی از خوشبختترین روزهای زندگیام بود. از خیلی وقت پیش دلم هوس خوردن میوه کرده بود، ولی خیلی کم اتفاق میافتد که در فصل زمستان میوهای در زبالهدانی پیدا شود. آخرینباری که طعم سیب را چشیده بودم تابستان گذشته بود. سرمای زمستان غیر قابل تحمل است، اما زندگی بدون هیرویین و تریاک ناممکن است.
زندگی سراسر درد و غم است و پر از ناامیدی و تلخکامی. در گذشتههای دور که مثل یک فرشتهی پاک و معصوم بودم، یک عالم آرزو و امید داشتم. میخواستم نویسنده شوم. بزرگترین هدف زندگیام این بود که روزی یک نویسندۀ بزرگ باشم.
حالم خوب نیست.
حالت تهوع دارم.
نمیدانم دیروز صبح بود یا چاشت که دیدم کریم نفس نمیکشد، مرده بود.
کریم از زمانهای گذشته، ممکن سه–چهار سال پیش، یگانه رفیق و همصحبتم بود و او خیلی بدبختتر از من و دیگران بود. بدترین اتفاق زندگی کریم مرگ پدرش بود و همیشه با غصّه از مرگ پدرش یاد میکرد و میگفت: «پدرم یک شیر بود، کل عمر خوده د راه خدمت به وطن تیر کده بود، طالبای ناجوان د شَو عرفه سر پوستهشان حمله کردند، پدرم قُمندان پوسته بود امو شَو همرای سه-چهار عسکر دیگه شهید شدن.»
کریم میگفت:
«بعد از مردن آقایم بود که بدبختی ما شروع شد».
از قصههای کریم زیاد به یادم نمانده چون همیشه در حالی که نشئه بودیم، قصه میکردیم و هر چه میشنیدم و میگفتیم چند لحظه بعد فراموش میکردیم. به کریم وعده داده بودم که یک روز داستان زندگی «پر از آبِ چشمِ» ترا مینویسم.
نفس کشیده نمیتوانم، احساس میکنم قلب و ششهایم از دهنم بیرون میجهد. وقتی کریم مرده بود، جیبهایش را پالیدم بیست روپیه داشت، یک پاکت پلاستیکی که داخلش زندگی بود «هیرویین». و یک قطی سگرت که خالی بود و یک لایتر داشت. هرویین را کشیدم و از همان اولش فهمیدم که گچاش زیاد است و نفسام را بند آورد، اما در سوگ رفتن رفیق، تمامش را کش کردم.
دوباره سراغم آمده،
باز حالت تهوع.
نفسم تنگ آمده، احساس میکنم قلبم از دهنم بیرون میآید. انگشتان دست و پایم حس ندارند، تمام وجودم بیحرکت و کرخت شده است. بار اولم نیست، اما اینبار همه چیز متفاوت است. روزهای اول هم که هیرویین مصرف میکردم، حالت تهوع شدید پیدا میکردم، اما این بار فرق دارد.
روزها و شبهای زیادی درد کشیدم انگار به جهنم رفتم و برگشتم. اما رهایی از این زندگی نکبتبار هم شانس و بخت میخواهد، که من ندارم.
کریم میگفت:
«اگر معتاد نمیشدم آرزو داشتم که قاضی شوم. اما وقتی که پدرم شهید شد مادرم مره و بیادرک مه ایلا کد، رفت شُوی کد». ما ره کاکایم نگاه میکد، ریزه که بودم بوت پالش میکدم، هر روز که سر کار میرفتم از سرک یک موتر لندکروزر همرای چندتا رنجر تیر میشد، باز اندیوالم میگفت ای موترای قاضی عبدالرحمان است و به طرف یک خانه مقبول اشاره میکد که او خانهاش است».
خیلی سردم است.
تنم از سرما میلرزد.
نمیدانم این زندگی نفرینشدهام چه وقت به پایان میرسد، دیگر یارای پولپیداکردن ندارم و بدون هیرویین تحمل زندگی را.
نمیدانم چه وقت بود و کدام روز، ولی اینقدر میدانم که همان روز مسجد شریف خیلی بیروبار بود. و من دورتر از مسجد ایستاده بودم و بعد از اللهاکبرگفتنِ ملا صاحب، حرکت کردم و خود را به دروازۀ مسجد شریف رساندم و یکجوره بوت نو را زیر بالاپوش کردم و با تمام توان فرار کردم. اما ناخواسته تنها چیزی که آنروز شنیدم و هرگز فراموشش نکردم گپهای ملا صاحب بود که به مردم بلند بلند میگفت: «کسی که چرس و تریاک بکشه، شراب بخوره، جایش در اعماق دوزخ خواهد بود…»
نفس کشیده نمیتوانم، دوباره استفراغ کردم. احساس میکنم که خوشبختی منتظرم است و دردهای زندگی را استفراق میکنم. زمستان، معمولاً در اینجا فصل مرگ است، شاید کریم هم این سرمای جانسوز را تحمل کرده نتوانست. در اینجا مرگ، خوشبختی است. پایان رنج و زجرکشیدن است. پایان فلاکت و گرسنگی است. پایان محکومیت به زندگی ناخواسته است.
آرزو میکنم دنیایی بعد از مرگ نباشد. چون هیچوقت گپهای ملا صاحب را فراموش کرده نتوانستم که گفته بود: «کسی که چرس و تریاک بکشه، شراب بخوره، جایش در اعماق دوزخ خواهد بود…» و این راز را هیچوقت برای کریم و هیچکس دیگر نگفته بودم.
فکر اینکه من و کریم قرار است باز هم زجر بکشیم و گرسنگی، عذاب آخرت و دوزخ را بکشیم، در اعماق آتش جهنم بسوزیم قلبم را پارچه پارچه میکند.
دیگر تحمل ندارم.
میخواهم بمیرم، واقعاً بمیرم.
دوباره زندهشدن را نمیخواهم تا بار دیگر عذاب و زجر بکشیم، در آتش جهنم بسوزیم.
گپهای ملا صاحب حتا در بهترین زمان وقتی که نشئه میباشم هم فراموشم نمیشود و پرسشهای عجیب و غریب سراغم میآید. پرسشهایی که باید از ملا صاحب بپرسم، که آیا برای ما کافی نیست اینقدر رنج و درد؟ ما در تمام زندگی منتظر خوشبختی بودیم، منتظر مرگِ ما بودیم، ولی تو تنها آرزو و امید ما را هم گرفتی…
کریم میگفت: «تقدیر ما امی قسم بوده و خداجان نوشته بوده که ما پودری شویم. پدرم شهید شوه و مادرم ایلای ما کنه…»
عقلم کار نمیکند، ولی اگر کریم راست میگفت که تقدیر ما را خداجان همینقسم نوشته پس ملا صاحب چرا میگفت که پودریها در آتش دوزخ میسوزند؟
از وقتکه حرفهای ملا صاحب را شنیدم یک پرسش بیپاسخ در ذهنم مانده، امیدوار هستم روزی که مُردم حقیقت را بدانم که آیا خداجان خودش خواسته بود که ما زجر و درد بکشیم و بدبخت باشیم یا هیچ تقدیری نبوده و ما گمراهانی هستیم که راه خوشبختی را نیافتهایم. و مرگ ما پایان زندگی و ختم عذاب است.
ما آوارههای بیپناه در فصل مرگ هستیم که هر روز یکی یکی میمیریم. دیروز، روز کریم بود، شاید حالا یا فردا نوبت من یا یکی دیگر ما برسد.
همیشه خواستهای ما در لحظهای که نیاز داریم برآورده نمیشود. از مواد تا مرگ. من هم یک انسان بودم، در دنیایی پولداران و قدرتمندان، ناتوان و نیازمند متولد شدم چون در مکان نادرست بوجود آمده بودم خیلی زود شکست خوردم. حالا که احساس میکنم به پایان این بازی نزدیک شدهام، خود را بازنده نمیدانم. همیشه مبارزه کردم، برای بهدستآوردن غذا و مواد تلاش کردم. امید و آرزوهایی داشتم، اما اینکه به حقیقت مبدل نشدند از ناعادلانهبودن بازی بود.
در تمام زندگیام کار مهمی انجام ندادهام و امیدوار هستم کسی هم از من توقعی نداشته باشد. تنها دلیل پنابردن به قلم، وعدهای بود که برای کریم داده بودم. سرنوشت و پایان هر زندگی، مرگ است.
مردم جمع شده بودند رفتم تا ببینم آنجا چه خبر است، جسد یخزده و کثیفی را دیدم که مردم بر او هجوم آوردهاند تا دریابند چه کسی است و چه بلایی بر او نازل شده است. من که حالم از دیدن جسد به هم خورده بود، نشستم. چشمم به نامهای لهشده بر زیر پاهای مردم افتاد آنرا برداشتم و نمیدانم این نامه را به چه کسی میخواست بدهد که به دست من رسید….
چند صحفۀ آن نسبت به صحفههای دیگر کثیفتر است ولی تمام آن با یک رنگ قلم نوشته شده است. ممکن یک قسمت آنرا قبلاً نوشته بود و قسمتی را اندکمدتی قبل از مرگ.
تا هنوز اثری از کارمندان شاروالی و پولیس نیست تا جسد بینامونشان این فرد را شناسایی کند و آنرا به خانوادهاش تسلیم نماید یا هم دفناش کنند، ولی جسد چرکتر از آن چیزی است که کریم باشد. لایهای از چرک تمام صورتش را گرفته و تنها چشمان بازش که سفیدی آن به لخت خون تبدیل شده، معلوم میشود.
اثری از کریم نیست و به نظر میرسد که قبلاً در جایی نامعلومی دفن شده باشد. از چهره و موهای آشفته و چرکیناش که به هم چسپیده، معلوم میشود که سن و سالی ندارد و بیش از سیسالش نیست.