جروم دیوید سالینجر
مترجم: زاهده امینی
.
در سال ۱۹۲۸ وقتی که نه سال داشتم، عضو سازمانی به نام کلوپ کومانچیها بودم. هر روز بعد از مدرسه سر ساعت سه بعد از ظهر، رئیس، ما بیست و پنج کومانچی را سوار اتوبوس میکرد و به بیرون خروجی پسران پی — اس ۱۶۵ در خیابان صد و نهم نزدیک خیابان آمستردام میبرد. ما با هل دادن و مشت زدن راهمان را به داخل اتوبوس سیار رئیس باز میکردیم. او (طبق توافقی مالی که با والدین کرده بود) ما را به پارک مرکزی میبرد. بقیه بعد از ظهر، اگر هوا خوب بود فوتبال یا بیسبال بازی میکردیم، البته بستگی به فصل داشت. رئیس، بعد از ظهرهای بارانی ما را به موزه تاریخ طبیعی و یا موزه هنر متروپولیتن میبرد.
شنبهها و تعطیلات عمومی، رئیس، صبح زود، ما را که در خانههای آپارتمانی مختلفی زندگی میکردیم، برمیداشت و با اتوبوس تابلو اش به خارج منهتن، به پارک وان کورت لنت یا پالیسیدس که هر دو فضای نسبتا وسیع و بازی داشتند، میبرد. اگر ذهن ما کومانچی ها، حول و حوش ورزشکاران واقعی دور میزد، به کورت لنت میرفتیم، جایی که زمینهایش به اندازه زمینهای واقعی بازی بود و اعضای تیم مخالفش هم بچه کالسکهایها و پیرزنان غرغرو و عصا بدست نبودند و اگر هوس بر پا کردن کمپ میکردیم، به پالیسیدس میرفتیم و آنجا کمپ میزدیم. (یادم میآید یکی از آن شنبهها در مسیر بین تابلو لینت و انتهای غربی پل جورج واشینگتن گم شدم. در حالی که سعی میکردم خونسردیام را حفظ کنم در سایه یک بیلبورد غول پیکر نشستم و اشک ریزان ظرف ناهارم را باز کردم. چندان مطمئن نبودم که رئیس پیدایم کند. اما رئیس همیشه پیدایمان میکرد.)
در آن زمان رئیس، جان گدسوداسگی ، اهل جزیره استاتن آیلند بود. جوانی بیست و دو یا بیست و سه ساله خیلی خجالتی اما مهربان. او دانشجوی حقوق دانشگاه نیویورگ و رویهمرفته آدم به یاد ماندنی بود. سعی ندارم اینجا از خوبیها و دستاوردهای او بگویم، فقط خیلی کوتاه میگویم که او قبلا عضو گروه پیشاهنگ عقاب بوده و تقریبا در تمام بازیهای راگبی سال ۱۹۲۶ شرکت کرده، و معروف بود که به تیم غولهای بیسبال نیویورک دعوت شده. او یک داور بینظیر، متخصص کمکهای اولیه و یاوری بود که هرگز تحقیرمان نمیکرد. در تمام بازیهای پر جنجال ما، هم نقش آتش افروز را بازی میکرد و هم نقش آتش نشان را. همه ما از کوچکترین ارازل و اوباش گرفته تا بزرگترین شان دوستش داشتیم و به او احترام میگذاشتیم.
شکل و شمایل رئیس در سال ۱۹۲۸ را هنوز خوب به یاد دارم. اگر به حرف ما کومانچیها بود ، سریع او را آدم درشت هیکلی میدانستیم، اما در واقع رئیس مردی بود با قدی کوتاه در حدود پنج فوت و سه یا چهار اینچ با شانههای پهن. رنگ موهایش نیلی تیره و خط موهایش خیلی پایین بود. دماغ بزرگ و گوشتالودی داشت. نیم تنه اش به اندازه پاهایش بلند بود. شانه هایش در کت چرمی که به تن داشت، قوی ولی باریک و سربالا، به نظر میرسید. آن زمان فکر میکردم تمام خصوصیات فوتوجنیک بوک جونز، کین ماینارد و تام میکس به طرز خوشایندی در رئیس ادغام شده است.
هر بعد ظهر ، وقتی هوا آنقدر تاریک میشد که یک تیم بازنده بهانه ای برای گم شدن یکی از اعضایش در زمینهای زیر کشت اطراف و یا گذرگاههای انتهای منطقه داشته باشد، ما کومانچیها به آهستگی و خودخواهانه دست به دامان نبوغ رئیس در قصه گویی میشدیم. آن ساعت، ما یک جمع دو آتشه بدقلق بودیم که با مشت و صداهای گوشخراش برای نشستن در صندلیهایی که به رئیس نزدیک تر بود با هم دعوا میکردیم. (اتوبوس دو ردیف موازی صندلی حصیری داشت. ردیف چپ سه صندلی اضافه داشت— بهترین صندلی ها— که تا جلو نیمرخ راننده امتداد یافته بود.) رئیس وقتی سوار میشد که همه مستقر شده بودیم. بعد او صندلی عقب راننده را باز میکرد و با صدای زیر اما آهنگینش شروع به تعریف قسمت جدیدی از «مرد خندان» میکرد. اولین بار که شروع به تعریف این داستان کرد، علاقمند شدیم و این علاقه هرگز فروکش نکرد. مرد خندان قصه مناسبی برای یک کومانچی بود. ساختارش ممکن بود قدیمی باشد ، اما داستانی بود که وقتی میشنیدی ، هرجا که بودی، بی پروا دراز میکشدی و به آن گوش میدادی و تاثیرش چنان در ذهنت میماند که به خانه میبردیش و وقتی در آب گرم وان حمام نشسته بودی و به صدای فرو رفتن آب در سوراخ وان گوش میدادی، میتوانستی راجع به آن فکر کنی و حرف بزنی.
مرد خندان تنها پسر یک زوج میسیونر ثروتمند بود که در شیرخوارگی توسط راهزنان چینی ربوده شد. وقتی که زوج ثروتمند (به خاطر اعتقاد مذهبی) از پرداخت باج برای رهایی فرزندشان سر باز زدند، راهزنان عصبانی شدند و سر نوزاد را در پرس نجاری قرار دادند و اهرم را چند بار به راست چرخاندند. تحت این پیشامد غیرعادی، مرد خندان در بزرگسالی سری داشت گردویی شکل، طاس و بی مو و صورتی که در آن فقط یک دهان به شکل یک حفره بیضی شکل پایین دماغ مشخص بود. دماغش هم یک تکه گوشت بود با دو پره که وقتی نفس میکشید، سوراخ زشت و کریه زیر بینی اش مثل یک واکیول بزرگ (آنطوری که من دیدم) گشاد و کشیده میشد. (رئیس شیوه نفس کشیدن مرد خندان رابه جای اینکه توضیح بدهد عملا نشان میداد.) غریبهها با دیدن چهره ترسناک مرد خندان مثل مرده از هوس میرفتند. آشنایان از او روی میگرداندند، اما راهزنان به مرد خندان اجازه داده بودند در اطراف مرکز فرماندهی آنها پرسه زند، بشرط اینکه، ماسک نازک قرمز رنگش را که از گلبرگهای خشخاش درست کرده بود، بپوشد. ماسک نه تنها راهزنان را از شر دیدن صورت کریه (پسر خوانده شان) راحت میکرد، بلکه چون بوی خشخاش میداد، آنها را از جای او هم باخبر میکرد.
هر روز، مرد خندان در اوج تنهایی، پاورچین پاورچین (او به طنازی یک گربه بود) به جنگل انبوهی که در مجاورت راهزنان بود میرفت. او آنجا با تک تک حیوانات: سگها، موشهای سفید، عقاب ها،شیرها، مارهای بوآ و گرگها دوست شده بود. علاوه بر این، او ماسکش را بر میداشت و نرم و دلنشین با زبان خودشان با آنها حرف میزد. حیوانات او را زشت تصور نمیکردند.
( دو ماه طول کشید تا رئیس به اینجای داستان رسید. از اینجا به بعد او دست بالاتری در اضافه کردن چیزهایی به داستان برای جلب رضایت کومانچیها داشت. )
مرد خندان به اوضاع اطرافش توجه کاملی داشت و خیلی سریع ارزشمندترین رموز حرفه راهزنان را آموخت، گرچه او به آن رموز اهمیتی نمیداد، چرا که با چابکی سیستم خودش را که موثرتر بود پیاده میکرد. مرد خندان در آغاز مستقلانه در اطراف بر و بوم چینیها شروع به راهزنی، دزدی و اگر لازم میدید قتل کرد. به زودی نبوغ او در شیوههای جنایت که با عشق او به جوانمردی توام شده بود او را محبوب قلوب کرد. عجیب اینکه والدین خوانده هایش (کسانی که در اصل آنها بودند که او را به سمت جنایت سوق دادند.) آخرین کسانی بودند که از اقدامات او باخبر میشدند و به او حسودی میکردند. شبی راهزنان تصمیم به قتل مرد خندان گرفتند. آنها که تصور میکردند او را موفقانه به خواب عمیقی کرده اند، به صف،تک تک از کنار بسترش گذشتند و با خنجر به جسم زیر پتو ضربه زدند. قربانی، نه مرد خندان، که عجوزه ی بدقلق بود که مادر رئیس راهزنان بود. این اتفاق راهزنان را به خون مرد خندان تشنه کرد و عاقبت مرد خندان مجبور شد، آنها را در دخمه ی در زیر زمین محبوس کند. راهزنان، گاه و بیگاه از دخمه میگریختند و مرد خندان را آزار و اذیت میکردند، اما او قصد کشتن آنها را نداشت.( او شخصیت دلرحمی داشت و این جنبه از شخصیتش بود که مرا دیوانه میکرد.)
به زودی، مرد خندان، مثل همیشه از مرز چین گذشت تا به پاریسِ فرانسه برود، جایی که او آنجا نبوغ برتر اما بی آلایشش را به رخ مارسل دافرج، کاراگاه مشهور بین الملی میکشید. دافرج مردی زیرک و موزی بود. او و دخترش (دختری زیبا که با لباس مبدل میگشت.) دشمنان سرسخت مرد خندان بودند. آنها، چندین بار سعی کردند او را به دام بیندازند. مرد خندان محض تفریح، تا نیمه راه را با آنها همراه میشد و سپس بدون برجا گذاشتن حتی نشانه ی اندک از شیوه فرارش ناپدید میشد، و درست همان لحظه یادداشت کوچک خداحافظی در مجرای فاضلاب پاریس به جا میگذاشت که بیدرنگ در پوتین دافرج جا داده میشد. دافرجها وقت زیادی شلپ شلپ کنان در اطراف مجرای فاضلاب پاریس وقت میگذراندند.
طولی نکشید که مرد خندان صاحب بزرگترین ثروت شخصی در دنیا شد. او بیشتر آن را گمنامانه به راهبان بینوای یک صومعه محلی که زندگیشان را صرف پرورش سگهای پلیس آلمانی کرده بودند بخشید. آن چیزی هم که از ثروتش باقی ماند تبدیل به الماس کرد و در صندوقهای زمردین جای داد، که انها هم تصادفا به قعر دریای سیاه فرو رفتند. خواستههای شخصی مرد خندان بسیار اندک بود. او زندگی اش را با خوردن برنج و خون عقاب میگذراند. در کلبه ای کوچک که دارای یک ژیمنازیم زیرزمینی و چراه گاهی برای تیراندازی در ساحل توفانی تبت بود، زندگی میکرد. چهار هم پیمان وفادارش با او زندگی میکردند، اولی گرگی چرب زبان بنام بال سیاه، دومی کوتوله ای دوست داشتنی بنام اومبا، سومی مغولی غول پیکر بنام هانگ که مردان سفید زبانش را سوزانده بودند و چهارمی دختری زیبا و دورگه که به خاطر عشق نافرجامش به مرد خندان و نگرانی عمیقش به خاطر امنیت شخصی او، گاهی اوقات برخورد سخت گیرانه ی نسبت به جنایت داشت. مرد خندان دستوراتش را از پشت ماسک ابریشمی سیاهی به زیردستانش صادر میکرد. حتی اومبا، کوتوله دوست داشتنی، اجازه دیدن صورت او را نداشت.
من نه تنها حالا این را میگویم، بلکه در آینده هم خواهم گفت که میتوانستم خواننده را — اگر شده به زور —در سرتاسر مرز پاریس— چینی مرتبا همراهی کنم. اتفاقا، من ، مردخندان را در زمره اجداد اعلی خود— فردی در ردیف رابرت ای لی — با تمام خوبیهای نسبت داده شده به او تحت آب و خون میشمردم و این توهم، تنها چیزی در حد متوسط، آن توهمی بود که من در سال۱۹۲۸ داشتم. من، آنزمان نه تنها خودم را نواده بلافصل مرد خندان، بلکه تنها نواده مشروع و در قید حیات او میشمردم. در سال ۱۹۲۸ من فرزند والدینم نبودم، بلکه شیادی بودم بدذات که منتظر کوچکترین خبط یا اشتباهی از طرف والدینم بودم تا بهانه ای بدست آورده و عرصه را بر آنها تنگ کنم— ترجیحا بدون خشونت، اما ضروری هم نبود— و مدعی هویت واقعی خود شوم. من احتیاطا نقشه کشیده بودم، برای اینکه قلب مادر جعلیام نشکند، او را به صورت ناشناس اما در خور وشایسته به استخدام دنیای تبهکارانهام در آورم. اما تنها کار مهمی که آن سال باید انجام میدادم، این بود که، مواظب راه رفتنم باشم، ادا و اطوار در بیاورم، مسواک بزنم، موهایم را شانه کنم و به هر قیمتی که شده آن خنده زشت طبیعیام را فرو خورم.
در حقیقت، من تنها نواده بلافصل و در قید حیات مرد خندان نبودم. بیست و پنج کومانچی کلوب یا بیست و پنج نواده بلافصل و در قید حیات مرد خندان، ناشناس و منحوسانه در سر تا سر شهر میگشتیم و اپراتور آسانسور را دشمن بزرگ بالقوه خود فرض میکردیم، دستوراتمان را با گوشه دهان اما سلیس و روان در گوش سگهای پا کوتاه نجوا میکردیم، با انگشت سبابه روی پیشانی معلمان ریاضی مان مهره خیالی میکشیدیم و همیشه منتظر، انتظار فرصتی را میکشیدیم تا وحشتی بیافرینیم و محبوب قلوب شویم.
یک بعد از ظهر، در ماه فوریه، درست بعد از افتتاح مسابقات بیسبال فصلی کومانچی ها، متوجه شی ثابت در اتوبوس شدم. عقب دیدرس آینه، بالا، روی شیشه جلو، عکس قاب شده ای از دختری بود که کلاه و لباس آکادمی پوشیده بود. اینطور به نظرم رسید که آن عکس تنها دکور اتوبوس است که با جمع مردانه آن در تضاد است.خیلی رک از رئیس پرسیدم که آن دختر کیست. اول طفره رفت اما دست آخر جواب دادکه او دوست دخترش است. پرسیدم که اسمش چیست. رئیس جواب داد ” ماری هادسون ” . پرسیدم که او هنرپیشه ی چیزی هست. رئیس گفت نه، او به کالج ویلسلی میرفته و در توضیح بعدی خیلی آرام اضافه کرد که کالج ویلسلی یک کالج خیلی سطح بالابوده است. از رئیس سوال کردم که چه چیزی باعث شده که عکس آن دختر را آنجا بگذاری. او با بی اعتنایی شانه بالا انداخت، که به نظرم معنی اش این بود که آن عکس، کم و بیش، به رئیس تحمیل شده است.
در جریان دو هفته آینده آن عکس – گرچه به زور یا تصادفا به رئیس تحمیل شده بود – اما از آنجا برداشته نشد. ما کومانچیها به وجودش عادت کرده بودیم و به تدریج هم آن عکس جزئی از وجود نه چندان جذاب سرعت سنج اتوبوس شد.
اما یک روز که به پارک میرفتیم، رئیس، اتوبوس را که نیم مایل از زمین بیس بال گذشته بود کنار خیابان پنجم در سیکستر متوقف کرد. بیش از بیست تن ما آن عقب، علت این توقف را میخواستیم بدانیم، اما رئیس هیچ توضیحی نداد. در عوض او در موقعیت قصه گفتن قرار گرفت و خیلی زود شروع به تعریف قسمت جدیدی از «مرد خندان» کرد. تازه شروع کرده بود که ضربه ای به در اتوبوس خورد. آنروز واکنش رئیس عالی بود. او سریع، اما مودبانه در صندلیش تکانی خورد و بلافاصله دستگیره در را کشید. دختری با پالتوی خز سوار اتوبوس شد.
بی مقدمه، میتوانم به یاد بیاورم که در زنده گیام، فقط سه دختر، با زیبایی خیره کننده شان، در همان نگاه اول، مرا تحت تاثیر قرار دادهاند. اولی در سال ۱۹۳۶، دختری لاغر، با لباس شنای سیاه رنگ بود که نمیتوانست سایبانی نارنجی رنگ را، در سواحل جونز سیرکا برپا کند. دومی در سال ۱۹۳۹، دختری بود، سوار بر کشتی تفریحی کارابین که سیگار روشنش را به سوی یک دلفین پرتاب کرد، و سومی، دوست دختر رئیس، ماری هادسون. او در حالی که به رئیس لبخند میزد، پرسید: «خیلی دیر کردم؟»
طوری سوال کرد، انگار پرسید، من زشتم؟
رئیس گفت: «نه!»
او کمی هیجان زده به ما کومانچیهای نزدیکش نگاهی کرد، و اشاره کرد که به ماری هادسون جا بدهیم. ماری هادسون، بین من و پسری که، اسمش ادگار یا چیزی شبیه این بود، و بهترین دوست عمویش یک قاچاقچی بود، نشست. ما به او بهترین جای دنیا را داده بودیم. سپس اتوبوس تلوتلو خوران به راه افتاد. کومانچیها همه ساکت بودند.
در راه بازگشت به جای پارک همیشگی مان، ماری هادسون، به جلو صندلیش خم شده بود و داشت شرح پرشوری از قطارهایی که به آنها رسیده بود و یا نرسیده بود را به رئیس میداد. او در داگلاستون، لانگ آیلند زندگی میکرد. رئیس عصبی بود. او نتوانسته بود از خودش چیزی بگوید. به سختی به ماری هادسون گوش میداد. خوب به یاد دارم برجستگیهای دنده در دستش شل شده بود.
وقتی از اتوبوس پیاده شدیم، ماری هادسون، پیش ما ماند.
زمانی که من و یک کومانچی دیگر در حال شیر یا خط کردن با سکه بودیم تا ببینیم کدام تیم باید اول به زمین برود، ماری هادسون، مشتاقانه، علاقه اش برای پیوستن به بازی را ابراز کرد. نمیدانستیم چه جوابی به او بدهیم. ما کومانچیها که قبلا به اندام زنانه اش خیره شده بودیم حالا چپ چپ نگاهش میکردیم، اما او لبخند میزد که این کمی گیج کننده بود.
رئیس، ماری هادسون را به گوشه ای دور از صدارس کومانچیها کشید. به نظر میرسید، منطقی و موقرانه با او صحبت میکند. بلاخره، ماری هادسون میان حرف رئیس پریدو با صدایی که کاملا برای کومانچیها قابل شنیدن بود، گفت: «اما من این کار را میکنم.»
«من هم همینطور. میخواهی بازی کنی!»
رئیس ، سرش را تکان داد و اشاره کرد به سمت محوطه خیس و فرورفته بازی. او یک چوب معمولی بیس بال را برداشت و وزنش را به ماری هادسون نشان داد. ماری هادسون گفت: «مهم نیست.» و بعد سریع گفت: «من تمام این راه تا نیویورک را – برای دیدن دندانپزشکم و بعضی چیزهای دیگر- آمدهام، میخواهم بازی کنم.»
رئیس ناامیدانه سری تکان داد و محتاطانه روی هوم پلیت، که دو تیم کومانچی دلاوران و جنگجویان منتظر به او نگاه میکردند، قدم زد، و بعد نگاهی به من کرد. من کاپیتان تیم جنگجویان بودم. او نام بازیکن ثابت میانیام را گرفت که کارش گرفتن گویهای هوایی بود و آنروز مریض و در خانه بستری بود. رئیس پیشنهاد کرد که ماری هادسون جای او را بگیرد. من گفتم که نیازی به بازیکن میانی ندارم. رئیس پرسید، که خبر مرگم منظورم چیست که نیازی به بازیکن میانی ندارم. شوکه شدم. اولین بار بود که از رئیس ناسزا میشنیدم. حس میکردم، ماری هادسون به من لبخند میزند. برای آرام کردن خودم سنگی برداشتم و به طرف درختی پرتاب کردم.
اول ما زمین را گرفتیم. در دور اول مشکلی پیش نیامد. گه گاهی، از بیس اول نگاهی به عقب میانداختم. هر بار، ماری هادسون، مسرورانه، برایم دست تکان میداد. منظره خیلی بدی بود. به انتخاب خودش، دستکش کچر پوشیده بود.
وقتی به ماری هادسون خبر دادم، که طبق توافق، او باید نهمین توپ زنی در صف جنگجویان را انجام دهد، او شکلکی در آورد و گفت: «خوب، پس عجله کن.»
مسلما ، ما هم عجله کردیم. او که اجازه توپ زنی در دور اول را یافته بود، پالتو خز و دستکش بیسبالش را در آورد و با لباس قهوه ی تیره ای که پوشیده بود، به طرف هوم پلیت جلو رفت. چوب بیسبال را که به دستش دادم، پرسید که چرا اینقدر سنگین است. رئیس موضع اش به حیث داور در پشت سر پیچر (پرتاب کننده توپ) را رها کرد و با نگرانی جلو آمد و به ماری هادسون گفت که سر چوب را روی شانه اش قرار دهد.
او گفت: «قرار دادم.»
رئیس به او گفت که چوب را خیلی محکم نگیرد.
گفت:«نگرفتم.»
رئیس گفت که چشمت فقط به توپ باشد.
گفت: «هست.»
ماری هادسون با قدرت به اولین توپی که به طرفش پرتاب شد، ضربه زد و آن را بر بالای سر بازیکن چپ کوبید. این ضربه برای رفتن به بیس دوم خوب بود ، اما ماری هادسون به بیس سوم میرفت.
وقتی بهت و حیرت و بعد ترس و دست آخر شادمانیام فروکش کرد، به رئیس نگاه کردم، پشت سر پیچر بی حرکت ایستاده و خوشحال به نظر میرسید. در بیس سوم، ماری هادسون برایم دست تکان داد، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، من هم برایش دست تکان دادم، اگر میخواستم هم نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم. مهارت او در به کار بردن چوب بیسبال به کنار، او دختری بود که میدانست، چگونه از بیس سوم برای کسی دست تکان دهد.
در ادامه بازی، هر وقت که برای توپ زنی روی بیس میآمد، نمیدانم به چه علت، اما به نظر میرسید از بیس اول خوشش نمی آید. بلاخره، سه دفعه به بیس دوم دوید.
توپ زنی ما ری هادسون بد نبود، اما ما رانهای زیادی داشتیم که برای گرفتن اخطار جدی کافی بود. من فکر میکردم اگر او با هر چیزی بجز دستکش بیسبالش به دنبال فلای برود، بازی پیشرفت خواهد کرد، اما او میگفت دستکش بیسبال قشنگ است و بیرونش نمیکرد.
ماه آینده هم همینطور، او، چند بار در هفته با کومانچیها بیسبال بازی میکرد. (اگر چه با دندانپزشک ش قرار ملاقات داشت.) بعضی بعد از ظهرها سر وقت و بعضی بعد از ظهرها دیر به اتوبوس میرسید. گاهی، پر حرف میشد، گاهی، هم فقط مینشت و سیگار هربرت تری تونش (ته چوب پنبه ای) را دود میکرد. وقتی در اتوبوس کنارش مینشستی، بوی عطر خیلی خوبی میداد.
یک روز سرد زمستانی در ماه آپریل، بعد از اینکه رئیس ، سر ساعت سه، ما را از خیابان صد ونهم و خیابان آمستردام برداشت، اتوبوس پر را به خیابان صد و دهم در شرق دور داد، و با سرعت همیشگی، به سوی پایین خیابان پنجم حرکت کرد. رئیس موهایش را تر شانه زده بود، به جای کت چرمی همیشگی ش، پالتو پوشیده بود. حدس میزدم رئیس طوری برنامه ریزی کرده که ماری هادسون به ما بپیوندد و وقتی با سرعت به طرف ورودی همیشگی مان به پارک حرکت کردیم، مطمئن بودم که حدسم درست است. رئیس ، اتوبوس را در جای مناسبی در سیکستر پارک کرد و برای وقت کشی ، صندلی ش را به عقب باز کرد و شروع به تعریف قسمت جدیدی از «مرد خندان» کرد. آن قسمت را با آخرین جزئیاتش خوب به خاطر دارم و باید خلاصه اش کنم.
تغییر شرایط باعث شد که بهترین دوست مرد خندان، گرگ چرب زبان او، بال سیاه، در دام فکری و جسمی که توسط دافرجها کار گذاشته بود، بیافتد. دافرجها که از احساس وفاداری مرد خندان باخبر بودند، به او پیشنهاد کردند که در قبال آزادی بال سیاه، خودش را تسلیم آنها کند. مرد خندان با اعتماد کامل قبول کرد. (بعضی از فوت وفنهای جزئی نبوغ او دیگر کارایی خود را نداشتند.) ترتیبی داده شد که مرد خندان، دافرجها را، در نیمه شب، در بخش تعیین شده ای از جنگل تاریک، نزدیک پاریس ملاقات کند، و آنجا، زیر نور ماه، بال سیاه آزاد شود. اگر چه، دافرجها قصد نداشتند، بال سیاه، گرگی که آنها از او میترسیدند و متنفر بودند، آزاد کنند. در شب تبادله، آنها، یک گرگ خاکستری بدل را به جای بال سیاه قلاده زدند، اول، برای اینکه شبیه بال سیاه به نظر برسد، پنجههای پای چپش را به رنگ برف رنگ زدند.
اما، دو چیز بود که دافرجها به آن فکر نکرده بودند: پیروی مرد خندان از احساسات و عواطفش و تسلط او به زبان گرگ خاکستری. به محض اینکه مرد خندان به دختر دافرج اجازه داد، دستانش را با سیمی خاردار به درختی ببندد، حس کرد که بهتر است، با بلند کردن صدای زیبا و دلنوازش، در چند کلمه، با دوست قدیمی ش خداحافظی کند. بدل بال سیاه، چند یارد دورتر از نور ماه، تحت تاثیر تسلط این غریبه به زبانش، برای لحظه ای مودبانه، به آخرین نصیحت خصوصی و مسلکی مرد خندان گوش کرد، و بعد بیقرارانه، شروع به تکان خوردن و از این پنجه به آن پنجه شدن کرد. خشن و بی مقدمه، به میان حرف مرد خندان پرید و گفت که اولا اسم او بال سیاه یا پا خاکستری و یا کدام چیز دیگری نیست و اسمش آرماندا است، و دوما، هرگز در چین نبوده و کوچکترین قصدی هم برای رفتن به آنجا ندارد.
مرد خندان حسابی عصبانی شد و ماسکش را با زبانش کند و با دافرجها بدون ماسک زیر نور ماه روبرو شد. عکس العمل مِل دافرج این بود که فورا غش کرد. پدرش خوش شانس تر بود، تصادفا، در لحظه ای که مرد خندان نقابش را بر داشت، او داشت سرفه میکرد و به این طریق از لحظه کشنده برداشتن نقاب مرد خندان قسر در رفت. وقتی سرفه اش تمام شد و چشمش به دخترش که زیر نور ماه، دراز به دراز، روی زمین به پشت خوابیده بود، افتاد، و با سنجش جوانب، فهمیدکه چه رخ داده است. چشمانش را با دستانش گرفت و تمام خشاب پر را غیر ارادی به طرف جایی که صدای هیس مانند و سنگین مرد خندان میآمد، شلیک کرد.
این قسمت همین جا تمام شد.
رئیس ساعت اینگرسولش را از جیبش بیرون آورد، به آن نگاهی کرد و سپس در صندلی اش چرخید و ماشین را روشن کرد. به ساعتم نگاه کردم. تقریبا چهار و نیم بود. همینطور که اتوبوس به جلو حرکت میکرد، از رئیس سوال کردم که منتظر ماری هادسون نمی مانیم. او جوابی نداد و قبل از اینکه دوباره سوالم را تکرار کنم، سرش را یک وری کرد و خطاب به همه ما گفت: «بگذارید یک کم تو این اتوبوس لعنتی آرامش داشته باشیم.»
اساسا، دستورش غیر معقول بود، چرا که، اتوبوس هم از قبل و هم بعد آن آرام بود. تقریبا، همه ما، داشتیم به این فکر میکردیم، که مردخندان محل تیراندازی را ترک کرده بود، یا نه. گرچه به او اعتماد زیادی داشتیم، اما مدت مدیدی نگرانش بودیم. قبول اینکه از آن لحظه خطرناکی که برای مرد خندان پیش آمده بود، با ملایمت بگذریم، ممکن نبود.
آن بعد از ظهر، در دور سوم یا چهارم بازی بیسبال بود، که از همان بیس اول ماری هادسون را دیدم. صد یارد دورتر، طرف چپ، روی نیمکی بین یک پرستار بچه و گهواره بچه، نشسته بود. پالتو خزش تنش بود و سیگار میکشید. بنظر میرسید، بازی ما را تماشا میکند. از این کشف هیجان زده شدم و به رئیس گفتم. رئیس با عجله به طرفم آمد و پرسید: «کجا؟»
دوباره نشانش دادم. لحظه ی به طرف راست خیره شد و گفت که یک دقیقه دیگر برمیگردد. در حالیکه به آرامی زمین بازی را ترک میکرد، دکمههای کتش را باز کرد و دست هایش را درجیبهای عقب شلوارش کرد. من روی بیس اول به تماشا نشستم. وقتی رئیس به ماری هادسون رسید، دکمههای کتش بسته بود و دست هایش در دو طرف بدنش آویزان.
او بالای سر ماری هادسن پنج دقیقه ایستاد. معلوم بود، مشغول حرف زدن با اوست. سپس ، ماری هادسون بلند شد و هر دو آنها به طرف زمین بیسبال شروع به قدم زدن کردند. وقتی قدم میزدند، ساکت بودند، حتی به همدیگر نگاه هم نمیکردند. وقتی به زمین رسیدند، رئیس سر جایش پشت پیچر (توپ زن) قرار گرفت. به سمت رئیس داد زدم: «بازی میکند؟»
رئیس به من گفت که پیراهنم را بپوشم. من پوشیدم و به ماری هادسون نگاه کردم. او در حالیکه دستهایش در جیب پالتوی خزش بود به آرامی پشت هوم پلیت قدم میزد. عاقبت، روی نیمکتی ، آنطرفتر از بیس سوم نشست، سیگاری آتش زد و پا روی پا انداخت.
وقتی جنگجویان در حال توپ زدن بودند، پیش او رفتم و به او پیشنهاد دادم که اگر دوست دارد، میتواند در زمین چپ بازی کند. او سرش را تکان داد.پرسیدم که آیا سرما خورده است و او باز سرش را تکان داد. به او گفتم که ما بازیکنی در جناح چپ نداریم و یکی از بازیکنان هم در جناح میانه و هم در جناح چپ بازی میکند. او هیچ جوابی نداد. دستکش بیسبالم را به هوا پرت کردم و سعی کردم آن را روی سرم توی هوا بگیرم، اما در گل و لای فرود آمد، آن را با شلوارم پاک کردم و به ماری هادسون گفتم، که اگر دوست دارد، میتواند بعضی اوقات برای شام به خانه ما بیاید، به او گفتم که رئیس هم بیشتر وقتها میآید. ماری هادسون گفت: «تنهایم بگذار، لطفا تنهایم بگذار.»
به او خیره شدم و بعد بطرف نیمکت جنگجویان رفتم. یک نارنگی از جیبم بیرون آوردم و شروع به بالا و پایین انداختن آن کردم. در نیمه بیس سوم فول لاین به اطراف چرخیدم و شروع به قدم زدن به پشت سرم کردم، در حالیکه نارنگی را همچنان بالا و پایین میانداختم، یک چشم به ماری هادسون بود. نمیدانستم بین او و رئیس چه اتفاقی افتاده بود. (هنوز هم نمیدانم، به هر حال، هر چند خیلی کم، اما چشم دید من همین بود.) با این وجود، تمام اطمینانی که داشتم، این بود که مطمئن نبودم، ماری هادسون صف کومانچیها را برای همیشه ترک کند. در همین فکرها بودم که با تکان به گهواره بچه خوردم.
بعد از یک دور دیگر بازی، چون روشنایی هوا برای زدن و گرفتن توپ خوب نبود، بازی متوقف شد، و ما شروع به جمع کردن وسایلمان کردیم. آخرین باری که ماری هادسون را دیدم، نزدیک بیس سوم در حال گریه کردن بود. رئیس، آستین پالتو خز او را گرفته بود، اما او از رئیس دور شد و از زمین بازی به راه سیمانی گریخت و آنقدر به دویدن ادامه داد که دیگر نتوانستیم او را ببینیم.
رئیس به دنبالش نرفت، فقط ایستاده بود و ناپدید شدنش را تماشا کرد. به طرف دیگر که چرخید، به طرف هوم پلیت رفت و دو چوب بیسبال را بر داشت. ما همیشه چوبهای بیسبال را برای او میگذاشتیم تا بیاورد. پیش رفتم و پرسیدم که آیا او و ماری هادسون با هم دعوا کردهاند. رئیس به من گفت که پایین پیراهنم را تو بزنم.
مثل همیشه، ما کومانچیها چند صد فوت آخر مانده به اتوبوس را در حالی که همدیگر را هول میدادیم، از پشت گردن همدیگر را میگرفتیم و فریاد میزدیم، دویدیم. همه ما میدانستیم که نوبت داستان «مرد خندان» است. وقتی به سرعت در خیابان پنجم حرکت میکردیم، یکی ژاکت اضافی اش را در آورد و کنار گذاشت، من روی آن لغزیدم و ولو شدم. به اتوبوس که رسیده بودم، انرژی ی برایم نمانده بود، بهترین صندلیها اشغال شده بود و من مجبور بودم وسطای اتوبوس بنشینم. ناراحت از این موضوع، سقلمه ای با بازویم، به دنده پسری که طرف راستم نشسته بود، زدم. بعد صورتم را به سمت رئیس گرداندم و نگاهش کرد که از خیابان عبور میکرد. بیرون، هنوز هوا تاریک نشده بود، ، اما ساعت پنج و ربع، هوا کاملا تاریک شد. رئیس در حالی که یقه کتش رو به بالا بود، چوبهای بیسبال زیر بازوی چپش و تمرکزش به خیابان بود، خیابان پنجم را پشت سر گذاشت. موهای سیاهش را که در طول روز تر شانه کرده بود، حالا خشک شده بود و در باد میرقصید. به خاطر دارم، آن لحظه ، آرزو کردم کاش، رئیس دستکش به دست داشت.
وقتی رئیس سوار اتوبوس شد، مثل همیشه همه ساکت بودند، سکوتی متناسب با چراغهای کم نور، درست مثل اینکه به تئاتر رفته باشی. گفتگوها تبدیل به نجوا شد و یا کاملا قطع شد. با این وجود، اولین چیزی که رئیس گفت این بود: «خوب، یا سکوت مطلق، یا قصه بی قصه.»
سکوت بیدرنگ و بی قید و شرطی که اتوبوس را فرا گرفت، چاره دیگری برای رئیس به جز گفتن قصه نگذاشت.
رئیس ، دستمال جیبی اش را بیرون آورد و با یک پهره بینی اش در آن فین کرد. ما به صبوری یک تماشاچی علاقمند او را تماشا میکردیم. وقتی کارش با دستمال جیبی اش تمام شد، آن را مرتب تا کرد و در جیبش گذاشت. سپس، شروع به گفتن قسمت جدید «مرد خندان» که از اول تا آخر بیشتر از پنج دقیقه طول نکشید، کرد.
چهارگلوله دافرجها به مرد خندان اصابت کرده بود، دو تا مستقیم به قلبش. دافرج که هنوز چشمانش به خاطر نیافتادن به چهره مرد خندان بسته بود، وقتی صدای بازدم جانکاه و غیرعادی، را از جایی که هدف قرار داده بود، شنید، غرق در خوشی شد. قلب سیاهش وحشیانه شروع به زدن کرد. به طرف دخترش دوید که بیهوش روی زمین افتاده بود. او را بهوش آورد و هر دو آنها، کنار هم، حالا جرات کرده بودند، با لذت اما بزدلانه، به مرد خندان نگاه کنند. سر مرد خندان خم شده بود و چانهاش در خون سینه اش غلطیده بود. مرد خندان که تا مرگ فاصله زیادی داشت، پنهانی مشغول فشردن عضلات شکمش بود. وقتی دافرجها به تیرس او رسیدند، ناگهان صورتش را بلند کرد و خنده وحشتناکی سر داد. به ترتیب، اما به سختی هر چهار گلوله را بالا آورد. تاثیر این شاهکار در دافرجها آنقدر شدید بود که قلب شان واقعا ترکید و در زیر پاهای مرد خندان جان دادند. (اگر قرار بود این قسمت کوتاهتر باشد، اینجا میتوانست پایان داستان باشد، کومانچیها میتوانستند مرگ ناگهانی دافرجها را توجیه کنند، اما این پایان داستان نبود.)
روزها یکی پس از دیگری، مرد خندان همچنان ایستاده و با سیم خاردار بسته به درخت بود. دافرجها در زیر پایش در حال پوسیدن بودند. خونریزی شدید و تمام شدن ذخیره خون عقاب، مرگ خندان را در آستانه مرگ قرار داده بود. یک روز با صدای گرفته و خشن اما شیوا و فصیح از حیوانات جنگل کمک خواست. آنها را فرستاد تا بروند و کوتوله دوست داشتنی ش، اومبا، را بیاورند. آنها به دنبال اومبا رفتند، اما این سفر، سفری طولانی و در سرتاسر مرز پاریس- چینی بود. وقتی اومبا با کیسه دارو و ذخیره تازه ای از خون عقاب رسید، مرد خندان در اغما بود. اومبا، اولین کاری که کرد این بود که ماسک اربابش، که آنرا در برابر مل دافرج برداشته بود، پس به صورتش زد. او با احترام ماسک را روی صورت زشت مرد خندان جابجا کرد و سپس اقدام به پوشانیدن زخمهایش کرد.
وقتی عاقبت چشمهای کوچک مرد خندان گشوده شد، اومبا مشتاقانه بطری خون عقاب را به طرف ماسک بالا برد ، اما مرد خندان از آن ننوشید. در عوض، با ضعف نام گرگ دوست داشتنی ش، بال سیاه را بر زبان آورد. اومبا سر کج و کوله اش را خم کرد و اعتراف کرد که دافرجها بال سیاه را کشتهاند. از این غم نفسهای مرد خندان،جانگداز و سوزناک به شماره افتاد. رنجورانه، بطری خون عقاب را گرفت و در دستانش خورد کرد. باریکه ای از خون، از مچ دستش به پایین چکیدن گرفت. به اومبا دستور داد به سوی دیگر نگاه کند. اومبا گریه کنان اطاعت کرد. مرد خندان آخرین کاری که کرد، این بود که، قبل از اینکه صورتش به زمین غرق خون بغلطد، ماسکش را از صورتش برداشت و دیگر هرگز به هوش نیامد.
داستان اینجا تمام شد.
رئیس، ماشین را روشن کرد، همردیف من آنطرف اتوبوس، بیلی والسون، کوچکترین کومانچی، زیر گریه زد. هیچکدام ما، به او نگفت که خفه شود. به خاطر دارم، زانوهایم میلرزید.
چند دقیقه بعد، وقتی از اتوبوس رئیس پیاده میشدم، اولین چیزی که تصادفا دیدم، یک تکه کاغذ زروق قرمز رنگ بود که بیخ تیر چراغ برق در باد تکان میخورد. شبیه ماسک گلبرگ خشخاش بود. وقتی به خانه رسیدم، از اینکه دندانهایم بی اختیار، به هم میخورد، گفتند که سریع به رختخواب بروم.
.
حق نشر و بازنشر این ترجمه متعلق به مترجم و وبسایت نبشت است.