شارلی
روزی که برادر کوچکم ناپدید شد، پدرم برگشت. او که پشتِ فرمانِ کامیونِ بزرگ و سیاه رنگاش نشسته بود، از راه رسید. غرشِ گوشخراش ترمزهای بادی مثل غرشِ یک حیوانِ از پا در آمده در هوایِ تازهی صبحگاهی طنین انداخت. به آرامی از کامیون پایین آمد و در را محکم به هم کوبید.
همانطور که به خاطر ساعتهای طولانی رانندگی در جاده ناموزون قدم برمیداشت، به تاب نزدیک شد. من و برادر کوچکم کنار تاب ایستاده بودیم. موهایش مثل دندانههای برِس صاف و پرپشت و نگاهش مثل یخ سرد بود. همیشه حتی زمانی که لبخند میزد فکاش کمی منقبض بود. پدرم قیافهی ترسناکی داشت. تقریبا بیوقفه و بیآنکه کلمهای بگوید دستش را روی سرمان کشید. از پلههای ورودی بالا رفت، در ورودی را هل داد و در فضای تاریک و روشن خانه ناپدید شد.
من و ماریوس به هم نگاه کردیم و بعد او دوباره سوار تاب شد و منتظر ماند تا او را هل بدهم. من تنها دوست برادر کوچکم هستم. چون او زشت است. انگار به خاطر بیماری سختی که در کودکیاش کشیده بود، لاغر و نحیف بود. دماغی گنده و صاف و گوشهای برجسته و بیرون زدهای داشت. بدتر از همه این که از ته بطری به جای عینک استفاده میکرد. هیچ شانسی نداشت. همه او را در مدرسه اذیت میکنند. تاسفآور است که بعد از شناختِ بیشتر نظرمان دربارهی او تغییر میکند. مادرم میگوید که او خیلی شوخطبع و باهوش است. راست میگوید. او برادر کوچکم است اما بیشتر اوقات احساس میکنم که از من بزرگتر است.
هنوز ده دقیقه از ورود بابا به خانه نگذشته بود که صدای جیغ و داد از همه جای خانه به گوش رسید. درست مثل همیشه. بابا و مامان آنطور که میگویند همدیگر را خیلی دوست دارند، اما موفق نمیشوند بیآنکه سر هم داد و بیداد کنند توی یک اتاق بمانند. فکر میکنم که امروز حق با مادرم است. چون دو ماه میشد که بابا بدون کوچکترین خبری رفته بود. به هر حال زمان زیادی است. کار همیشگیاش است. ناگهان ناپدید میشود ـ به خاطر کارش است. طبق تعریف، یک راننده کامیون همیشه در جاده رانندگی میکند. البته بدون توجه به بازیِ بدِ گهگاه پدرم با کلمات، حتی میشود بگویم که به طور ذاتی و یا با بنزین رانندگی میکند.
اما چیزی که برای مادرم سخت است این است که پدرم هیچوقت نمیگوید برای چه مدتی میرود. تا حالا همیشه به خاطر بد و بیراه شنیدن برگشته است. بابا میگوید که او مرد آزادی است، که برای زندگی خانوادگی ساخته نشده، ولی با این حال ما را دوست دارد، به همین خاطر است که میرود و برمیگردد.
مادرم میگوید که او دیگر نمیتواند به تنهایی دو بچه را بزرگ کند، او احساس میکند دیگر شوهر ندارد و اینکه اگر او برای زندگی خانوادگی ساخته نشده، پس چرا تشکیل خانواده داده است؟ از این قبیل حرفها. صدایشان بالا میرود. گاهی اوقات چیزهایی در هوا به پرواز در میآید، اما در نهایت همیشه با هم آشتی میکنند. وقتی درِ اتاق را به روی خود میبندند و گله و شکایت جایِ جیغ و دادها را میگیرد میدانم که با هم آشتی کردهاند. کمی منزجرکننده است، اما این کار آرامش را برمیگرداند خب چه کسی میخواهد گله کند؟
آن روز ماریوس موقع صرف ناهار از اینکه به دنبال من به خانه بیاید سر باز زد. شانههایم را بالا انداختم و اصرار نکردم چون که او میتواند خیلی لجباز باشد. گاهی بسیار راحت قید یک وعدهی غذایی را میزند. فکر میکنم که پدر و مادرم به این قضیه هیچ وقت خیلی توجه نشان نمیدهند. حدود یک ساعت بعد که از خانه بیرون آمدم، ماریوس دیگر آنجا نبود. خیابانی که خانهی ما در آن واقع شده است مثل اغلب بعد از ظهرهایِ این شهرِ کوچکِ مزخرف، خالی و آرام بود. این شهر را شهر خوابگاهی مینامیم…
اغلب اوقات به خودم میگویم که یک روز به جای دوری خواهم رفت، شاید به ایالات متحدهی آمریکا بروم یا خوب برای تماشای فیلها به آفریقا بروم. من عاشق فیلام، یا شاید حتی به آمازون بروم، اما به استرالیا نخواهم رفت، استرالیاییها را دوست ندارم. نمیدانم چرا آنها را دوست ندارم.
در باغ، در خیابان او را صدا زدم. احتمالا یک ساعتی را دنبال او گشته باشم. زنگ در همسایهها را زدم، آنهایی را که میشناسیم و آنهایی را که باهاشان رفت و آمد نداریم. احتمالا داشتم نگران میشدم. این نوع گم شدن مختص ماریوس نیست. او آدم ترسویی است و هرگز به تنهایی از خانه دور نمیشود. و سپس ترسِ از عصبانیتِ مامان به جانم افتاد، فکر میکند رسالت من بر روی زمین مراقبت از برادر کوچکم است.
وقتی پدر و مادرم بیرون آمدند و روی پلکان ورودی ایستادند، من از قبل برای دفاع از خودم دلایلی را آماده کرده بودم. با چشمانی اشکبار گفتم «او گم شده است. ماریوس را پیدا نمیکنم، روی تاب نشسته بود و حالا دیگر آنجا نیست». پدرم ابروهایش را در هم کشید. مادرم خندید، باورش نمیشد. اما هر سه نفرمان میدانستیم که نمیتواند پیش یک دوستاش رفته باشد چون او دوستی ندارد. و اینکه او تنهایی هیچ جا نمیرفت. پس این چه کوفتی بود؟
همه جا را گشتیم، خانه، باغ، آلونک ته باغ. سه نفری دوباره همان کارها را انجام دادیم. همسایهها. هیچی، لعنتی! ما حتی به فروشگاه مطبوعات که داستانهای مصور میفروشد، رفتیم. خوب میدیدم که مادرم جوش آورده است. وحشت. پدرم، ادای مردها را درمیآورد. او حتی نمیترسید. اما خوب میدیدم که ترس به جان او هم افتاده است.
تماس با بیمارستان محلی قدم بعدی بود. یکی دو سال میشود که در این اطراف بیش از یک بیمارستان، پلیس و کلانتری و ژاندارمری وجود دارد. هیچی. وحشتناکترین چیز در آن لحظه برای من خجالتم به خاطر گم کردن برادرم نبود، بلکه وحشتناکترین چیز این بود که میدیدم چقدر والدینام بیچاره هستند.
در آن لحظه والدینام دیگر آن جنگجویان خیلی قویای نبودند که برای مراقبت از ما در برابر دیو گرسنگی، سرما، ترس و شرارتهای دنیا پا به زمین گذاشته بودند. موجودات ریزی بودند که بوران وحشت آنها را به هر سو میبرد، بیآنکه کوچکترین نتیجهای به دست بیاورند. به نظرم میرسید که ظرف این چند ساعت آب رفتهاند. همین دیگر، چطور برادر کوچکم ناپدید شد و چطور ما پیدایش نکردیم. انگار که تقریبا جلوی چشم ما دود شده و به هوا رفته باشد. خواه به طرزی اسرارآمیز به آسمان رفته خواه یک باند فرازمینی نامریی او را ربوده باشد. چرا که پلیس ماهها در جستجوی او بود ولی هرگز جنازهی او را پیدا نکرد. خجالت میکشیدم که به این موضوع فکر کنم، ولی چه کسی میتوانست پسر بچهای به این زشتی را دزدیده باشد؟
وقتی به عنوان برادرِ بزرگتر حسادتم هم حسابی گل میکرد خیلی خجالت میکشیدم چون بارها آرزو کرده بودم که برادرم گم بشود یا حتی بمیرد. دلم میخواست هرگز چنین افکاری نداشتم.
ده سال بعد
مادرش هرگز به شارلی اجازه نداد که برود. هرگز به ایالات متحدهی آمریکا و یا جای دیگری هم نرفت. گم شدن بچهی دیگرش او را از پا در میآورد. یک روز پدرش سوار کامیون سیاه رنگ شد، موتورش را روشن کرد و بعد از اینکه دستش را روی سر او گذاشت، بیآنکه کلمهای بگوید، رفت. این بار هرگز به خانه برنگشت.
در بیست سالگی هنوز آنجا زندگی میکرد. هر روز نگاهش روی تاب قدیمی میماند. طنابهای تاب از روزی که برادرش ناپدید شده بود، بر اثر زمستانها و تابستانهایی که یکی پس از دیگری پی هم میآمدند و میرفتند ـ بیآنکه او این فصلها را از هم تشخیص دهد ـ فرسوده و پوسیده شده بودند.
کم درس خوانده بود ـ حداقل میزان تحصیلات اجباری ـ و با کارهای کوچکی که این طرف و آن طرف انجام میداد ـ اغلب برای همسایههایی که برادرش را آن روز ندیده بودند ـ به زحمت زندگیاش را میگذراند. شبها به خانه برمیگشت تا از مادرش که بسیار لاغر و دیوانه شده بود، مراقبت کند.
وانمود میکرد که دیگر منتظر برادرش نیست. مادرش اما برعکس. بسته به فصل، پشت پنجره و یا روی پلکان ورودی مینشست و منتظر میماند. انتظار داشت پسرش به طرزی اسرارآمیز و به سبکی، پا روی زمین باغ بگذارد. او را بزرگ و یا پیر تصور نمیکرد. او را درست با همان عینکهای بزرگ و هیکل زشتی که داشت، میدید. مادرش مدتها بود که دیگر گریه نمیکرد. او فقط یک بار گریه کرده بود. با گذشت سالها به آدمی سخت و خشک تبدیل شده بود. درست مثل نانِ خشکی که دندانهای سختِ بدبختی یک تکه از آن را کندهاند.
گاهی اوقات برایش پیش میآمد که از گوشهی چشم متوجه حرکتی نامحسوس در باغ یا حضور نامرئی یک شخص روی تاب قدیمی میشد. صدای لغزشی جزئی را در پلکان و یا صدای خندهی ریزی را در آشپزخانه می شنید. حتی اگر میدانست که همهی اینها تصورات و خیالات او هستند نمیتوانست دست از امیدواری بردارد.
دربارهی پدرش اما قضیه فرق میکرد. میدانست که پدرش برنمیگردد، اما میدانست که او زنده است و همانطور که چشمان آبی رنگاش موقع رانندگی رو به جلو و مستقیم ثابت مانده، جایی در جادههای فرانسه یا اروپا در حال رانندگی است. حداقل هیچکس هنوز خلاف این قضیه را به آنها نگفته بود.
شارلی
دو یا سه سال بعد از اینکه ماریوس آب شد و رفت توی زمین، مادرم یک سگ به من هدیه داد. با خودش چه فکری کرده بود؟ که این حیوان جای خالی ماریوس را برای من پر میکند؟ آیا او باز هم کسی را به دست من سپرده بود؟ کسی را برای زیر نظر گرفتن، کسی را که باید از او مراقبت میکردم؟ آیا او مردم آزار بود؟ احمق بود؟ یا فقط دست و پا چلفتی بود؟
خیلی زود از همه چیز این سگ متنفر شدم. یک گونهیِ دورگهیِ سیاه و سفیدِ چاق و چله بود. این کوچولوی شکست خورده با چشمانِ ملتمسِ خود از من عشق گدایی میکرد. بلافاصله از بو، تکان دادنهای چاپلوسانهی دماش و از صورتش که تلاش میکرد لبخند بزند متنفر شدم. دلم میخواست بدون دخالت من، طوریکه انگار هیچ وقت وجود نداشته است، ناپدید بشود.
اما او را که هر روز صبح با دیدن من از شادی ناله میکرد، پشت در اتاقم مییافتم. به مانند یک خدای بیاحساس او را نادیده میگرفتم و از کنارش رد میشدم. با این همه هیچ چیز او را ناامید نمیکرد، همهجا به دنبالم میآمد، در کمترین فرصت اصرار داشت از زانوهایم بالا بیاید، وقتیکه به ستوه میآمدم، جیغ میکشیدم و بیملاحظه او را روی زمین میانداختم.
از مامان خواستم که او را برگرداند، او را به کسی بدهد و مرا از شر او خلاص کند. گفتم که او را تحمل نمیکنم، او خیلی احمق است و اینکه هیچ وقت از سگها خوشم نمیآمده. و در نهایت با بدجنسی گفتم که این سگ هیچ وقت جای ماریوس را پر نمیکند. جواب داد که این را میداند، اما گفت که من باید چیزی یا کسی را برای دوست داشتن پیدا کنم، گفت می داند که از او متنفر بودم چون نتوانسته است بچه را برگرداند.
هیچ جوابی پیدا نکردم.
هیچ وقت آن سگ را نوازش نکردم، اسمی روی او نگذاشتم و در نهایت به سیر کردن شکماش بسنده کردم چرا که آدم پست فطرتی نیستم. آخرش هم این مادرم است که به او وابسته شد و بعد از مدتی دوتایی با هم روی پلکان به کمین مینشستند. به نظر میرسید که او فهمیده مامان چشم به راه چیزی است و کاملا طبیعی نقش یک دیدهبان را به عهده گرفته بود.
مامان سگ را روی زانوهایش نگه میداشت و با حالتی گیج و منگ او را در طول ساعات طولانی روز نوازش میکرد. شبها روی تخت مامان میخوابید. دیگر مرا نمیگرفت و حتی وقتی از مدرسه برمیگشتم دیگر پایین شلوارم را بو نمیکشید.
یکسال بعد، یک ماشین درست جلو خانه به آن احمق زد. گودالی کندیم و در باغ درست در کنار تاب خاکاش کردیم. در شبی دلپذیر در اواخر تابستان، همراه با آوای لطیف جیرجیرکها دعایی بر زبان مادرم جاری شد. هوا بوی رطوبت میداد، زمین گل و لای بود و من به طرزی عجیب گریه کردم. بیشتر از آن، چنان بلند هقهق گریه کردم که ریههایم برای نفس کشیدن به سختی هوا مییافتند. مادرم گفت که نمیفهمد چرا برای حیوانی که ازش متنفر بودم دارم گریه میکنم. بله، او هیچی نفهمید.
در بیست سالگی، شارلی مدام عصبانی است. دلش میخواهد مثل دیگران دربارهی یک گیلاس نوشیدنی بحث کند، حشیش بکشد، مثل احمقها بخندد، به سینما برود و دختری را ببوسد، در شبکههای اجتماعی وراجی کند یا با این فکر که در زندگی واقعا هیچ چیز مهم نیست با گروهی از دوستانش در خیابانها ول بگردد. دوست دارد فکر کند که هیچ وقت پیر نمیشود، که یک روز کوهها را جا به جا خواهد کرد، اما میداند که هیچ چیز ابدی نیست، حتی خانواده.
بعضی شبها کاپشناش را میپوشد، سیگارهایش و چند تایی سکه توی جیباش میگذارد و به کافهای در مرکز شهر میرود و تا جایی که میتواند شراب می نوشد. دلش می خواهد درد و خشم زیادی که او را عذاب میدهد، آرام کند. شاید هم دلش میخواهد، بمیرد.
گاهی آنقدر مست میکند که هر جا برسد میخوابد، روی نیمکت، پشت سطل زباله شهری. حتی یکبار در گورستان قدیمی خوابش برده بود. گاهی اوقات دنبال اَلم شَنگه میگردد. بدون مشکل هم آن را پیدا میکند. انگار با نوعی ولع، منتظر کتکهایی است که میخورد. بقیه نمیفهمند که چرا او وقتی مشتی به صورتش حواله میشود و آن مشت صورتش را خرد میکند، میخندد.
امشب باز هم بیش از حد معمول نوشیده است. مردی کمی دورتر از او در بار نشسته است. شارلی مدتی او را زیر نظر میگیرد، درصدد است کاری کند تا توجه آن مرد را به خود جلب کند. سرفهای کرد و با صدای بلند از بینی نفس کشید و با شادی منتظر لحظهای بود که بتواند با پرخاش، سرِ مرد فریاد بزند و جملهی معمولاش «نکنه عکسم رو می خوای» را بگوید. میداند که روش بکری نیست، اما این روش برای مشتریانِ دائمیِ بار جواب میدهد.
اما مرد اهل این اطراف نیست و به نظر میرسد نسبت به حضور بقیه کاملا بیتفاوت است. شارلی سرانجام زیر لب تذکری مبهم و اهانتآمیز راجع به سر و وضع مردِ ناشناس میدهد. مرد باز هم واکنشی نشان نمیدهد. شارلی اصرار دارد، اما چون صدایش بر اثر نوشیدن الکل خشن و بم شده و پی هم سیگار کشیده است، به هدفاش نمیرسد. گیج و منگ، به طرفِ پیشخدمت بار که شانههایش را بالا میاندازد، میچرخد. تا وقتیکه شارلی بیرون از کافه مشت و لگد میزند و یا میخورد، عین خیال پیشخدمت نیست. انگار یک قرارداد ضمنی است.
شارلی از جایش بلند میشود و به آرامی به طرف مرد که پشتاش به او است، قدم برمیدارد. او که به خاطر نوشیدن الکل تلوتلو میخورد به آرامی به طرف مرد میرود تا او احساس خطر کند. شارلی میداند خشونت، همیشه از قبل ارتعاشاتی ارسال میکند که هر احمقی قادر است آنها را حس کند. وقتی که میخواهد دستش را روی شانهی مرد میگذارد، مرد دست او را میگیرد و بازوی او را چنان با چابکی به پشتش میچرخاند که شارلی روی دو زانو به زمین میافتد.
پیشخدمت که خسته است، میگوید: «برید بیرون!»
شارلی که حالت تهوع دارد درک نمیکند که چطور روی صندلی در کنارِ یک غریبهیِ بیصدا که از روی کنجکاوی و بدون کوچکترین خصومتی او را مورد توجه قرار داده، نشسته است.
ـ بچه، خیلی نوشیدهای.
در اثر ته ماندهی عصبانیت شَدیدش روی زمین تف میکند:
ـ گور بابات، گهتو بخور!
ـ نه بچه، این تو هستی که گُه خوری میکنی. نکنه میخوای خودکشی کنی یا چی؟ چرا؟
مرد که شلواری چروک و کُتی رنگ و رو رفته به تن دارد بیآنکه بدجنسی کند با اشتیاق به او نگاه میکند. علامت سوالی که در ذهناش نقش بسته است، در واقع منتظر یک جواب است.
ـ چه ربطی به تو داره؟
ـ شارلی مِنمِن کنان به جلو خم میشود و بالا میآورد. ترجیح میداد که کتکش بزنند. نزدیک است بیهوش شود. میداند که اگر چشمهایش را ببندد مثل کشتیای که تعادل درستی ندارد واژگون خواهد شد. دلش میخواهد فقط بخوابد. مغزش تاب برداشته است انگار که از جمجمه جدا شده است. اما سرش را بالا میگیرد و نگاهش با چشمهایی تیز گره میخورد.
هرگز در مورد چیزی که در آن لحظه اتفاق میافتد، توضیح نخواهد داد. همه چیز را روی داریه میریزد و این بارِ سنگین و غیر قابل تحمل را به دوش مرد ناشناسی میگذارد که هرگز او را باز نخواهد دید. شارلی داستان برادرکوچکِ ناپدید شدهاش، پدری که رفته، مادری که دیوانه شده، تمام شکستهایش، عذاب وجدانِ بیاندازهاش و درد تسکین ناپذیرش را تعریف میکند.
از دلمشغولیاش برای بازگشت به عقب برای برگشت به روزی که برادرِ کوچکش ناپدید شد و پدرش آمد و از دغدغهاش برای تغییر فقط جزئیات ـ رنگِ آسمان، محل قرار گرفتن تاب، صدای غیژغیژ درـ میگوید تا شاید بتواند سیر این وقایع و عدم امکان انجام آن را از کار بیاندازد. حرف میزند، خیلی حرف میزند، او عاقبت حرف می زند. بلاخره به حرفهای او گوش میکنند. حرفهای او را میشنوند.
مستی الکل از سرش پریده است، اینک مستی دیگری اختیار او را به دست گرفته است که این کلمات از دل شبی بسیار تاریک و بسیار ژرف اینگونه سر بر میآورند. حرفهایش که تمام میشود مرد از روی نیمکت بلند میشود.
ـ این اتفاقات! این اتفاقات، تقصیر تو نیست بچه.
شارلی که بلند میشود و به طرف خانه قدم برمیدارد، عطر چمنهایِ قطع شده به هوا بلند میشود و نور سفید رنگِ صبحدم در اطرافِ قرصِ رنگ پریدهی خورشید که کمکم بر فراز سقفهای یک شکل ظاهر میشود، در هم میشکند. طراوت صبحگاهی به آرامی از بین میرود و جایش را به خنکای ملایم یک صبح تابستانی می دهد. پس از آن هوا گرم میشود.