با تیغهی فلزی مدادتراشم روی نیمکت چوبی کهنه نام تو را مینویسم، زیرچشمی نگاهت میکنم، یک ردیف جلوتر از من نشستی و حرفهای خانم عبدویی را گوش میدهی، سرم را روی نیمکت میگذارم، همانجا که اسمت را حک کردهام، چشمانم را میبندم.
از همان اول هم مهربان و درسخوان بودی، صبحها دم در مدرسه منتظر میماندم تا بیایی و رد بوی شیرین عطرت را میگرفتم و پشت سرت راه میافتادم و مثل همیشه پشت سرت مینشستم، آخر دفتر مشقم اسمت را طوری که کسی متوجه نشود نوشته بودم، حواست به من نبود، نمیدیدیم.
صبح چادر سیاه تاریک شب را به کناری انداخت و با سرانگشتان مهربانش صورتم را نوازش کرد، از روی تخت بلند شدم، در دالان نور بیرمقی که از پنجرهی کوچک خود را گرفتار کرده مینشینم، به دیوار خیره میشوم، اسمت را که با ناخن روی آن نوشتهام نگاه میکنم، سرم را روی زانوهایم میگذارم و در رویا به حیاط مدرسهی دوران کودکیم میروم، ششساله بودیم، کنارت ایستادم، خواستم اسمت را فریاد بزنم تا ببینیم، خانم فرخ با خطکش توی سرم زد، چه درد شیرینی، تو با خشم به او گفتی نزنش، کاری نکرده، بعد تکهای از لقمهات را به من دادی، شاید از همان روز بود که فهمیدم بیتو نمیتوانم زندگی کنم، برای منِ بی مادر، بودنت مهر و عشق بود، درتمام رویاهایم بودهای.
یاد روزی افتادم که به خانهمان ریختند، همه چیز را زیر و رو کردند، یادته! وقتی اعتراض کردم یکیشان با مشت به صورتم زد، دوباره با خشم گفتی نزنش بیشرف، شاید اگر حرفی نزده بودی با تو کاری نداشتند، اما باز هم مثل تمام این سالها پشتم درآمدی، هردویمان را پشت ون انداختند و بعد در مرکز جدایمان کردند، چند ماه است از تو بیخبرم؟! نمیدانم!
سرم را بلند میکنم آفتاب چشمم را میزند اما دوست دارم، یک روز پاییزی درست مثل همین روزها زیر آسمان دراز کشیده بودیم، آفتاب چشمانمان را میزد اما دوست داشتیم، گفتم دو تا دختر میخواهم رها و ندا، گفتی من یک دختر و یک پسر میخواهم رضا و رها، گفتم اصلاً هر چی تو بگی، بلند خندیدیم!
نگهبان با لگد به در آهنی زد و گفت چه مرگته؟! اشک از روی لبهای نیمهبازم میگذرد و به کف اتاق میافتد، نمیدانم تا کی میتوانم تاب بیاورم. شبها خواب میبینم هر دو روی تُل عاشقان نشستهایم و در آب دو دلفین مشغول بازی هستند، رها میگوید:
– بابا دلفین، میخواهم سوار شم!
و رضا میگوید:
– بابا برویم توی آب؟!
به تو نگاه میکنم، با چشم میگویی آری و من میگویم بروید، دامن آبی چیندارت را پهن میکنی، سرت را روی شانهام میگذاری، میگویم همهی این زیبایها از توست. لبخند میزنی، این بار صدای خندهات نیامد، نگاهت کردم، غمگین بودی، خواستی چیزی بگویی، اما صدایت ضعیف بود، آنقدر ضعیف که نسیم آنرا دزدید، رها و رضا به سمتمان دویدند، گریه میکردند، دریا طوفانی شد، موجی آمد و آنها را با خود برد، تو گریه میکردی و من در آب میدویدم اما دریا خالیتر میشد و دو کودکمان، دورتر، برگشتم که نگاهت کنم نبودی، من تنها شدم!
داشتم خفه میشدم، بیدارشدم، دیوارها را که دیدم غم دنیا در دلم ریخت، سحر بود، درِ کناری باز شد، صبح از نگهبان که نان آورده بود پرسیدم، گفت چند زندانی جابجا شدهاند.
دوست دارم پس از آزادی دست بچهها را بگیریم به همراه هم برویم شمال، محمودآباد، توی جنگل قدم بزنیم.
در پروندهام چیز مهمی نیست، شاید تنها بهانهی نگه داشتنم در اینجا همان تَشَکُل دانشگاهی که عضوش بودیم باشد، هر روز از انگیزهام میپرسند و من میگویم جوان بودم، شور داشتیم، کتکم میزنند جز دعوایی که با رئیس بانک داشتم حرف تازهای برای گفتن ندارم.
سرم را میگذارم گوشهی دیوار به روزهای با تو بودن فکر میکنم، به بچههایمان، به دریای سبز جلوی خانهیمان، روی نامت دست میکشم، صدای گریه میآید، آشناست، یاد روزی میافتم که پدرت مُرد، تنها تو گریه میکردی، کاش خودت باشی، بویت را احساس میکنم، نمیدانم شاید در همین راهرو باشی، نمیخواهم بروم، تا این بو میآید نمیخواهم بروم، بلند نام زیبایت را فریاد میزنم، تو جواب میدهی، نمیدانم خوشحال باشم یا ناراحت، مرا به اتاق بازجویی میبرند، میگویند بنویس که پشیمانی، آخر از چه پشیمان باشم؟! کاری نکردهام، شاید تنها جرمم آن بوده که وقتی میدیدم بانکِ سرِکوچه خون مردم را در شیشه میکند، خانههایشان را مصادره میکند و آوارهشان میکند، دلم میسوخت و وقتی به درد دل آباجی بیگم که به پهنای صورتش اشک میریخت گوش دادم دیگر نتوانستم ساکت بمانم، رفتم آنجا که از حق او دفاع کنم و بگویم وام را برای شوهر مریضش میخواسته که عملش کنند و وقتی رئیس بانک بی آنکه سرش را بالا بیاورد شانههایش را بالا انداخت و با پوزخند گفت:
– حالا شوهرش مُرده؟!
عصبانی شدم، بیاد آرمانهایم افتادم که هر روز ساعتها در دانشگاه بحث میکردیم، حکومت مستضعفان، سروری کوخنشینان، ننگ بر سرمایهداری، بوی ادکلن رئیس بانک بیشتر عصبانیم میکرد، خط اتوی کُتَش حنجرهام را میدرید، بلند شد برود، هنوز هم به من نگاه نمیکرد، یک پایش میلنگید، قلمدانِ روی میز را برداشتم به سمتش پراندم، به سرش خورد و خون کثیفش بر صورت کریه و صافش جاری شد. مرا به جرم دفاع از پیرزن و تو را به جرم دفاع از من آوردهاند، حالا شش ماه است اینجایم، میگویند چرا سر آدم دولت آن هم با آن سابقهی درخشان خدمت به وطن را شکستهای، میگویند در این وانفسا آب هم بخوری با سابقهی فعالیتهای دانشجویات خرابکار بحساب میآیی، نمیدانم چه میشود، سرپاسبان امیری میگوید:
– مردک آدم فضولتر از تو نبود از حق اون پیرزن دفاع کند؟
– نمیدانم شاید نبود، شاید همه به مرض بیتفاوتی گرفتار شدهاند.
سرشب خبر آوردند که میخواهند جایم را عوض کنند، شاید جای تو را هم بخواهند عوض کنند، به دیوار نگاه میکنم دلم شور میزند، غم روی سینهام سنگینی میکند.
در باز میشود و نگهبان میگوید:
– بیرون!
من جلوی در میایستم، چشم بند میزنند، از گوشهی آن میتوانم ببینم، درِ روبرو را هم باز میکنند، تو را میبینم، چقدر پیر شدهای، موهای صافت حالا ژولیده و کثیف است، سرت پایین است، خون روی گونههای سفیدت ماسیده، صدایت میزنم، سرت را به زحمت بالا میآوری، میگویم نترس میخواهند جایمان را عوض کنند و تو لبخندی میزنی، نگهبان میگوید ساکت و دوباره سرت را پایین میاندازی، اشک روی ناخنهای کبود پایت میافتد.
سحر است، هیچکس حرف نمیزند، تنها صدای پا میآید و گاهی سرفههای تو، پله را نمیبینی، میخواهی بیفتی، سِکَندَری میخوری، میپَرَم که بگیرمت، نگهبان به طرفم میآید، با قنداق تفنگ به پشتم میزند و میگوید برو توی صف، صدای رعبآوری میگوید بایستید، چشمبندهایمان را باز میکنند، آسمان خاکستری خورشید را پنهان کرده، نگاهت میکنم، میگویم خورشید نمیآید، سرد است.
به تیرکهای چوبی میبندنمان، فریاد میزنم مگر نگفتید میخواهیم جایتان را عوض کنیم، صدای خنده میآید، تو گریه میکنی، سرم را به سویت برمیگردانم، سایهی بلندی فریاد میزند:
– لازم نیست چشمهایشان را ببندید، زانو بزنید.
سربازان روی زانوهایشان مینشینند، سایه بلندتر فریاد میزند:
– به طرف هدف مقابل
و من تنها به تو نگاه میکنم، باران میبارد، سردست و تو دیگر گریه نمیکنی، برق در آسمان روشن میشود.