این طوری نیست که همه چیز را بتوان توضیح داد. توضیح از فهم میآید و بعضی چیزها فهمیدنی نیست. تو از من میپرسی: «چه بلا تو را زده؟»
البته که تو با ادبی. تو این طوری نمیگویی. با صدایی که با هیچ نوع درد، حتی درد دندان هم آشنا نبوده، محترمانه و با اطمینان میگویی: «ببینید، شما دستاوردهای فراوانی دارید که دیگران در موقعیت شما آرزویش را هم نداشتند.» -بی ادبی نمیکنم تا بگویم، آنها آرزویش را نداشتند، به همین خاطر ندارند اما من که داشتم. آرزویش را داشتم ولی خودش را ندارم. و تو بیخیال کسالت من از دلداریات، ادامه میدهی:- «سلامت هستید. دستتان پیش کسی دراز نیست. کار خوب، زندگی کابلی و خلاصه تمام دلایل خوشبختی را دارید.»
من به راستی، مطمئن نیستم از چه چیز تو بیشتر بدم آمد، وقتی اینها را میگفتی. از صدای مطمئن و ناآشنا با درد تو که حسسنجی اگر وجود میداشت و میشد آن را به تو وصل کرد، مستقیمترین خط روی مانیتور درست میشد. یا این که تو وقت سخن گفتن با من، لحن آدمی را داشتی که ترجیح میدهد با لب خندان بمیرد تا جلو بروز ناتوانیاش را بگیرد. یا هم از این همه چیز فهمی تو و حاضر بودنت به جواب هر سوالی. درست مثل هر سفاهتی که اعتماد به نفسشْ سقف میشکافد. ببین، من ناتوان از توضیح اینم.
آن روز هم آمده بودی و هزارتا خوبی را سر آن زن تهمت کرده بودی. که «باسواد است، با شعور است. روی پای خود است. بار دوش نیست.» و بالاخره مثل هر سفاهت دیگر، حکم قاطع کرده بودی، که «زیباست.» آن صبح، صدای بهم خوردن دیگ و کاسه در آشپزخانه مرا بیدار کرد. در آن چند ثانیهٔ اول که بیشترین بخش شعور، خواب است، به راستی نمیدانستم چرا باید چنین سر و صدایی در خانهٔ من باشد. من که مدتهاست تنهایم. از یک دست صدا نمیآید. اما وقتی هیچ دستی نباشد که صدا باید هیچتر نیاید. چند ثانیه را گرفت تا به آشپزخانه برسم. و منبع صدا را ببینم. او پیاز و بادنجان رومی را ریزه کرده بود و داشت به ماهیتابه میگذاشت. هر دو را با هم.
پیاز ملاق نخورده در روغن را با بادنجان رومی. ولی تو به این توجه کردی که هر دو را خیلی با سلیقه ریزه کرده است. برای تو، مزهای که این ترکیب و تعامل تولید میکرد، اهمیتی نداشت. زیباییاش مهم بود.
پرسیدم: «شما این جا چه میکنید؟»
گفت: «هی شیطونک ناقلا، ما که از پل «شما» عبور کردیم. مگه دیشب یادت رفت؟»
اما چیزهایی که به یادم میآمدند مرا به ناگهان بیزار میکردند. این که مرا «تو» مینامد و من هم مانند آن قهرمان فرانسوازا ساگان تعجب میکنم از زنانی که به محض قرار گرفتن در وضعیت افقی کنار من، برای شان «تو» میشوم. شاید اگر ساگان را نمیخواندم اصلا این معیار در من شکل نمیگرفت. آیا ساگان نوعی کبر و ناز مرا تایید میکرد؟ یا آن را به وجود آورده بود؟
تو نخواستی مرا بشنوی و هی اصرار داشتی، توجهم را به این جلب کنی که پیاز و بادنجان رومی را با چه سلیقه ای خرد کرده است. من ماهیتابه را از دستش گرفتم. خشونتی در آن نبود. ولی اطمینان بود. و اطمینان که همیشه محکم است. من حتی مهربانی -عنصر خیلی نادری- را از وجودم بیرون شپلیدم و گفتم: «زهرا خانم، لطفن به سالون تشریف ببرید. زحمت نکشید، من به زودی صبحانه را درست میکنم.»
به وضوح انتظار نداشت، پس از همسایگی بالش های ما، او را «شما» بگویم. مثل دکانداری شد که مشتریاش به صورت غیرمترقبهای قوطی خوراکی را پیش بینیاش گرفته باشد و به او نشان داده باشد که تاریخ مصرفش گذشته. به رغم اطمینانی که دکاندار قبلا داده بود.
منتظر ماندم به سالون برود تا پیاز و بادنجان رومی با سلیقه ریزه شدهاش را به سطل آشغال بریزم. به تو گفتم: «از بلاتکلیفی بدم میآید. و خوشحال به اینم که کاری دارم و میکنم.» پیاز خرد کردم و گذاشتم سرخ شود. و بعد بادنجان انداختم. تا بعدش تخم را بیاندازم. با صبحانه به سالون رفتم. بشقابها را گذاشتم و بعد ماهیتابه را بر زیرْدیگی چوبی. به او نگاه نمیکردم. تو ملامتم میکردی که رفتارم موقرانه نیست. که اینجا معمول، همین است که زن، پس از همخوابگی حس صاحبخانگی کند. حس مالکیت.
من ممنونش میبودم اگر برمیخاست و دشنامی میداد. مرا به وحشیگری و بیادبی متهم میکرد ولی میرفت. پرخاش میکرد، ولی میرفت. اصلا بشقاب و ماهیتابه را در اعتراض به بیادبی بر فرقم میکوفت ولی نشستنش را طول نمیداد. آن یک بشقاب تخم را نمیخورد. به سلاد دست نمیزد. به چشمهایم جستجوگرانه نگاه نمیکرد و وقتی نگاه کرده بود و چیزی نیافته بود، برمیخاست، دستکولش را به شانه میانداخت و میرفت. اما او ترجیح داد، بماند. انگشتهای لاغرش در ادامه به ناخنهایی منتهی میشدند که به صورت غیر منتظره، به محض شروع، خاتمه مییافتند. ناخنها از بیخ گرفته شده بودند. بشقاب من تمام شده بود. به رغم آن که تو هی میگفتی: «صبر کنید، رسم مهماننوازی نیست میزبان زودتر غذایش را تمام کند.»
داکترم میگوید، این موقتی است. تو موقتی استی. دواهایم را اگر منظم بخورم، تو دیگر پدیدار نمیشوی و امر و نهی تو پایان مییابد. این خط مستقیم روی مانیتور که در نتیجه وصل شدن حسْسنج فرضی به قلب تو، روشنایی سبز تولید میکند، نیز ناپدید میشود. فقط باید دواهایم را منظم بخورم تا تو هم بدانی که برای بازپروری یک مرد چهل و چند ساله اندکی دیر شده است. مخصوصن، آدمی مثل من که خیلی چیزهای ساده را نمیتواند توضیح بدهد. داکتر توضیح داده است دواها چه کاری با مغزم میکنند تا تو ناپدید شوی. تویی که حتی وجود نداری. هرچند، حتی او هم نمیفهمد تو چطوری به دنیایم آمدی و خانم زهرا چرا آنهمه دیر، چهار ساعت تمام پا بر گلویم گذاشت پیش از این که برود.