لایهای از غبارِ تیره شهر را در بر گرفته بود. درختها از ریشه پژمرده بودند و نم پس نمیدادند. روزبهروز بر غلظت غبار افزوده میشد و میرفت تا شهر را یکپارچه سیاهپوش کند. نفسکشیدن بیتعارف زور میخواست و هرکسی چنین زوری نداشت.
چرخدستیای فرسوده، در تنگهراهی از این شهر، مردی را بهدنبال خود میکشید. چرخدستی چهار چرخ زنگزده داشت که هرکدام با لایۀ زمخت و گرهخوردهای از لاستیک پوشیده شده بود. چرخها سبزههای زیادی را زیر پای خود له کرده و چلانده بودند، امّا همچنان با ولعی سیریناپذیر به جلو چنگ میانداختند و زمین را میدریدند.
مردِ در بند، میلنگید و میلولید و با هر چالهای که چرخ درش میافتاد، تمام تنش به رعشه میافتاد. مفاصل و استخوانهای این مرد آنقدر خصمانه بر سر هم چکش میزدند و روی هم سمباده میکشیدند که صدای ترقتروق مهرهها و زُقزُق زانوها بلند شده بود. عضلاتش تحلیل رفته و عصبهایش بهغایت کرخت شده بودند، طوری که هیچ چیزی احساس نمیکرد. گویی اصلاً به این دنیای مادی تعلق نداشت.
لباسهایش سرتاپا پارهپوره، جرخورده و چرکین بود. موهای چرب و تکیدۀ سرِ بیپناهش، هر یک در جهتی متفاوت از دیگری افتاده و پلاسیده، یا که کز کرده، در خود پیچیده و مچاله شده بود. کاپشنِ غبارآلود و لکهدارش فریادِ سردِ بیاعتنایی سر میداد و شلوار زهواردررفته و رشتهرشتهاش از شدت نابسامانی زار میزد. سرِ کفشها شکاف خورده بود و بیملاحظه با دهانی تا بناگوش گشاده، بر سر صاحبِ مفلوکشان قهقهه میزدند.
چرخدستی کنار سطلزبالهای از حرکت ایستاد. دستان مرد مثل آهنربایی که ناگهان تغییر قطب داده باشد از چرخدستی جدا شد، و پاهایش بهسمت مقصد روانه شدند. سطل تقریباً همقدِ او بود، امّا صد برابرش شکم داشت. انگشتان مرد، دلنگران از آنچه انتظارشان را میکشید، بر لبۀ داخلی سطل کنار هم جا گرفتند و تکیهگاهی شدند تا مرد خودش را بالا بکشد، سرش را به داخل بیندازد و اوضاع را برانداز کند. چشمان مرارتدیدۀ مرد در اولین نگاه دانستند که به کاهدان زدهاند. زبالۀ چندانی نبود که بابمیل چرخدستی باشد. عمراً با این آتوآشغالها راضی نمیشد. سطح ناهمگون زبالهها آنقدر پایین بود که مرد، ناچار، میبایست تنِ لاغرمردنیاش را بر لبۀ سطل ولو میکرد تا بتواند عمیقتر وارسی کند، مبادا در این نداری، چیز باارزشی را از دست بدهد.
آمد که خیز بردارد، امّا قبل از اینکه پاهایش زمین را ترک کنند، از سر عادتی دیرینه، اطراف را نگاهی انداخت، مبادا چشم ناخواستهای پسِ گردنش باشد. دیوار خانهها بلند بود و هر یک مجهز به دوربین مداربسته. نگاههای مصنوعی مانعی نبود. سر دیوارها با خارهایی شاخگوزنی پوشیده شده بود که انگار نوکهای تیزشان بهسمت او نشانه رفته بودند. مرد که اطراف را بررسی میکرد، سرش را بسیار کندتر و باطمأنینهتر از آنچه میتوانست میچرخاند، انگار هر که نداند، قصد دارد زیباییهای منظره را تماشا کند.
از قضا دروازهای باز شد. مرد ژولیده بیدرنگ و بهصورت خودکار دستهایش را از لبۀ سطل برداشت و به نقطهای دورتر بر روی زمین خیره شد، انگار ناگهان نظرش را جلب کرده باشد، امّا گوشهچشمی حواسش به فردی بود که از دروازه خارج شد. شخص ابتدا در را پشتسرش پیش کرد، سپس به مرد، یا بهعبارتی بهتر، به سطلزباله، نزدیک شد. طرز راهرفتنِ بیحوصلهاش، نگاهکردنیانکردنِ سرسریاش به اطراف، و حتی کیفیت و اندازۀ کیسهزبالهای که به دست داشت، همگی برای آن مردِ ژولیده شناختهشده و معنیدار بود. سرشت و هویت آن فرد، حتی قبل از اینکه کیسهزبالهاش باز شده باشد، فاش شده بود.
در واقع مردِ بدقواره، بدون اینکه خواسته یا تلاشی کرده باشد، آدمها را خوب میشناخت؛ معنای هر لبی که کج میشد، هر ابرویی که قوس میگرفت و هر نوسان پلکی، ناچار در روحش معنا میشد… و چقدر که دلش میخواست تمام شود، نیست شود این درک ناخواسته؛ که بیشتر رنج و عذاب بود تا شهدِ معرفت. میخواست زودتر از شرش خلاص شود، میخواست بمیرد این فهم نافهمی، این شعور بیشعوری. کاش میشد این زجر و این تیشۀ جانکاه و هاون روحفرسا را از سرش دور بریزد. ولی نمیشد. بارها آن تلخترین لبخندِ تحقیرآمیز را بلعیده بود. بهدفعات آن آتش شعلهورِ تکبّر در ژستگرفتنها، درونش را به آتش کشیده بود. و پلیدتر از همه، آن دشمن دیرینه، آن خوی اهریمنی، آن نیزۀ برّندۀ نگاهِ کورشان بود که هزاران هزار بار قلبش را به سیخ کشیده، تکهپاره کرده، و چزانده بود. این نوع نگاه بود که از همه بیشتر وحشتش را برمیانگیخت و بیوقفه روحوروانش را تعقیب میکرد. همان نگاهی که مُهر خِفّت و خواری بر پیشانیاش داغ میکرد و ریشهٔ وجودش را تا اعماق نیستی فرومیکشید. این نگاه بهوضوح حاکی از آن بود که اینان سر در لاک خود فرو برده، چشمِ دیدنِ این مرد مفلوک، این عنصر منفور، این شاکلۀ گندیده، و این نیستی بهتر از هستی را نداشتند.
مرد که میدانست آن آدم نیز یکی از همان تیرهدلان است، بهسرعت رویش را کامل برگرداند، بلکه این بار بخت با او یار باشد و از گزند آن نگاه در امان بماند. خوشبختانه هم آسیب زیادی ندید. صدای افتادن کیسهزبالهای بر جمع سایر زبالهها شنیده شد، و سپس گامهایی که دور میشد. فقط قدری از کهنگی نفسش و تعفن حرکاتش در مرد اثر کرد، که آن هم در انبوه غلیظ دردهای پیشین رقیق مینمود.
وقتی مرد مطمئن شد که دوباره تنهاست، بالأخره اقدام کرد. بر لبۀ سطل بالا پرید و خودش را از روی شکم به داخل آویزان کرد. بلافاصله خون در سرش سرازیر شد و رگهای صورتش متورم. دستان پینهبستهاش را میان زبالهها گرداند و شروع کرد روییها را کنار بزند. انباشتِ خون داشت چشمانش را از حدقه بیرون میزد. سرش داشت گیج میرفت. کیسهای را کنار زد و یک لحظه احساس کرد چیزی دیده. انگار نور دیده بود. امّا این سطل، سطل زباله بود! حتماً خیالاتی شده بود. چند بار محکم پلک زد و دوباره نگاه کرد. قلبش نامرتب میتپید. تمام زبالهها شروع به حرکت کرده بودند و در هالهای تار دور خود میرقصیدند، امّا آن نور هنوز سرجایش بود، بلکه روشنتر و دعوتکنندهتر از قبل. آری، انگار مرد را به سمت خود فرامیخواند. نفس مرد داشت بند میآمد. مردمک چشمانش گشاد میشد. باید آن روشنایی، آن نور را به چنگ میانداخت، چرخدستی حتماً خوشش میآمد! به دیوارهای سطل هُل داد تا نزدیکتر بخزد. یک دست به راست و یک دست به چپ. نزدیکتر… نزدیکتر! آنقدر رفت که بدنش از تعادل خارج شد، پاهایش در هوا لگدی انداختند و لحظهای بعد کامل در سطل افتاده بود. امّا دیگر اثری از آن روشنایی نبود. آن تن بیجان و چرکآلود دیگر تکان نمیخورد. در کنار سایر زبالهها آدمی آرمیده بود. در خانهای مغفول و منحوس که اگر گذارت به آنجا میخورد و درش نگاه میانداختی، دشوار میتوانستی بگویی کدام آدمی بوده و کدام زباله. باری چرخدستی طعمهاش را شکار کرده بود و حال باید دنبال طعمهای جدید میگشت.