شب از نیمه گذشته. چیزی به صبح نمانده. از همین حالا دارم گدایی رسیدن شب بعد را میکنم. کاش خواب آفتاب سنگینتر از نفسهای من باشد. روی صندلی آهنی و سرد سالن غذاخوری نشستهام. ماشینهای رهگذر را یکی پس از دیگری از پشت شیشه کثیف و تار کنارم تماشا میکنم. تفریحم شده حدس زدن این که کدام یکی از مسافرها با وجود مدل بالای ماشینشان، آدمهای غمگینی هستند.
لیوانم را طبق عادت بالا میآورم تا سر بکشم. خالی است. برایم چیز چندان غریبی نبود، همه زمانهایی که فکر میکردم میتوانم احساسم را بیان کنم، اوضاع به همین شکل پیش میرفت. بر خلاف تصورم خالی میشدم. تصور خودم و بقیه.
رد چربیهای تمیز نشده روی میز، دیوارهای زرد کمرنگ و لامپ ارزان قیمتی که به زور خودش را روشن نگه میداشت، غذای درون بشقاب که به قدری قرمز بود که انگار خون خودم را میخوردم، همه اینها مثل فیلمی از جلوی چشمانم رد میشدند و هرچند از فیلم لذت نمیبردم، به تماشا ادامه میدادم.
مرد میانسال پشت دخل عبوس و شکسته بود. چشمانش به قدری خستگی و خوابآلودگی را تحمل کرده بودند که آرزو میکردم کاش میتوانستم به جای پول، کمی خواب یا آرامش به او پرداخت کنم. مطمئنم بیشتر به دردش میخورد.
غذاخوری مکان مورد علاقهام نبود، اما جای دیگری را هم نداشتم. شاید منتظر بودم بالاخره یکی از آن ماشینهای براق مشکی متوقف شود و کسی به قصد آمدن به غذاخوری از آن پیاده شود. اتفاقی بیاید و بنشیند روی صندلی مقابل من، اتفاقی چای سیاه و یک بشقاب از آن خوراکهای خیلی قرمز رنگ سفارش دهد، و با تعجب بگویم: سفارش من هم همین است! بعد با هم گرم صحبت شویم. خاطرم جمع باشد که چون قرار است یکی دو ساعت دیگر غذاخوری را ترک کند، پس میتوانم کمی از خودم برایش بگویم. چون این بار اگر کسی بعد از شنیدن حرفهایم برود، میتوانم به خودم بگویم که حداقل حرفهای من باعث این خداحافظی نبوده، در عوض خود فرد مقصد دیگری داشته و من و حرفهایم فقط توقفگاه بودیم.
اما خب، اینها همه خیال است. هیچ وقت هیچ ماشینی اینجا نمیایستد. کم کم تصمیم میگیرم بروم. زمان نمیگذرد و خب، دیگر دلیلی ندارد اینجا بمانم. ناگهان چشمم به راهپلهای درست در گوشه سالن میخورد. پلهها به سمت بالا میروند، و نه پایین. مکث میکنم. تا به حال متوجه اینجا نشده بودم. نظرم عوض میشود و راهم را از سمت در خروجی به طرف راهپله کج میکنم. جلوتر که میروم، میبینم راهپله به پشتبام میرسد.
مسیر راهروی غذاخوری کمنور تا پشتبام را با عجله میروم. میدوم. هر پله برایم بال میشود، ترس از افتادن ندارم. سرم برعکس اغلب مواقع، گیج نمیرود. لحظهها را قبل از ستارهها میشمارم. صدای درون سرم زمزمه میکند که اگر ابری باشد، اگر آفتاب امروز تصمیم بگیرد زودتر طلوع کند، اگر ستارهها سقف سر کسی به جز من باشند… کر میشوم و به راهم ادامه میدهم. صداها را نمیشنوم. به اندازه تمام گوشهایی که مهلت ندادند برایشان از حرفهایم بگویم، کر میشوم.
در پشتبام نیمه باز است. با پاهایم هلش میدهم و صدای نخراشیدهای که از خودش درآورده را نشنیده میگیرم. بالاخره ستارهها را میبینم. آسمان از همیشه صافتر است. سرد است، اما سرمای هوای آزاد این بالا را به گرمای فضای بسته غذاخوری ترجیح میدهم. به سمت راستم نگاه میکنم. متوجه چند تکه کاغذ ساندویچ دستنخورده که گوشه پشتبام افتاده است میشوم. یعنی کسی قبل از من هم اینجا بوده؟ قبل از اینکه ذهنم شروع به خیالبافی کند، جلوی حسرت خوردنم را میگیرم و حواسم را میدهم به همان چند تکه کاغذ. خودم را تقریبا پرت میکنم روی زمین و به دیوار تکیه میدهم. ستارهها را برانداز میکنم. کدام یک را انتخاب کنم؟ آیا آن یکی که پرنورتر است گوش شنواتری برای حرفهایم میشود، یا فقط ظاهر فریبندهای دارد؟
از سرما دستهایم را پناهنده جیبم میکنم، دستم به لوله خودکاری برخورد میکند که تا همین چند لحظه پیش از وجودش بیخبر بودم. شاید از بانک گرفته بودم و یادم رفته بود پس بدهم، شاید هم مال آخرین نامهای بود که نوشتم و هیچوقت نفرستادم. نامهها قبرستان خوبی برای نگفتههایم بودند. وقتی که باید از حرفهایم میگفتم و ترسیدم، تیغ ترس به خون تک تک احساساتم رنگین شده بود. نامهها و نوشتههایم گورستان همه آن جملات بودند.
کاغذ سفید دور ساندویچ را جدا میکنم. خودکار را روی دستم میکشم. رنگ نمیدهد. به یک بار بسنده نمیکنم. چند بار پشت سر هم روی دستم میکشم تا بالاخره جوهرش دست از قایم شدن میکشد. هنوز صبح نشده. هنوز فرصت برای نوشتن دارم. پلک میزنم. حساب اینکه چندمین بار است، از دستم در رفته. به خودم میآیم. جوهر خودکار تمام شده، کاغذم دیگر جا ندارد، اما حرفهایم را زدم. هنوز آفتاب سر نزده. نفسهایم دیگر سنگین نیست. به سختی بدنم را که حالا از کرختی و سرما منقبض شده، به حرکت وادار میکنم و به سمت پلهها میروم. دوباره به غذاخوری پایین برگشتم. بدون نگاه کردن به دور و برم، به سمت دستگیره در سالن میروم. پاهایم حالا اولین قدمهایشان را به بیرون غذاخوری گذاشتهاند. دستگیره را رها میکنم. در بسته میشود، چشمانم را باز میکنم. به سمت جاده میروم. کاغذ ساندویچ که حالا نقش نامه را بازی میکند، محکم در دستانم میگیرم. دستم را جلوی یکی از ماشینها دراز میکنم تا سوار شوم. حالا من هم یکی از آن مسافرها هستم. من هم یک رهگذرم. این بار را بالاخره میدانم به کجا خواهم رفت. نامه را بین انگشتانم با وسواس خاصی صاف میکنم. سوار ماشین میشوم، از پشت شیشهاش به غذاخوری نگاه میکنم که حالا مرد جوانی واردش شده و در حالی که پشت میز نشسته، به ماشینهای در حال حرکت نگاه میکند. چشمم را به جاده میدهم. ماشین به سمت جلو حرکت میکند. غذاخوری از دیدرس محو شده. به نامه در دستم نگاه میکنم. دیگر من هم یکی از مسافرها هستم.