abs

شش نفر و چهل نفر

کاظم حمیدی رسا

چوکی چرخ‌دار سیاه‌رنگ را کنار کلکین می‌چرخانم. هوای خانه مطبوع است. مرکزگرمی سه ساعت است که خاموش شده ولی خانه نه خیلی گرم است و نه خیلی سرد. پرده‌ی‌ پنجره را کنار می‌زنم. روی چوکی لم می‌دهم. دست‌‍‌هایم را…

چوکی چرخ‌دار سیاه‌رنگ را کنار کلکین می‌چرخانم. هوای خانه مطبوع است. مرکزگرمی سه ساعت است که خاموش شده ولی خانه نه خیلی گرم است و نه خیلی سرد. پرده‌ی‌ پنجره را کنار می‌زنم. روی چوکی لم می‌دهم. دست‌‍‌هایم را به پشت گردنم قفل می‌کنم. پاهای خود را روی لبه‌ی پنجره قرار می‌دهم. از پشت شیشه‌ها به هوای برفی برون خیره می‌شوم. فضای برون را ابر خاکستری‌رنگ پوشانده است و دانه‌های برف در رقص موزون چرخیده و رقصیده به زمین می‌نشینند.

پلک‌هایم را می‌بندم. نفس عمیق می‌کشم. احساس می‌کنم من هم با دانه‌های برف رها می‌شوم. رقصیده و چرخیده پرواز می‌کنم و هم‌رنگ ابرها در مهِ غلیظی ناپدید می‌شوم. رها و آزاد.

امروز صبح وقتی بیدار شدم. آرامشی عجیبی وجودم را فرا گرفته بود. اکنون به گذشته فکر نمی‌کنم. غم و غصه‌ای را که از پانزدهم آگست به این طرف روی قلبم سنگینی می‌کرد احساس نمی‌کنم. آرام نفس می‌کشم و با هر دانه‌ی کریستال برف چرخیده و رقصیده، بازی‌کنان به زمین می‌آیم، سپس با نسیمی بالا می‌روم، اوج می‌گیرم و در میان ابرها شیرجه می‌زنم. سبک شده‌ام مثل پر کاه.

دانه‌های برف در چرخش باد بی‌صدا می‌رقصند و می‌چرخند و آرام‌آرام به زمین می‌آیند. من هم رها و سبک‌بال می‌رقصم و می‌چرخم و سرخوشم. عجب حس خوشی دارم امروز. خدایا شکرت!

چشم‌هایم را باز می‌کنم. به دانه‌های برف خیره می‌شوم که هم‌چنان می‌بارد و چرخان و رقصان به پایین فرود می‌آیند. دخترانم خوابند. چه سکوت و آرامشی در خانه حکم فرماست! همین‌طور که خودم را روی چوکی چرخ‌دار لم داده‌ام، هوس چای سیاه هل‌دار به سرم می‌زند. به این فکر می‌کنم که خانمم گلنار را صدا کنم تا بیاید کنارم بنشیند. می‌خواهم این حس و حال خوب را با او تقسیم کنم. بیاید و باهم از این صبح برفی زیبا لذت ببریم. عجب منظره‌ای است! به خصوص وقتی چای داغ را در پیاله‌ی شیشه‌ای می‌ریزی. بخار نازک و هم‌رنگ ابر و برف‌هایی که می‌بارد پیچان و رقصان به هوا بالا می‌شود. چای داغ هل‌دار و من در خیالاتم چای می‌نوشم و با گلنار سرگرم قصه می‌شوم.

غرق تفکرات خود هستم. هنوز گلنار را صدا نکردم که چای بیاورد، این خیالات زمستانی در ذهنم می‌گذرد. چیزی محالی نیست. می‌توانم همین لحظه و همین ساعت از این لحظات خوش زندگی لذت ببرم. گور پدر طالب و غل بابا و تکه‌داران وطن‌فروش که لذت‌های زندگی را از ما گرفته‌اند. امروز می‌خواهم شاد باشم. امروز می‌خواهم به فکر بی‌کاری و بی‌روزگاری نباشم. این شعر منسوب به عمر خیام را زمزمه می‌کنم:

می نوش که عمر جاودانی این است
خود حاصلت از دور جوانی این است
هنگام گل و باده و یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی این است

***

تلفنم زنگ می‌خورد. یادم رفته که صدای زنگ را روی گزینه بی‌صدا می‌گذاشتم. یک لحظه به خود می‌آیم و می‌بینم که روی چوکی سیاه چرخ‌دار لم داده‌ام و پشت پنجره برف می‌بارد. صدای زنگ ممتد تلفن خواب و خیالم را خراب می‌کند. با بی‌انگیزگی تمام از جای خود بلند می‌شوم. تلفن را از گوشه‌ی اتاق برمی‌دارم. در چنین صبح برفی کی است که زنگ می‌زند؟ هیچ حال و حوصله ندارم با کسی گپ بزنم.

ناگزیر در فضای نیمه‌تاریک خانه دکمه پاسخ را فشار می‌دهم. کسی پشت تلفن است.

– الو، الو، آقای گلستانی

– بلی، سلام و صبح بخیر، بلی خودم هستم

– بلی، بخشش که در این روز برفی مزاحم می‌شوم

– پروا نداره، خیریت باشد

– اممم خب، بلی با معذرت امروز صبح مادرم بی‌بی حاجی به رحمت خدا رفته، به شما زنگ زدم

گوشی قطع می‌شود. به بیرون نگاه می‌کنم، برف می‌بارد. از دیروز باریده، دیشب باریده و همچنان می‌بارد. کسی در برون دیده نمی‌شود. بی‌خیال می‌شوم. هوس چای سیاه و نشستن کنار پنجره و نگاه کردن به دانه‌های برف از سرم می‌پرد.

به این فکر می‌کنم که در این روز برفی راه‌ها بسته است. موتر رفت و آمد نمی‌کند. چی کسی حاضر است به شهرک امید سبز در غرب کابل بیاید. با این برفی که باریده به ندرت موتر به این جاده می‌آید. مغزم تیر می‌کشد. چی‌کنم؟ صابر دوستم تنهاست. هرچی باشد عزادار است. باید بروم، ولی چگونه، اکنون وقت رفتن نبود. بی‌بی حاجی، مادر صابر چرا در یک چنین روز برفی برود. روزهای آفتابی کم بود! شاید خدا صاحب خواسته که صبر ما را امتحان کند. شاید تقدیر بر این بوده که بی‌بی حاجی در چنین روزی که برف کولاک می‌کند، بمیرد، ولی کاش در این چار دور و پیش، چار تا رفیق می‌بود که می‌رفتیم خانه‌ی صابر، به کفن و دفن بی‌بی حاجی رسیدگی می‌کردیم.

کلافه استم از این گوشه به آن گوشه‌ی خانه می‌روم: «بروم چه کنم؟ نروم باز بسیار بد می‌شود. هرچی نباشد صابر دوستم است. نان و نمکش را خورده‌ام. بروم از من تنها چه ساخته است. صابر هم در این جا بی‌کس و کوی است…»

با صدای گلنار خانم، ایستاد می‌شوم.

– مرد! بد است به خدا بی‌بی حاجی به رحمت خدا رفته و تو هی دور خود می‌پیچی برو. شال و کلاه کن هرچی زودتر برو که صابر تنهاست.

– چش … چشم خانم. می‌روم، می‌روم.

جوراب و پتلون مخملی را می‌پوشم. عینکم گم است. این سو و آن سو می‌پالم پیدایش می‌کنم. دست به سر وصورتم می‌کشم. دستی به شکمم – چای صبح نخورده‌ام، ولی اکنون اشتها ندارم.

آماده می‌شوم که بروم. به این فکر می‌کنم که تنهایی هیچ کاری از من ساخته نیست. من آ‌‌ن‌قدر عمر نکرده‌ام که تجربه‌ی کفن و دفن میت را داشته باشم.

روی مغزم فشار می‌آورم. به ذهنم می‌رسد که چند نفر از دوستان مشترک من و صابر در کارته سه و دشت‌برچی زندگی می‌کنند.

شماره می‌گیرم.

– الو، الو الو، احمدخان صیب سلام و وقت بخیر!

– خیریت باشد. خوب استین چه گپ است؟

– ولا احمدخان صیب می‌دانم که روز برفی است و نباید مزاحم می‌شدم، ولی ناچارم

– چه گپ شده گلستانی صیب؟

– صابر …را که می‌شناسی، مادرش به رحمت خدا رفته، هیچ کس ندارد. سر جنازه می‌آمدین

– توبه خدایا… خدا به صابر جان صبر بدهد، ولی می‌دانید که شب گذشته یک زانو برف آمده راه‌ها بسته است. ضمن اینکه کمی سرماخوردگی دارم. شرمنده استم. نمی‌توانم بیایم. یعنی اگر بخواهم امکان ندارد. از خانه برآمده نمی‌شود.

تلفن را قطع می‌کنم.

چند نام دیگر پیدا می‌کنم، یکی پی دیگری زنگ می‌زنم. یکی خانه نیست. یکی مشکل دارد. ناامید می‌شوم. با خود می‌گویم، با این برفی که باریده حق دارند نه بگویند. ولی مرگ که وقت ندارد. اجل که روز برفی و آفتابی سرش نمی‌شود. خدا صاحب هر وقت خواسته باشد جان کسی را می‌گیرد.

برای لحظاتی دلم را با این بیت از صوفی عشقری تسکین میدهم:

یک رفیق دست‌گیری در جهان پیدا نشد
تا به پای قصر شیرین نعش فرهاد آورد

روزگار غریبی است. روی مغزم فشار می‌آورم. موهایم را چنگ می‌زنم. موبایل را پیش به چشمم زوم می‌کنم. نام یکی از دوستان مشترک را پیدا می‌کنم.

– الو …. سلام اسدالله خان، خوب استین؟

– سلام جناب گلستانی. وقت بخیر

– اسدالله خان، می‌دانم که زمان مناسب برای مزاحمت نیست، ولی چی کنم که ناچارم. صابر دوست مشترک‌مان مادرش عمرخود را به شما بخشیده است. قوم و خویش ندارد. اگر من و شما آستین بالا نزینم کسی نیست که کفن و دفن بی بی حاجی را سر رشته کند.

– آقای گلستانی، نمی‌دانی که برون چه برفی می‌بارد و تا زانو برف آمده با این برف چطور می‌شود از خانه برآمد؟

– می‌دانم. می‌دانم، وضعیت شما را درک می‌کنم. برف آمده، ولی صابر را نمی‌توانیم تنها بگذاریم. گناه دارد. عزادار است. خدا را خوش نمی‌یاید. چهار- پنج نفر شما با خود بیاورید تا آن وقت من می‌روم خانه‌ی صابر.

پس از اصرار زیاد، اسدالله خان راضی می‌شود که از چهار قعله‌ی چهاردهی با چند نفر از دوستان بیاید.

خانه همچنان تاریک است و برون برف می‌بارد. از خانه برون می‌شوم. چه برفی آمده، پایم تا زانو در برف فرو می‌رود. کسی در چار-دور و پیش دیده نمی‌شود. تا خانه‌ی صابر باید چند کوچه را پشت سر بگذارم.

تنها صدای عوعو سگی از دور دست‌ها شنیده می‌شود. گاهی هم پشکی از این طرف کوچه به آن طرف می‌دود و در میان برف گم می‌شود. برف می‌بارد و من به راهم ادامه می‌دهم.

نفس که می‌کشم، ستونی از بخار به هوا می‌رود. عینکم عرق می‌زند. هی پاک می‌کنم بازهم پیش چشمم تیره و تار است.

با هزار زحمت خود را به خانه‌ی صابر می‌رسانم.

خانه سرد و ساکت است. برق هم نیست. جسد بی‌بی حاجی در وسط خانه در کمپل جگری رنگ پیچیده شده – دراز وسط خانه افتاده است. صابر بی‌هیچ برنامه‌ای از این گوشه به آن گوشه می‌رود. خانم صابر هم در آشپز خانه مشغول است. کسی نیست. نه گریه‌ای نه ماتمی.

صابر را در آغوش می‌گیرم. می‌گویم تسلیت باشد، خداوند جنت‌ها را نصیب بی‌بی حاجی کند. از مرگ گریزی نیست. صابر خاموشانه به بخت سیاه خویش می‌گرید که در چنین روزی برفی تک و تنها چطور به کفن و دفن بی‌بی حاجی برسد.

هنوز هم برف می‌بارد. به ساعت می‌نگرم یازده بجه‌ی روز شده، ولی هنوز از اسدالله خان خبری نیست. کسان دیگری را که تماس گرفتم جواب رد داده بودند.

زیر لب، دعا می‌کنم کاش اسدالله خان با چهار پنج نفر از دوستانش زودتر بیاید که غم بی‌بی حاجی را بخوریم. نیم ساعت بعد، اسدالله خان مانده و ذله با سه نفر از دوستانش می‌آیند.

– مانده نباشی اسدالله خان. خدا کمت نکند که در چنین روزی از چهار قلعه‌ی چهاردهی خودت را رساندی

– گلستانی صیب چه کنیم. آن‌قدر برف باریده که موتر پیدا نمی‌شود. راه‌ها بند است. با هزار زحمت خود را به این‌جا رساندیم. خداوند بی‌بی حاجی را غریق رحمت خود کند و به صابر جان و خانواده صبر بدهد.

اسدالله خان را به اتاق می‌برم؛ جایی دورتر از چشم صابر، به برون اشاره می‌کنم برف می‌بارد به ساعت نگاه می‌کنم لینگ ظهر است. می‌گویم امروز که نمی‌شود بی‌بی حاجی را دفن کرد. هر طور شده امشب را باید نگهش داریم. تا آن وقت ملا را خبر کنیم، برای قبر و کفن و دفن آمادگی بگیریم.

اسدالله خان قبول می‌کند. موضوع را به صابر می‌گوییم، صابر بی‌آنکه چیزی بگوید کله‌ی خود را تکان می‌دهد. من به حاج آقای کریمی زنگ می‌زنم که فردا در مراسم بی‌بی حاجی بیاید. اسدالله خان با قبر کن هماهنگی می‌کند.

صابر می‌گوید، قبرستان از شهرک دور است. باید پنج شش موتر تونس و سراچه را گپ بزنیم. با چند موتروان هماهنگی می‌کنیم که فردا ساعت ده بجه صبح پیش خانه باشند.

برای غسل میت باید خانمی را پیدا کنیم که آداب غسل میت را بداند. صابر نگران است.

خانم صابر، برنج دم کرده است. بوی برنج در فضای سرد خانه پیچیده است. عقربه‌ی ساعت آرام‌آرام می‌‌چرخد. ساعت دو می‌شود، در اتاق کناری، دسترخوان پهن می‌شود.حاضران لقمه‌ای برمی‌دارند و دست خود را از سفره می‌کشند. همه نگرانند.

من و اسدالله خان هم به شدت مانده شده‌ایم. روح و ذهن ما افسرده است. بیشتر از این‌که خستگی فیزیکی باشد با وضعیتی که پیش آمده وضعیت روحی ما خراب است. کسی نیامده، قوم و خویش صابر در بلخ و هرات هستند. تا شور می‌خوریم به همین سادگی روز زمستان بیگاه می‌شود. دو سه نفر از کسانی که همراه اسدالله خانه آمده در چار دور و پیش نعش بی بی حاجی قرآن می‌خوانند.

هوا کم‌کم تاریک می‌شود. به این فکر می‌کنم که صابر عزدار است. باید سهمی در تهیه‌ی آب و نان داشته باشم. برای شب، خانم صابر چیزی تهیه کرده است. من باید خانه بروم – از شب گذشته تا حال چیزی نخورده‌ام.

– صابر جان من خانه می‌روم که غم چای صبح را بخورم. شما چای جور نکنید من صبحانه را آمده کرده می‌آورم

اسدالله خان با همراهان، پیش صابر می‌ماند. من مانده و ذله برف را چیر کرده طرف خانه می‌آیم.

خانه‌ی ما از دکان و سوپر مارکت دور است. در مسیر راه شیر، خرما و دیگر چیزها را می‌گیرم. دو خریطه‌ی پلاستیکی پرشده، خریطه‌ها را گرفته خانه می‌آیم.

گلنار وقتی مرا می‌بیند، باور نمی‌کند که مرگ بی‌بی حاجی در روز برفی حال و روزم را خراب کرده است. رنگم پریده است. از حال رفته‌ام. چای سیاه دم می‌کند و مقدار کشمش و چند تکه کیک روی بشقاب می‌آورد. تشنه استم چای داغ را شوپ می‌کنم. دلم از نان شب سیاه شده. ترس خفیفی سراسر وجودم را فرا گرفته. گلنار می‌گوید:

– چطو شد؟ بی‌بی حاجی را دفن کردید. فاتحه‌گیری چه وقت است؟

– زن … دفن کجا بود؟ ما تازه تا لینگ ظهر زدیم و کندیم چار و پنج نفر بیشتر نیامدند. با این برفی که باریده می‌ترسم فردا هم نتوانیم بی‌بی حاجی را به قبرستان برسانیم.

گلنار، لبخند سردی بر لب دارد و دلداری‌ام می‌دهد که امشب استراحت کنم، خستگی و کوفتگی امروز از تنم برون شود. تا فردا خدا کریم است. شاید وضعیت بهتر شود و مردم بیایند و هریک مسئولیت بگیرند.

همین‌طور که چای می‌نوشم. به گلنار می‌گویم، فردا چای صبح را من بر عهده گرفته‌ام.

گلنار اخم می‌کند.

– مرد، دیوانه شدی در این هوای برفی چطور می‌توانی چای و مخلفات صبحانه را تا خانه‌ی صابر برسانی؟

زن، چاره نداشتم. صابر بی‌کس وکوی است. این رسم است که به عزادار باید نان بدهیم.‌ ‌در شریعت غرا و مقدس سیدالمرسلین گفته شده است که دوستان و همسایگان نان را بر عهده بگیرند و صاحب عزا تا سه روز از پخت و پز معاف باشد.

عزادار حرمت شود.

همین‌طور که کنار شوفاژ دراز کشیده‌ام گیلاس پشت گیلاس چای می‌نوشم. گرمی خوشایندی در جانم می‌خزد. خوابم می‌برد. چشم باز می‌کنم صبح شده است. ساعت شش صبح است. هوا ابری است. از آفتاب خبری نیست. فکر می‌کنم باید هرچی زودتر شیر را گرم کنم در ترموزچای بریزم. مربا، پنیر، خرما و مقداری بادام و چهارمغز را نیز در خریطه انداختم. شیر را روی گاز می‌گذارم. باز زیر کمپیل درنگ می‌کنم. خسته هستم. به این فکرم استم تا شیر گرم شود چند دقیقه‌ای زیر لحاف چُرت بزنم. چشم باز می‌کنم بیش از بیست دقیقه خواب بوده‌ام. یادم می‌یاید که شیر روی گاز است.

وارخطا، می‌خیزم طرف اجاق گاز. گاز خاموش شده و ظرف شیر خالی است. چار دور پیش اجاق تر شده. لعنت به این زندگی، حالی چه کار کنم. دکان‌ها بسته است. ناچار خریطه‌ی پنیر، مربا، خرما و میوه‌ی خشک را می‌گیرم. دو ترموز را که برای شیر آماده کرده بودم اکنون خالی‌اند.

مشکلی نیست. می‌روم خانه‌ی صابر چای را همان‌جا دم می‌کنم. از این جا بردن چای در این هوای برف سخت است.

ساعت شش و نیم است. گلنار و دخترهایم خوابند. از خانه می‌برآیم. کوچه پوشیده از برف است. هوای ابری و دود زغال باهم گد شده و به سختی پیش رویم را می‌بینم. دست‌هایم بند است. فکر می‌کنم که نان باید بگیرم. از این کوچه به آن کوچه – حال هر جا که می‌روم دکان‌ها هنوز باز نشده. بارندگی سبب شده که امروز نانوایی‌ها هم تا دیروقت بسته باشند. به یاد گپ گلنار می‌افتم.

– دیوانه شدی مرد، در این هوای برفی چطور می‌توانی چای صبح را برسانی؟

صدای عوعو سگان گرسنه از کوچه‌ی روبرو نزدیک‌تر می‌شود و من ترسیده‌ام. کسی در کوچه‌ها دیده نمی‌شود. گام‌هایم را تیز می‌کنم. گله‌های سگ به من نزدیک می‌شوند. لابد گرسنه‌اند. ترسیده و لرزیده‌ های‌و‌هوی می‌کنم. اندکی از من فاصله می‌گیرند. سگ‌ها هم گرسنه‌اند. از وقتی حکومت سقوط کرده، مردم کمتر مصرف می‌کنند. بذل و بخشش کم شده، کسی ریخت و پاش نمی‌کند. خیلی‌ها پیسه‌ی نان خشک خود را ندارند. لابد به سگ‌های ولگرد و زباله‌گرد هم چیزی نمی‌رسند. سگ‌ها هم لاغر شده‌اند، شکم‌های‌شان به پشت چسپیده‌اند. حجم زباله‌ها کم شده است. سگ‌ها شاید به سختی بتوانند در بین زباله‌ها تکه نانی و پاره استخوانی پیدا کنند.

فکر می‌کنند در خریطه‌های پلاستیکی چیزی است که شکم‌شان را سیر کند. یا هم برای سگ‌های گرسنه در این صبح برفی، تن نحیف من می‌تواند غذای خوش مزه‌ای باشد. دلم برای سگ‌ها می‌سوزد، کاری از دست من ساخته نیست. بیشتر مردم روزگارسگی دارند.

در میان شیار برف گاهی می‌افتم و گاهی می‌خیزم. چشم‌هایم آب زده است. چند کوچه مانده به خانه‌ی صابر – چشمم به دکان نانوایی می‌افتد که باز شده، نفس راحت می‌کشم و خودم را به پیش دکان نانوایی می‌رسانم.

نانوا، تازه خمیرها را زاله کرده و یک یک به تنور می‌چسپاند. منتظر می‌مانم، نان‌های گرم از تنور می‌برآیند. بخار نازکی از روی نان‌های گرم به هوا متصاعد می‌شود.

سی تا چهل نان گرم را در خریطه می‌اندازم. حالا خیالم بابت نان راحت شده، ساعت هفت به خانه صابر می‌رسم. قرآن‌خوانان خواب استند. هوای خانه تاریک. جنازه‌ی بی‌بی حاجی در همان جایی که دیروز صبح دراز کشیده بود همان جاست. کسی دور و پیشش نیست. فاتحه‌ای نثار بی‌بی حاجی می‌کنم.

به آشپزخانه می‌روم و چای جوش را روی گاز می‌گذارم. نان‌ها را از خریطه می‌کشم. پتنوس پیاله‌ها را می‌چینم. تا آب به جوش می‌آید، کم‌کم قرآن‌خوانان و اسدالله خان اتاق خواب برون می‌آیند.

ساعت هفت ونیم است. هوا هم‌چنان تیره و تار. همه بی‌میل و خسته استند. اسدالله خان و سه نفر همراه می‌آیند، سر سفره. صابر و خانمش را صدا می‌کنم. همه جمع می‌شوند. پیش خود خجالت استم که قرار بود شیرچای سر سفره باشد و حرمت صاحب عزا و مهمانان شود.

چاره‌ای نیست. هر کسی لقمه‌ای بر می‌دارد و پیاله‌ای سر می‌کشد. سفره را جمع می‌کنم. ظرف چای را در آشپزخانه می‌برم.

اسدالله خان نگران است. صابر هم نگران است. روز گذشته، پس از مرگ بی‌بی حاجی هرکسی را که می‌شناختیم زنگ زدیم و خبر کردیم، ولی اکنون ساعت هشت شده کسی نیامده.

اسدالله خان می‌گوید:

– روز برفی است. مردم تا از خواب بخیزند آماده شوند ناوقت می‌شود. باید صبر کنیم تا ساعت یکی دو ساعت دیگر قطعا مردم جمع می‌شوند.

– شش-هفت موتر خواسته شده. ساعت نه موترها می‌رسند، ولی از جمعیت خبری نیست. یک موتر با پارچه‌ی سیاه از مسجد خواسته شده. ساعت ده می‌شود بازهم کسی نمی‌آید. بجز خانم صابر هیچ خانمی هم نیست. کم‌کم نگران می‌شویم از اینکه روز زمستان کوتاه است. اگر کسی نیاید چه خاکی بر سرمان بریزیم.

صابر یک پارچه‌ی کفنی را که سال‌ها پیش یکی از اقوام برای بی‌بی حاجی از کربلا آورده بود، پارچه‌ای که به خاک شهدای کربلا متبرک شده است، از صندوق بیرون می‌کند. می‌گوید این جا کسی پیدا نمی‌شود که بی‌بی حاجی را مطابق سنت اسلام و فقه جعفری غسل و کفن کند. جای مناسبی هم نیست. باید جنازه را ببریم مسجد. مسجد غسال‌خانه دارد. من و اسدالله خان به نشانه‌ی‌ تایید سری تکان می‌دهیم. گوشه‌ی کمپل بی‌بی حاجی را می‌گیریم. با گفتن صلواتی جنازه‌ی بی‌بی حاجی را بلند می‌کنیم. می‌بریم داخل موتر جنازه. دو سه نفری که همراه اسدالله خان آمده داخل موتر می‌شوند. سه چهار موتر دیگر را جواب می‌کنیم و چند موتر دیگر را برای احتیاط می‌گویم پیش مسجد بیایند. به این احتمال تا زمانی که بی‌بی حاجی غسل داده شود، شاید مردم جمع شوند.

پیش مسجد می‌رسیم. بی‌بی حاجی را داخل غسال‌خانه می‌بریم. خادم مسجد مردها را غسل می‌دهد ولی برای خانم‌ها کسی نیست. برای یافتن خانمی از خادم مسجد کمک می‌گیریم به یکی از اقارب خود زنگ می‌زند.

بعد از نیم ساعت خانمی می‌آید. آب، مواد شست‌وشو و کافور را به غسال‌خانه می‌رسانیم.

می‌گوید خانم تجربه دارد و با آداب کفن و دفن به سنت اثنا عشری آشناست. خیالم راحت می‌شود. ملایی را که روز پیش اسدالله خان گپ زده از راه می‌رسد.

غسل و کفن میت تمام می‌شود. خانم را با دادن مبلغی به رسم هدیه، رخصت می‌کنیم. کسی نیامده. صابر شرمنده است. من هم خجل شده‌ام. چی روزگار غریبی است! حساب می‌کنم. من اسدالله خان و سه نفر همراهش و صابر و حاج آقای کریمی، به طور مجموعی هفت نفر می‌شویم. موترهایی باقی مانده را نیز می‌گویم بروند. کسی نیامده. یک موتر تونس و موتر جنازه را با خود به طرف تپه‌ی شهرک امید سبز، می‌بریم. موتروان ترس دارد از این‌که جاده خامه است. برف هم آمده و چاره‌ای نیست.

به چوک شهرک امید سبز که می‌رسیم. صابر می‌گوید صبر کن. از موتر پیاده می‌شویم. مرا به گوشه‌ای با خود می‌برد. آهسته در گوشم می‌گوید با این پنج شش نفردر این روز برفی مشکل است که بتوانیم مادرم را دفن کنیم. بیا برو از سرچوک ده پانزده نفری راکرایه کن که بیایند و جنازه‌ی مادرم را مشایعت کنند.

می‌شرمم می‌گویم، صابرجان نگران نباش. کسانی که را خبر کردیم تا ما به قبرستان می‌رسیم شاید بیایند. ناامید و افسرده می‌آیم و سوار موتر می‌شویم.

موترها از جاده‌ی پخته می‌گذرند و به جاده‌ی خامه و پر از برف می‌رسند. موترها زنجیر هم ندارند. نگران استیم که موتر جنازه در برف گل و لای گیر نماند. زیر لب یا رب، یا رب گفته پیش می‌رویم. مسیری که ما را به قبرستان می‌رساند شیب‌دار است و موتر جنازه باید به سمت تپه بالای برود.

هی میدان و طی میدان، آرام‌آرام جاده‌ی کنار تپه را بالا می‌رویم. در دامنه‌ی تپه، میدان بزرگی است که برای نماز جنازه جور شده. موتر جنازه در وسط این میدان توقف می‌کند. موتروان می‌گوید این آخر خط است و موتر اگر اندکی پیش برود در وسط برف بند می‌ماند. هرچی می‌گویم قبول نمی‌کند.

در دلم می‌گویم کاش قبر بی‌بی حاجی نزدیک باشد. چار طرف نگاه می‌کنم تپه است. قبرها با پرچم‌های بر افراشته و لوحه‌سنگ‌های نامنظم. برخی قبرها سایه‌بان فلزی دارد. برخی قبرها با مرده‌های‌شان داخل برف گور شده‌اند و چیزی جز سیاهی لوحه سنگ‌ها دیده نمی‌شود.

می‌پرسم، قبر بی‌بی حاجی کجاست. کسی نشانم می‌دهد که آن بالای بالا در نوک تپه است. به خودم نگاه می‌کنم. به تعداد کم مشایعت‌کنندگان می‌نگرم، ناامید می‌شوم.

بدنم می‌لرزد، عرق سرد جانم را پوشانده است. به این فکر می‌کنم که با این برفی که باریده و تعداد کم مشایعت‌کنندگان چگونه جنازه‌ی بی‌بی حاجی را آن بالا ببریم. ساعت از ظهر گذشته و همه گرسنه‌اند. اسدالله خان وقتی می‌بیند که موتروان حاضر نیست قدمی به پیش برود، شاید هم راست می‌گوید در وسط برف اگر موتر سلیب کند. چه چاره کنیم، کسی قادر نیست موتر را تیله کند. برف و گل و لای را از زیر تایرهای موتر پس بکشد.

شاید موتروان، تصمیم درستی گرفته است. اسدالله خان نگاهی به من می‌اندازد. رنگ از چهره‌ام پریده – عینک‌هایم بخار گرفته، جایی را بدرستی نمی‌بینم.

بعد رو به سه نفر همراهش می‌کند:

– یاالله زلمی جان، صبور و شیکب خان دو نفر بالا شوید و تذکره را از موتر پایین کنید.

من دم دروازه‌ی موتر جناز ایستاده هستم. تذکره را پایین می‌کنند. دسته‌ی تذکره را می‌گیرم. روی شانه‌ام می‌گذارم. زمین اندکی همواره است و چهار نفر می‌تواند تا لب جر تذکره را ببرد ولی آن طرف جر، زمین شیب‌دار و پوشیده از برف است.

صابر وحشت‌زده گاهی به آن طرف تذکره خیز می‌زند و گاهی به این طرف. حاج آقا کریمی – دست به سیاه و سفید نمی‌زند. دامن عبایش را بالا گرفته و می‌خواهد تن خود را به زور از میان برف بالا بکشد.

تذکره‌ی بی‌بی حاجی را تا لب جر می‌رسانیم. بدنم سستی می‌کند. خودم را کنار می‌کشم. اسدالله خان با سه نفر همراهش تا زانو در برف گور می‌روند. به هر ترتیبی نمی‌گذارند تذکره به زمین بیفتد. سینه‌خیز تذکره را روی دست‌های‌شان گرفته دامنه‌ی تپه را بالا می‌روند. پس از سه چهار دقیقه، همه مانده و ذله می‌شوند. من بار دیگر تقلا می‌کنم. زیر تذکره خیز می‌زنم و دسته‌ی چوبی تذکره را می‌گیرم. دو سه قدم که برمی‌دارم. پایم در برف گور می‌رود و به زمین می‌افتم.

می‌ترسم که جنازه‌ی بی‌بی حاجی از روی تذکره نغلتیده باشد. خدا، خانه‌ی اسدالله خان را آباد کند. نعش بی‌بی حاجی را با طناب محکم به تذکره بسته کرده است. هرچی باشد، اسدالله خان آدم با تجربه‌ای هست. من به سختی خود را از چاله‌ی برفی برون می‌کشم. باز غیرت می‌کنم. صلوات بلند محمدی پسند ختم می‌کنم:

– یا الله برادرا، دست به دست هم دهیم تذکره‌ی بی‌بی حاجی را بکشیم بالا.

باز چند قدمی برمی‌دارم، به نفس‌نفس افتاده‌ام. سینه‌ام می‌سوزد. عرق کرده‌ام. پاهایم سستی می‌کند. به صابر نگاه می‌کنم که رنگش پریده دنبال تذکره را گرفته. به حاج آقای کریمی می‌نگرم که بی‌خیال چند متر دورتر دامن عبایش را بالا گرفته و تن خود را به سختی بالا می‌کشد.

چی مصیبتی! اسدالله خان و سه نفر همراهش هم مانده و ذله شده‌اند. به دوردست‌ها نگاه می‌کنم چند موتر و چهل پنجاه نفر جنازه‌ای را آورده‌اند. در تپه‌ی دیگر مشغول خاک‌سپاری جنازه هستند. با خود می‌گویم؛ خوش به حال‌شان که چهل پنجاه نفر سر جنازه آمده‌اند. متوفا، مثل بی‌بی حاجی ما آدم بی‌ریشه نبوده و قوم و خویش زیاد داشته.

خدا آدم را تنها و بی‌کس نکند. دو سه نفر در جایی که بی‌بی حاجی قرار است دفن شود. مشغول آماده سازی قبر استند. با این‌که از آن بالا ما را دیده‌اند که در نیمه‌ی تپه با تذکره‌ی جنازه گیر مانده‌ایم به کمک ما نمی‌آیند. دقیقه‌ها به سرعت می‌گذرند. روز زمستان آفتاب لب بام است. نگرانم که تا پیش از تاریک‌شدن هوا بتوانیم جنازه‌ی بی‌بی حاجی را به خاک بسپاریم. هوا ابری و دم کرده است. برف باریدنش را توقف داده است.

اُفتان و خیزان جنازه‌ی را جایی می‌رسانیم. اسدالله خان گلویش را صاف کرده می‌گوید:

– برادرای محترم، یکی دو نفر نمی‌تواند کاری کند. دو نفر قوی پیش روی تذکره و دو نفر قوی پشت سر تذکره بازو بدهید – خداوند پشت و پناه‌تان!

من که پیش روی تذکره را گرفتم. با شنیدن سخن اسدالله خان دسته‌ی تذکره را روی برف تکیه می‌دهم. می‌گویم:

– اسدالله خان راست می‌گوید دو نفر آدم قوی بیایند پیش روی تذکره را بگیرند.

کسی دیگری نیست. دو نفر از همران اسدالله خان پیش روی خیز می‌زنند و اسدالله خان با یک نفر دیگر پشت سر را می‌گیرند. افتان و خیزان تا نزدیک‌های تپه می‌رسیم. با این حال و روزی که ما داریم، راه هنوز طولانی است.

باز در وسط برف گیر می‌مانیم. چی مصیبتی. از تپه روبرو مردمی که در مشایعت جنازه دیگر آمده‌اند. ما را زیر نظر دارند. چند دقیقه نفس می‌گیریم. می‌بینم که چهار پنج نفر سمت ما می‌آیند. رو به اسدالله خان می‌کنم:

– اسدالله خان چرت نزن، بندگان خدا به کمک ما شتافتند.

– گلستانی صیب – چنین روزی را کمتر دیده‌ام. اگر این جماعت به کمک ما نمی‌آمدند خدا می‌داند که این تپه را چگونه بالا می‌شدیم.

افراد کمکی تازه‌نفس هستند. احتمالا نان چاشت را شکم سیر خورده‌اند. تذکره را به سرعت روی شانه‌های‌شان گرفته به سمت نوک تپه بالا می‌روند. من و اسدالله خان و همراهان، نفس راحت می‌کشیم. پس از ده دقیقه، نفس زنان و عرق ریزان بالای تپه می‌رسیم. مردان کمکی جنازه را کنار قبر گذاشتند و خودشان رفتند. دو سه قبر کن چار-دور و پیش قبر بیل و کلنگ در دست دارند. برف‌ها را کنار زده‌اند. تذکره‌ی بی‌بی حاجی روی برف است.

حاج آقای کریمی نفس زنان می‌رسد. عرق خود را پاک می‌کند.

– یا الله برادران، زود شوید – تذکره را باز کنید.

کمپل را از روی نعش بی‌بی حاجی پس می‌کینم. بی‌بی حاجی در کفن سفیدی پیچیده شده با این که لاغر است، ولی عجیب سنگین شده است. شاید هم ما ضعیف استیم و زور ما از بین رفته است. گر چه مردم می‌گویند که آدم وقتی زنده است، وزن خودش را خودش بر می‌دارد ولی وقتی روح از تنش می‌برآید، لش می‌شود و سنگین.

به کمک صابر و هدایت حاج آقا کریمی جنازه‌ی بی‌بی حاجی را در قبر می‌گذاریم.

شال بزرگی را روی قبر گرفته‌ایم. ابتدا صابر می‌رود زیر شال بزرگ با مادرش چیزهای می‌گوید و خداحافظی می‌کند. حاج آقای کریمی در گوشه‌ی قبر نشسته و از آن بالا تلقین میت را با صدای بلند می‌خواند. به جنازه بی‌بی حاجی افهام و تفهیم می‌کند که وقت پرسش نکیر و منکر چه جوابی بدهد. خطاب به خدا صاحب می‌گوید:

– بی‌بی حاجی امروز با دست خالی پیش تو آمده از روی کرم و بزرگواری‌ات بر او مرحمت کن و قلم عفو بر جرایم اعمالش بکش.

بعد از آن که مراسم تلقین میت تمام می‌شود. اسدالله خان سنگ‌ها را روی قبر می‌پوشاند. کسی بشکه‌ای آبی آورده – قبرکن گل جور کرده و درزهای سنگ را گل می‌زنیم تا مور و ملخی داخل خانه آخرت بی‌بی حاجی نرود.

بعد بیل را می‌گیریم و خاک‌ها را روی چاله می‌ریزیم. سنگی مستطیل شکل را روی قبر در وسط خاک‌ها نصب می‌کنیم. لوحه‌ی سنگ بی‌بی حاجی.

کمی آب می‌ریزم گِرد و گوشه‌ی قبر را برابر می‌کنیم. ساعت چهار عصر شده – خورشید پشت ابر است و هوا کم‌کم تاریک می‌شود.

همه عجله دارند که زودتر با بی‌بی حاجی وداع کنند و به خانه‌های خود برگردند. این عجله در ظاهر حرکات همه مشایعت‌کنندگان دیده می‌شود.

همین که قبر پوشانده شد، قبر کن، اسدالله خان را خواست که حسابش را تصفیه کند. رخصت طلبید و با دو نفر دیگر رفت. من ماندم اسدالله خان – سه نفر همراه و صابر و حاج آقای کریمی.

حاج آقای کریمی به رسم یاد بود و به احترام بی‌بی حاجی، حمد و فاتحه‌ای خواند و از مشایعت‌کنندگان نیز خواست که جهت شادی روح بی‌بی حاجی حمد و سوره‌ای نثار کنند و نماز شب اول قبر یاد‌شان نرود. پس از ستایش خداوند متعال گفت:

– مرگ و زندگی در تقدیر بنی آدم نوشته شده است. بنی بشر را از مرگ گریزی نیست. خداوند مرگ با عزت نصیب همه کند. ما همه روزی به دیدار خداوند می‌رویم. خوش به حال کسانی که وقت مردن با عزت و احترام دفن می‌شوند.

حاج آقای کریمی پس از خطابه‌ی کوتاه، گفت:

– در روایت‌ها و احادیث تاکید شده وقتی کسی از این دنیا می‌رود، دار فانی را وداع می‌گوید، مستحب موکد است که باید چهل مومن بر بی‌گناهی شخص متوفا شهادت دهد. بی‌بی حاجی که خداوند از تقصیراتش بگذرد و روح مرحومه‌ی مغفوره را غریق رحمت خود کند. در شرایطی چشم از جهان فروبست که مشایعت کننده زیاد نداشت.

بعد رو به صابر کرد و گفت:

– مرگ بی‌بی حاجی را به خانواده و بستگانش تسلیت می‌گویم، ولی ای کاش چهل نفر می‌بودیم که بر بی‌گناهی بی‌بی حاجی شهادت می‌دادیم. از خدای بزرگ می‌خواهم که در این روز سخت، شهادت شش نفر را به جای چهل نفر قبول کند.

رنگ از رخ صابر پریده است. من و اسدالله خان بی‌صدا گریه می‌کنیم و از خجالت نمی‌توانیم به صابر نگاه کنیم. صابر بی‌تاب است. حاج آقای کریمی هم‌چنان با آب و تاب دستش را در هوا تکان می‌دهد و در باب فضیلت شهادت چهل مومن و بی‌کسی بی‌بی حاجی سخن می‌گوید.

می‌خواهم به گوشه‌ی چشم به حاجی آقا اشاره کنم که دامن عرایض خود را جمع کند، ولی حاج آقا تازه گرم آمده است و با ذکر روایت و حدیث در چهار کتاب آسمانی – کسانی را که در جنازه‌شان مشایعت‌کننده زیاد نباشد – آدم‌های گناه کار معرفی می‌کند.

شمال سوزناکی که روی کوتل وزیدن گرفته است، عبای حاج آقای کریمی را هی تکان می‌دهد و نزدیک است که عبا از شانه‌ی حاج آقا کنده شود. ولی حاج آقا بیدی نیست که از این باد بلرزد و با قدرت سخنرانی می‌کند. پس از ده دقیقه با ذکر مصیبتی به عرایض خود خاتمه می‌دهد. صابر مات و مبهوت چشم به قبر مادرش دوخته است. حاج آقا خود را در عبای شیرچایی رنگ‌اش می‌پیچد و به سمت پایین تپه، جایی که موتر تونس منتظرش است، می‌رود. من و اسدالله خان زیر بازوی صابر را می‌گیریم. با مادر صابر وداع می‌کنیم.

باد سرد و سوزناک زمستانی به شدت می‌وزد و دانه‌های برف رقصان و چرخان به این سو و آن سو می‌بارد. موعظه‌ی عالمانه‌ی حاج آقای کریمی هم‌چنان در گوش‌هایم طنین‌انداز است. به دوردست‌ها خیره می‌شوم به تپه‌ی روبه‌رو که برای مشایعت آن جنازه‌ی خوشبخت چهل-پنجاه نفر آمده بودند.

کتابستان

شبانه

نگار خلیلی

شهسوار سویدنی

لئو پروتز

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر