۱
ساعت «دو»ی شب است. فکر میکنم. چشمهایم را بستهام. کلمهها پیش چشمانم رژه میروند. بور، زرد، خاکستری. از چنتایی رد میشوم. چشم میپوشم. الف رد میشود. با رد میشود. نوبت تا میرسد. با خودم میگویم تا، تا، تا… تنهایی. نهایتِ تا، به تنهایی میرسد.
۲
تنهایی را میپسندم. دوباره فکر میکنم. کاش تنهایی پیتزا بود. حتمن تا آخرین لقمهاش را میجویدم. نه. کاش آدم بود. بخواهم صادقتر باشم، دلم میخواست آدم بود. تنگ در آغوش میگرفتمش. آره حتمن این کار را میکردم. به اینجا که میرسم، خندهام میگیرد. چه فکرها. چرا باید تنهایی یک دخترخانمِ گلگلی و زیبا باشد. خندهام را سر میبُرم.
۳
کسی صدا میزند. تنهایی محو میشود. رشته افکارم از هم میگسلد. چشمهایم را باز میکنم. تار میبینند. تار با پس زمینه روشن. چیزی باز میان سرم وول میخورد. نه. شب نیست. ۲ بعد از ظهر. خودم را بلند میکنم. با آدمک حرفهایی رد و بدل میکنیم. چیزکی میگوید. چیزکی میشنود. خودم، خسته است. پنداری از جنگ برگشته. پنداری با تبر دخل آدمها را در آورده.
۴
باید بروم جایی. سر پیچِ جاده منتظر تاکسیام. تنها نیستم. کنار جدول زنی مضطرب و تنها. گویا او نیز میرود جایی. زیباست. قدِ چنارگونه دارد. ابروهای کمانی. چشمهای غمگین. لبهایش میبیند. چشمهایش حرف را به مصدر ادا میکند. گونههایش سرخ است. وسطِ سرما. مغرور است. به دلیل زیبایی خیرهکنندهاش او را در خیالاتم اینطوری صدا میزنم: «زنِ زیبا». برقع روی کالبدش را فراگرفته. هیچ مکان از جغرافیای بدنش پیدا نیست. پس من چگونه صورتش را دیدم و توصیف کردم. «نمیدانم».
۵
هوا گرگ و میش است. از دوردست صدایی شنیده میشود. شغال. شاید روباه. تاکسیران خستهتر از من بهنظر میرسد. سالهاست صورت استخوانی و ریش پرپشتِ آکنده از غبارش روی تیغ ندیده. چشمهایش شبیهِ نژاد سگهایِ غربی است. از نگاهش وحشت میکنم. آستینهایش را بر زده. روی دستش چیزکی تتو کرده. «خاکِ پای مادرم». چهار تا انگشتر بدست دارد. پشت هر انگشتش به اعداد رومی مزین شده. جایی بین چشم و گوشاش زخمِ کهنه نقش بسته. رگههای عمیق از داستان ابرقهرمانانه میان درزهای زخمش دیده میشود.
۶
بوی سیگار. از ترس سرما شیشهها مدتهاست بالا و پایین نرفتهاند. بجای بوی تیل و موبلایل، بوی سیگار فضای تاکسی را اشغال میکند. هجومِ سرد و بیرحم.
دست زیر الاشه گذاشتهام. به دور دستها خیره ماندهام. از میان جمعیت آهسته رد میشویم. فضا غرق در انبوهی از صدا. «آیسکریم پیمان، پیمان آیسکریم». «جواری جوشک، جواری شیرک». «۱۰ روپه، ۱۰ روپه، ۱۰ روپه، ۱۰ روپه». هنوز دست زیر الاشه به جایی غریب چشم دوختهام. چرا باید وسط زمستان آیسکریم بخرند. «نمیدانم»
۷
ترافیک سنگین است. تاکسیران نخ به نخ سیگار دود میکند. کنار جاده، آدمکها دنبال سنگ، شیشیهای نوشابه و خیلیهای چیزهای دیگر میدوند. درک نمیکنم. عمیقتر میشوم. درِ گوشم صدایی میآید. صدای یک زن است. نالهای توام با تضرع. چشمهای تنگ و بادامیام را محکم تنگ و باریک میکنم. زنی آکنده از خون، افتان و خیزان میان جمعیت چیغ میزند. مردها، پیرمردها، جوانکها، همه به سمت او سنگ پرت میکنند. پنداری میخواهند الههای شیطانیای را بکُشند. کمی بعدتر صدای زن میان همهمهای جمعیت گم میشود.
۸
حین مردنِ آن زنِ بدکاره، نیشهای من و تاکسیران تا بناگوش وا میشود. میخندیم. میگوید «کاش همراهمان سنگ داشتیم». هردو سرحال میشویم. چشمهای سگیاش برق میزنند. زبانش را میگزد. آنهایی که نشانگیریشان ضعیف است را فحش میدهد. یکریز. «بیناموس، درست بزن سلیطه را. درست وسط فرقش را نشانه بگیر». میداند که صدایش به جایی نمیرسد. شیشهها یخ زدهاند.
۹
«زنِ زیبا» مرده است. درک نمیکنم. چرا باید از صحنه سنگسار وحشتزده شود. «گیریم ترسیده، چرا باید از شدت ترس بمیرد». برقعش را کنار میزنیم. نفس نمیکشد. چشمهای مرد وحشیتر میشود. یک ریز آب از دهناش میزند بیرون. لای انبوهِ ریش گم میشود. غرشی میزند و با صدای بمِ مردانهاش میگوید: «باید برویم چالش کنیم».
۱۰
تاکسیران، گم میشود. من و زنِ زیبا درون تاکسی منتظریم. باید چالش کنیم. بعد از مدتی با بیل و کلنگ بر میگردد. از انتهای پیچِ جاده به سمتِ کوهستانیِ شهر میپیچیم. شب شده است. خاموشی، سر به سوی آسمان کشیده. چهل دقیقه و اندی بعد، من و تاکسیران زن زیبا را چال میکنیم. برگشتنی ورق مچالهی روی صندلیای که زن در آن نشسته بود، به چشمم میخورد. با رنگ سرخ چیزی نوشته است که از تهِ دل خندهام میگیرد. وسط خنده تاکسیران با بیل فرقم را میشکافد و با گریه این دستنوشته از زن زیبا را زیر لب زمزمه میکند: «زنها هرگز نمیمیرند».