به دژم عزیز
مرا پیاده تا پارک زرنگار میکشاند. از لکنت زبانش پیداست که دوباره وزن جهان روی دوش این مرد است. و اخمش، آن نحس که وا نمیشود و وا نمیشود، درشتتر نیز شده است و این یعنی همان، یعنی دوباره وزن جهان روی دوش مردی هست. نگاهش به جهان خاکستر میپاشد، خاکستر «رویاهای» سوخته. به همهکس و همه چیز مظنون است و هر عابری که از کنارش میگذرد جرات نمیکند که نگاهش با این نگاه برای مدید مدتی تلاقی کند، تو گویی از حزن مستتر در آن میهراسد، از نگاه سرگردانی که دنبال مسوولِ این آوار شدن همه چیز بر سر خودش است.
راهِ باریک خودش و مرا از انبوهِ بیگانگان با هم، به سمتِ ورودی پارک باز میکند و سنگینی و سرعت گامهایش به من گفت که نای ایستادن نیز در او نیست، چه رسد به یارایی توضیح و تشریح. به پرش گونهها و ابروی در هم رفتهی او نگاه میکنم و ساربان با طنین خفیفی در سرم شروع به خواندن میکند:«این غمِ بیحیا مرا باز رها نمیکند…» زیر لب و با فشردن دندانهایش چیزی میگوید، چیزی نامفهوم، نفسی عمیق میکشد و همان واژهها را با نفس عمیق و با صدایی بلندتر میگوید: که این عجوز عروس هزار دامادست! به آن حفرهای نور و گرما در آسمان خیره میشود و ابایی از سوختن چشمهای خود ندارد، چون این چشمها قبلاً سوختهاند، شور و شعف این چشمها و برق و درخشش این چشمها، اکنون چیزی بیش از این خاکستر نیستند. عرقِ رویِ پیشانی خودش را پاک میکند، عرقی که نه فرزند گرماست و نه محصولِ خستهگی و زحمت، عرق رنج است.
رنجی که چونان باری، کشیدنش طاقتکُش و توانفرساست، فقط عرقش نیست، این نفسهای بلندِ پیهماش که خبر از خفهگی میدهند، نیز است. آه که این نگاه چه سرگردان است، چه میجوید؟ مقصر؟ آستانی که او را آرام کند؟ دامن آن زن؟ چه؟
پاکت تهیشدهی سیگارش را به گوشهای پرت میکند، طوری که انگار میخواهد از جان خویش بکندش، شاید هم میخواهد این غمِ بیحیا را از جان خود بکند، ولی چون شدنی نیست، پاکت سیگار را این گونه پرت میکند. سیگار گفتم، در تمام طولِ راه بیوقفه و پشت سر هم سیگار میکشد. دودش را هم شبیه آن پاکت خالی شدهاش، آن گونه بیرون میدهد که گمان بری نه دود، بل آتش از سینهاش زبانه میکشد. تا سیگارش تمام میشود به سمتِ غرفهی سیگار فروشی راه کج میکند. در مسیر رسیدن به غرفه از من میپرسد که چقدر پول دارم؟ دست در جیب میبرم و میگویم ۲۰ افغانی، با اشارهای سر به من میگوید که پول را بدهم به او، جیبهای خودش را برای آن ۲۰ افغانی که در آن بود، میگردد، کیف پولش را بیرون میآورد، سیانورش همچنان آنجاست، سیانوری که جهانِ رو به زوالش در غروب غریبی در سالها قبل ناچارش کرد که آن را بخورد.
سیگار را از دستِ آن نوجوانِ سیگارفروش طوری میگیرد که دستِ دوستانِ قدیمی را میگیرند و هنوز معامله به پایان نرسیده این سیگار را آتش میزند، همانگونه که یاس او را آتش زده است. رو که بر میگردانم درختها پیش رویم میایستند، تابوتهایی مدید، درختهایی که همزمان با مرگِ شهر، مُردند. راه میافتیم و همچنان هر دو ساکتیم، او ساکت است چون واژهها برای بازنماییِ اندوهش کمبضاعت و نارسا هستند و من ساکتم؛ هم چون او ساکت است و هم از این رو که هر شکلی از همدردی و روحیهدهی و قصارهای انگیزشی، اینجا و اینک، لکهای ننگ مضحکیست بر پیشانی سکوت. خودش به من گفته بود که فلان فیلسوف گفته که «پس از آشویتس مرثیه گفتن بربریت است.» من برابر آشویتس چشمهای او چه دارم که بگویم؟ کدامین همدلی این جراحت ناسور را محو میکند که او، آبلهای است در دشتِ دشنهها. در همین پارکِ منزوی و خالی و در این تنهایی نامتناهی خود نیز به دنبال انزواست و گوشهای «خلوتتر» میجوید.
چند ریشبلندِ کلاشینکوف-به-شانه با نغمهی بلندی که معنای آن را نمیدانم ولی احتمالاً در مورد شهادت و استشهادی باشد به سمت ما میآیند. چهرهشان شبیه همانهاییست که در سپیدهدم یک روز شبگون، خانهی ما را گشتند و به کلمهی کمونیست در یکی از کتابهای الماری من گیر داده بودند. البته رخسار همهی اینها همسان است. همهگان پیامبران یک چیز اند: وحشت. به ما که میرسند او را بیهیچ مناسبتی میگردند و سراغِ گوشی هوشمند را میگیرند و البته او از سر تدبیر هرگز آن را با خود به بیرون نمیآورد، میگوید که گوشی ندارد و اینگونه است که با نگاهی پدرسالارانه دور میشوند. دوباره منم و این مرد دژم، فاصلهی معینی به عرض صندلی سنگی پارک را میرود و میآید، دوباره و دوباره و دوباره، مدتی میایستم و چون خسته شدم، روی صندلی مینشینم و آمد و شد او را نظاره میکنم.
با خودش پهلوانی گرفته است، از حالتهای متغیر چهرهاش مطمئنم. در خود و از خود میپرسد و چون با پاسخ خود اقناع نمیشود، رخ به چرخ میبرد و با نفسی عمیق دود سیگار را همچون پیکی راهی آسمان میکند، شاید امید دارد اینگونه سخنش به آن بالاها برسد. سوختههای سیگارهایش را پشت سر هم به زمین میریزد، یکی از آنها را بر میدارم و میخواهم آن صدای خفیف ساربان که همچنان در سرم میخواند را به واژگانی بر روی صندلی سنگی ترجمانی کنم که «ناله اثر نمیدهد، نای نوا نمیکند.» ولی بر خلافِ فیلمها و رمانها و غزلهای پست مدرن، یک سوختهی سیگار کفاف نگارش این مصراع بلند را نمیدهد. این حفرهی نور دور، این خورشیدِ هماره شاهد، بیهیچ تردید و ظنی به کار روزمرهی خویش، یعنی آماده شدن برای طلوع مجدد، یعنی غروب، ادامه میدهد و همچون پهنهی پهناور و ناکرانمند این هستیِ تاریک، کمترین توجه و نگاهی به رنج این مرد ندارد.
غروب با آن برادرِ تلخ خویش، یعنی غربت از راه میرسد. شامگاه، شامگاهی که هیچگاه راز این غربتِ نهفته در آن را گشودن نتوانستم، ولی این مرد بدون حتا یک واژه توضیح که چه ابر و سمی گلویش را اینگونه چون طناب دار میفشارد، به رفت و برگشت ادامه میدهد و من با خودم میگویم که وزن جهان روی دوش مردی هست، و میان این «شاعر و اندوه او نبردی هست.»، نبردی که ساکتترین و درونیترین صورت آن نیز با این ارغوانصفتی و آشفتگیِ محیر توام است. به استثنای همروزگاران او، ارچند در صورتی دگر، یعنی همان جماعهی معتادین، گذار هیچکسی به این گوشه نمیافتد و با چیرگی تاریکی در شهر، هر کسی به فانوس خانه و خانوار خویش پناه برده است و آه بر این مرد که در خانه نیز چیزی جز همین تنهایی بیکران، به انتظار او ننشسته است، تنهاییای که دگر از جد و جهد باطل برای مرفوع کردن آن، تا همیشه دست شسته است و باور کرده است که آن صدای موهوم رودکی که از فاصلهی قرنها به او میرسد، صدای حقیقت است که «با صد هزار مردم تنهایی، بی صد هزار مردم، تنهایی.»
پس تنهایی کشیدن در گوشهی خلوت این پارک را ارجح دانسته بر تنهایی کشیدن در میانِ آن خیل بیگانگانِ با هم و وقتی از اینجا نیز رخصت یافت، تا آنگاه که سیانور را بالا نینداخته بود، در گوشهی بام و نیمهشبان زهرِ تنهایی و رنج را با هم سر میکشید. البته این پرسش که «چه رنجی؟» بسیار بیوجه است، زیرا هرگز منبع و چشمه برای رنج، آن هم برای بشری از تبار او که هر رنجی را دوبار میکشد، کم نیست. و او، چوب خشکیست در نیزاری که آتش گرفته است. پس از ساعتهای بسیاری که در اوج بیحالی و ناتوانی این مسیر حدوداً یک متره را دوره کرد و دوره کرد، در جا میایستد، آخرین پک آخرین سیگار خودش را شبیه آخرین نفس باقی مانده از عمر با تمام جان میکشد و دود آن را به هوا میدهد، و سوخته را به زیر پای خودش، و رو میکند به من، آنگونه که عادت اوست نخست دست خودش را بالا میآورد با همان لکنت و رعشهای که رنجش در صدایش انداخته است میگوید:« من از تمام مخلوقات دوپای به اصطلاح متمدنی که آدمیزاد نام دارند، متنفرم.»
مدتی مکث میکنم و بیآن که حتا خودم بدانم که چرا، از او میپرسم:«حتا از من؟» ناگهان میخندد و میگوید:«خصوصاً از تو، خصوصاً از خود.» و دست خود را روی چشمهای خود میگذارد، میدانم که میگرید، میگرید و گریستن خوب است، گریستن بهتر از منفجر شدن است. روی همان صندلی سنگی دراز میکشد و میگذارم هر قدر میخواهد بگرید، میگوید شعر بخوان و شعر برای او یعنی نفس کشیدن، و این یعنی او دوباره نفس میکشد. و این خوب است، و این خیلی خوب است، این بیت خودش را برای او میخوانم:
نگاه میکنی سویش به عشق و قهر و غم،
صبور و سخت و سرافراز باش، مرد دژم.
خندهی خفیفی میکند، بلند میشود و همزمان با صدای ساربان درون مغز من و با مدد سوختههایِ سیگارِ خودش مینویسد:«آنچه که اشک میکند، آب بقا نمیکند.» راه میافتاد، میخواهم با او راه بیافتم ولی او تا سنگینی وزن جهان از بازوانش کاسته شده، تصمیم گرفته است که مخلوقات ذهن و تخیل خود را جا بگذارد، پس من نمیتوانم با او بروم، همینجا میمانم، تا قیامت روی این صندلی سنگی میمانم، مگر این که او برگردد و قبل از خوردنِ سیانور، مرا به سانِ خاطرهای باز نگاه کند و با من سخن بزند، تنها همدم من، این مصراع شعر نوشته شده با سوختهی سیگار را نیز، باد تا فردا با خودش خواهد بُرد.