ادبیات، فلسفه، سیاست

angel of death

پمپ

فضا به قدری روشن بود که انگار نور خورشید با نوای مارش از تنها پنجره‌‌ی اتاق به داخل یورش آورده است. به غیر از میز بزرگ قهوه‌ای و رئیسی که پشت آن کز کرده بود، در اتاق چهار صندلی چوبی با روکش سبز، یک کتابخانه…
سعید گلی‌زاده آموزگار، دانشجوی رشته‌ی مدیریت آموزشی و ساکن و زاده‌ی شهر تبریز است.

منشی، دختر جوان بیست و چند ساله، ضربه‌ی آرامی به در زد. پشت در، رئیس، مرد میانسال با سر نیمه طاسی که اطرافش را موهای خاکستری پوشانده بود؛ کت و شلواری همرنگ موهایش به تن داشت که چهره‌اش را بی‌روح‌تر میکرد. دستان گوشت‌آلود خودش را به ظرافت حرکت میداد. و به نظر میرسید که درحال نوشتن گزارش مهمی است. سیگاری روی میز دود می‌کرد. صدای آرام مارش از رادیوی اتاق به گوش میرسید. فضا به قدری روشن بود که انگار نور خورشید با نوای مارش از تنها پنجره‌‌ی اتاق به داخل یورش آورده است. به غیر از میز بزرگ قهوه‌ای و رئیسی که پشت آن کز کرده بود، در اتاق چهار صندلی چوبی با روکش سبز، یک کتابخانه، چند قاب عکس از مردهایی که هیچکدام نمی‌خندیدند و در نهایت تلفن؛ دیده میشد. منشی وقتی فهمید که صدای در توجه رئیس را جلب نکرده است سرفه‌ی آرامی کرد. رئیس بدون آنکه سرش را بلند کند پرسید:«چه خبره؟» صدای منشی می‌لرزید:«قربان، یه نفر واسه کار اومده.»

«کار؟ مگه اینجا ساندویچیه؟»

«قربان منم همینو بهش گفتم، اما اون، چطور بگم؟ میگه آدمکشه… و تاکید داره حتی بهتر از عزرائیل.» رئیس بالاخره سرش را بالا گرفت. منشی رنگ به صورت نداشت. ترس داشت خفه‌اش می‌کرد. رئیس لبخندی زد:«آدمکش! مگه یادت رفته؟ اینجا یه سازمان فرهنگیه. بهتره دست به سرش کنی. این روزا دیوونه تو شهر زیاد شده. اصلا زنگ بزن تیمارستان.» منشی می‌خواست چیزی بگوید، اما می‌دانست که رئیس را جری خواهد کرد. مجبور شد در را ببندد. وقتی سرش را برگرداند اثری از مردی که برای کار آمده بود، پیدا نکرد. بی آنکه دلیلش را بداند نفس راحتی کشید. سعی کرد قیافه‌ی مرد را به خاطر بیاورد. برای اینکار باید با خودش حرف میزد. عادتش بود:«خب لباسش چطور بود؟ آهان یه کت و شلوار سیاه. اونم بزرگترین سایزی که میشه تو بازار پیدا کرد. اما هنوزم براش کوچیک بود. مچ دست و پاش بیرون مونده بود. کفشاش هم یه ورنی واکس نخورده. از اون مدل قدیمیا. آدم رو یاد دهاتیا مینداخت. دماغش چی؟ خب مثل همه‌ی مردای دیلاق، بزرگ و بیریخت. با اون چونه‌ی درازش که مطمئنم سایش تا دو متر هم میشه. اما چیزی که قیافش رو مضحک میکرد میدونی چی بود؟ گوشاش. درست مثل گوشای یه نوزاد. مطمئنم از سه سانت بیشتر نمیشد. بیچاره انگار گوش نداشت. خیلی دلم می‌خواست یه قهقهه‌ی درست و حسابی بزنم. ولی وقتی چشاشو دیدم نزدیک بود پس بیفتم. اینجور آدما بهتره همیشه عینک بزنن.»

رئیس احساس کرد چیزی جلوی نور خورشید را گرفته و سایه‌ی بزرگی را روی میز انداخته است. احساسش واقعی بود. سایه‌ی همان مردی که چند ثانیه قبل در ذهن منشی تصویرش رسم میشد روی میز افتاده بود. رئیس سرش را بلند کرد. برای اینکه بتواند صورت مرد قد دراز را ببیند حتی کم مانده بود گردنش بشکند. وقتی چشمش به گوش‌ها و چانه‌اش افتاد خواست قهقه‌ای بزند. اما در یک آن تلاقی چشم‌ها جای خنده را به ترس بی‌پایانی داد. رئیس نفسش بند آمد. می‌خواست فریاد بکشد، فرار کند و حتی اگر ممکن شد لگدی بپراند. اما غیرممکن بود. تمام بدنش مانند چوب خشکی بود که اگر تکانش میدادی میشکست. مرد سیاه پوش پوزخندی زد:«الان به چه چیزا که اعتراف نمیکنی.» بعد آهسته به سمت صندلی قدم برداشت و روی آن نشست. رئیس که از سنگینی چشمان مرد در امان مانده بود، توانست نفسی بکشد. بیش از آنکه به نحوه‌ی سبز شدن مرد سیاهپوش جلوی خودش فکر کند، به دنبال دلیل ترسی بود که چند لحظه‌‌ی پیش گریبانش را گرفته بود:«خب مشخصه. هرکسی این قیافه رو داشته باشه همینقدر ترسناک میشه. درست مثل (مرد فیلی)؛ این حتی بدتره.» رئیس با کلماتی که مانند صدای منشی میلرزید پرسید:«چه کمکی ازم برمیاد.» مرد سیاهپوش به آرامی پاسخ داد:«استخدام.»

«تو چه کاری مهارت دارید؟»

«خدمت منشی‌تون عرض کردم. آدمکشی. و البته هر موجود دیگه‌ای.»

«اما اینجا یه موسسه‌ی فرهنگیه.»

«ها… ها… فرهنگی؟ خب چی منتشر می‌کنید؟ روزنامه‌ی وحشت، هفته نامه‌ی گلوله، فصلنامه توقیف، با شماره‌‌ی ویژه‌ی شکنجه و پوستر مجانی اعتراف اجباری.»

رئیس مواظب بود تا نگاهش از چانه‌ی مرد بالاتر نرود و دوباره سیاهی چشمان او را نبیند:«هی رفیق، مواظب حرفایی که میزنی باش.» مرد سیاهپوش دستان دراز خودش را بالا گرفت:«خیر قربان. سوتفاهم پیش اومده. در واقع من کاملا مواظب کلمه‌‌هایی که از دهنم بیرون میاد هستم. بالاخره از جایی اومدم که یه کار اشتباه مجازات‌های مهلکی داره. به قدری که شکنجه‌های شما کنارش مثل اسباب بازیه. بگذریم، می‌خواستم بگم که فکر کنم منشی تون وقتی میخواست من رو معرفی کنه یه جمله رو اشتباهی به خدمتتون رسوند. البته فکر نمیکنم. بلکه مطمئنم. چون خودم همینجا بودم. بله. درست کنار اون قفسه کتاب. داشتم میگفتم. دختره گفت که من بهتر از عزرائیل آدم میکشم. اما من چنین حرفی نزدم. در واقع گفتم عین عزرائیل. چون خودم عزرائیلم. بله. فرشته مرگ. نقطه پایان. سنگ قبر. خاک سرد.» رئیس بهت زده به چانه‌ی دراز عزرائیل خیره شده بود. چند ثانیه‌ای سکوت در اتاق شناور شد. و در انتها قهقهه‌ی رئیس آن را شکست. جوری میخندید که انگار بچه‌ی هفت ساله، تاب بازی میمون را تماشا کرده. یک دستش به شکم بزرگش بود و با آن یکی هم مدام میزد روی میز. مرد سیاه پوش، آرام روی صندلی نشسته بود. رئیس در عین خندیدن حواسش پرت شد و نگاهش افتاد به چشمان سیاه عزرائیل. همانجا خنده‌اش قطع شد. نفسش بالا نیامد و دست و پایش به لرزه افتاد. عزرائیل سری تکان داد:«اگه تا دیروز چشات به این چشا می‌افتاد جونت از دهنت میریخت بیرون.» بعد دستش را به جیبش برد و عینک آفتابی گنده‌ای را به چشم زد. با قایم شدن چشم‌ها رئیس دوباره نفسی کشید. سیگار تازه‌ای روشن کرد و پوکی به آن زد. عقلش که سرجایش آمد پرسید:«چرا باید باور کم که واقعا عزرائیل هستی؟» عزرائیل فورا جواب داد:«کاری نداره، اسم یه نفر رو بگو همین الان دخلشو بیارم.» رئیس چند لحظه‌ی به فکر فرو رفت:«خب… آهان، مادرزنم.» عزرائیل بشکنی زد:«خب دخلش اومد. به نوکرش زنگ بزن بره طبقه بالا، جنازشو تو وان حموم پیدا می‌کنه.» رئیس فوری شماره را چرخاند. بعد چند بوق کسی تلفن را برداشت رئیس گفت:«سلام، تلفن رو بده دست مامان جون. چی؟ رفته حموم؟ خب صداش کن. آره واجبه.» طولی نکشید که صدای داد و فریاد از پشت گوشی بلند شد. رئیس تلفن را قطع کرد. می‌خواست بترسد، اما تعجب امانش نمیداد. پرسید:«حالا به خاطر کشتنش میرم جهنم؟»

«نه بابا، عیسی رو که به صلیب نکشیدی. یه پیرزن که دیگه این حرفارو نداره.»

«چطور اینقدر سریع اینکارو کردی؟ تله‌پاتی؟»

«تله پاتی؟ نه. مگه هرمسم؟ وقتی پیش خدا بودم اون بهم یه لادا روسی داد. البته نه از اون معمولی‌هاش. باهاش میتونستم تو یه چشم به هم زدن از این سر دنیا برم اون سر دنیا. اما الان دیگه ندارمش. قبل اومدن به اینجا فکر کردم که چطور عزرائیل بودنم را ثابت کنم. بهترین روشی که به ذهنم رسید همین بود. باید ازت یه اسم می‌خواستم. خب حدس زدم اسم مادرزنتو میگی برای همین چند ساعت قبل رفتم سراغش. سرشو فروکردم تو آب. زیادی دست و پا میزد. واسه یه پیرزن خوب بود. اما خب، من کارمو بلدم.»

«اگه اسم مادرزنمو نمیگفتم چی؟»

«به هرحال هرکس ممکنه تو شروع کارش اشتباه بکنه.»

رئیس نمی‌توانست باور کند کسی که جلویش نشسته خود ملک‌الموت است. پرسید:«تا جایی که من میدونم تو پرونده‌هاتو از خدا میگیری.»

«تا دیروز آره.»

«و چی باعث شده که بیای سراغ پمپ (پلیس مخفی پادشاهی)؟»

«جزئیات، خدا عاشق جزئیاته. هی قبل کار تکرارش میکنه. عزی یادت باشه راس ساعت هشت و سه دقیقه دخلشو بیاری. عزی وقتی شروع کرد به شاشیدن بکشش. عزی دقت کن که گلوله بخوره درست به چشم چپش. همچین رئیس‌هایی به خلاقیت احترام قائل نیستن. من عاشق خلاقیتم. می‌دونی جون همه‌ی آدم‌هایی که گرفتم به اندازه پیرزن امروز بهم نچسبید. یجورایی کار خودم بود. از عزی عزی گفتن‌ها خسته شدم.»

«عزی؟»

«آره این اسمی بود که باهاش صدام میکرد.»

«خب پس بالاخره اون بالا هم فهمیدید که ما آدما خوب میتونیم گلیم خودمونو از آب بکشیم بیرون.»

«چی؟ نه! شما احمقا عین سگایی هستین که زمین صاحبشون رو قلمرو حساب میکنن.»

«اگه ما سگا نباشیم گوسفندا دل و روده همو میریزن بیرون.»

«هی رفیق، مطمئن باش بیشترین دل و روده‌ای که دیدم مال کسایی بود که عکسشون رو توی کمد تو میشه پیداش کرد.»

«خب اگه ما یه مشت سگ احمقیم، پس چرا مارو انتخاب کردی؟»

«بیمه بازنشستگی. هنوزم میگم، شما آدما موجودای احمقی هستید. اما این بازنشستگی بهترین چیزیه که ساختید. من می‌خوام بعد سی سال بازنشست بشم. و خب فکر کن. پیش خدا تا قیامت باید اینکارو ادامه میدادم. تا ابد نمیشه با جنازه‌ها ساخت. درضمن، باید اعتراف کنم که کارتون بد نیست. آره این رو جدی میگم. وقتی یکی از اعضای پمپ طپانچه رو شلیک میکنه، غیرممکنه تیرش خطا بره. و بهتر از اون، ترسیه که قربانی با دیدن شما دچارش میشه. جوری که با دیدن من میپرن بغلم.»

رئیس لبخندی از غرور زد. سیگارش را در جا سیگاری خاموش کرد و پرسید:«هنوزم اون لادای جادویی رو داری؟» عزرائیل آه سردی کشید:«نه، وقتی داشتم استعفا میدادم سوییچشو برگردوندم. میدونی که خدا چقدر رو وسایلش حساسه. حتما قضیه سیب رو شنیدی. چه قشقرقی که به پا نشد. شاید باورت نشه ولی اونجا به قدری سیب بود که میتونستی باهاش کل اقیانوس رو پر کنی. اما واسه یه گاز ببین به چه منجلابی افتادید.» رئیس روی میز خم شد:«یعنی الان هیچ قدرت دیگه‌ای نداری؟» عزرائیل دستان درازش را تکانی داد:«چرا میتونم خودمو غیب کنم. از دیوارم میتونم رد بشم.» رئیس ذوق زده شد:«عین روح؟» عزرائیل چینی به پیشانی خودش انداخت و جواب داد:«نه، کی گفته روح‌ها میتونن از دیوار رد بشن؟ اون موقع همشون از جهنم در میرفتن. باید خودت ببینی اونجا چه کثافت خونه‌ای هستش.» رئیس سیگار دیگری گیراند:«چشمات چی؟ تا جایی که یادم میاد گفتی دیگه با نگاه کردن به آدما نمی‌تونی جونشونو بگیری.» عزرائیل دوباره آه کشید. صدایش به شکلی بود که روح را خراش میداد:«نه، دیگه چشمام کار نمیکنن.» بعد دستش را به جیبش فرو برد و ماوزری بیرون آورد:«اما جاش اینو دارم. جز اینکه یه سوراخ چند میلی‌متری تو شکم قربونی جا میذاره فرق دیگه‌ای با چشم‌هام نداره.» رئیس که با دیدن هفت‌تیر متعجب شده بود، پرسید:«این رو از داشبورد لادا پیدا کردی؟» عزرائیل پوزخندی زد و گفت:«نه، یادگاری استالینه. وقتی داشتم خفش می‌کردم حاضر بود هرچیزی بهم بده. ارتش سرخ، کریمه، سن پطرزبورگ. ولی خب من از این ماوزره خوشم اومد. هرچند دیگه کار از کار گذشته بود.» رئیس با قیافه‌ی جدی پرسید:«چرا فکر میکنی بهت کار میدم؟» عزرائیل به خونسردی جواب داد:«من سوال نمی‌پرسم.» رئیس با خوشحالی گفت:«عالیه، عالی. این مهم‌ترین اصل توی پمپ هستش. تو از همین الان استخدامی.» عزرائیل لبخندی زد. چیزی که بهش هیچ نمی‌آمد. رئیس ادامه داد:«فقط باید بهم بگی چطور پیدات کنم. ما اینجا جبرئیل نداریم.» عزرائیل از جیب کتش شماره‌ای بیرون کشید:«شماره‌ی اتاق من تو هتل شهر، هر وقت که زنگ بزنی اونجام.» رئیس نگاهی به شماره انداخت خواست که با عزرائیل خوش و بش کند. اما وقتی سرش را بلند کرد کسی آنجا نبود.

یک ساعتی از نیمه شب گذشته بود. از خیابان صدای آژیر پلیس و پارس سگ به گوش میرسید. عزرائیل دمر روی تخت دراز کشیده بود و به آسمان نگاه می‌کرد. سیگار روشنی روی لبش داشت. کفش‌های ورنی را از پا کنده، اما کت سیاه همچنان به تنش مانده بود. کنار تخت کتاب «وقفه در مرگ» روی زمین ولو شده بود. زنگ تلفن در اتاق پیچید. عزرائیل گوشی را برداشت. رئیس از آن سمت گفت:«الو عزی خودتی؟»

«اگه زبونت نمیتونه اسممو کامل بگه میتونم واست درش بیارم.»

«باشه، عصبی نشو. ببین یه کار واست دارم. توی خیابون بهشت، شماره سیزده. خونه‌ی همون منشیه که صبح دیدیش.»

«می‌خوای کلک منشیت رو بکنی؟»

«فکر کنم گفتی سوال نمی‌پرسی.»

«همیشه یه استثناهایی وجود دارن.»

«اون تنها کسیه که تو رو دیده. و خب ممکنه جاسوس باشه و خبرشو به جاهای دیگه هم برسونه. قانون اینه، اگه یه اسلحه داری مخفیش کن.»

«تو واسه اینکه حدس میزنی یکی جاسوسه می‌خوای دخلشو بیاری؟»

«بعد اینکه کشتیش رفقا خونشو می‌گردن. اگه چیزی پیدا شد که دستمریزاد. اگه نشد، به قول خودت تو هرکاری ممکنه اشتباه پیش بیاد. درضمن، نمی‌خوایم که مریم باکره رو بکشیم.» عزرائیل تلفن را قطع کرد. کفش‌هایش را پوشید. سیگار را خاموش کرد و راه افتاد.

چند دقیقه بعد عزرائیل به خانه‌ی شماره‌ی سیزده رسید. همه‌ی چراغ‌های خانه خاموش بود. تاریکی خانه را سوسوی چراغی که از زیر در اتاق خواب بیرون میزد، به هم میریخت. عزرائیل با قدم‌ها آهسته به سمت اتاق رفت. دعا می‌کرد که منشی خواب باشد. در این صورت فقط لازم بود که جای بالشت و سر منشی را عوض کند. زمزمه می‌کرد، یه فشار زانو کافیه. به در که رسید افکارش با صدایی که از اتاق به گوش میرسید به هم ریخت. نفس‌های تند، جرواجر فنر‌های تخت و گاهی ناله. عزرائیل با خودش گفت:«لعنت بهت. بدترین وقت واسه کشتن یه نفر. همیشه آخر کار کثافت همه جارو میگیره.» خواست سیگاری روشن کند. اما پشیمان شد. حالا که همه چی دست خودش بود می‌خواست سریعتر کار را تمام کند. نفسی کشید از دیوار گذشت. و چیزی که دید همانجا خشکاندش. سر نیمه طاس رئیس جلوی چشمانش بود. منشی زیر کمر رئیس که مانند مسلسل کار می‌کرد، عرق میریخت. کله‌ی نیمه طاس رئیس که رو به عزرائیل بود نور چراغ خواب را پس میداد. هردو به قدری مشغول بودند که حتی متوجه آمدن مرگ هم نشدند. عزرائیل از تعجب خشکش زده بود. حتی به فکرش نرسید که خودش را پنهان کند. رئیس یک لحظه متوجه سایه‌ای شد، سرش را بلند کرد و چشمش افتاد به مرگ. هیبت چشمان عزرائیل باعث شد جیغ بلندی بکشد، جوری که مرگ از ترس خودش را پنهان کرد. منشی که زهره‌اش ترکیده بود با نگرانی پرسید:«چی شده عزیزم جن دیدی؟» رئیس گفت:«نه هیچی، یه لحظه فکر کردم مرگ اومده سراغم. باید یکم آب بخورم. جلدی برمیگردم.» سریع شورتش را به پا کرد و آمد به آشپزخانه. به آرامی گفت:«اگه اینجایی خودتو نشون بده. فقط عینک کوفتی یادت نره.» عزرائیل خودش را ظاهر کرد. لبخند مضحکی به لب داشت. رئیس با اینکه خودش او را صدا کرده بود باز با دیدنش ترسید. عزرائیل پرسید:«می‌خواستی مطمئن بشی که مریم باکره نیست؟»

«فکر کردم گفتی لادا رو پس دادی.»

«مثل اینکه یادت رفته من میتونم از دیوارا رد بشم.»

«باز حدس میزدم کمرم سریعتر از تو باشه.»

«می‌خوای تو نشیمن منتظر باشم؟»

«مگه قراره نوبتی ترتیبشو بدیم؟»

«می‌تونم یه دوری همین اطراف بزنم.»

«لازم نکرده. نباید مسائل شخصی رو وارد حوزه‌ی کاریمون بکنیم. همین الان تمومش کن.» عزرائیل سری تکان داد و دوباره به سمت اتاق راه افتاد. چند ثانیه بعد از آنکه وارد اتاق شد صدای منشی به گوش رسید:«عزیزم برگشتی؟… چی؟… تو دیگه کی هستی؟… لعنتی اونی که باید بمیره من نیستم… آشپزخونه… من برای مردن باید از رئیسم اجازه بگیرم… .» حرف‌های منشی جایش را به خرخر داد. و بعد سکوت. رئیس چند دقیقه‌ای منتظر ماند. اما خبری از عزرائیل نشد. با ترس به اتاق خواب رفت. جنازه‌‌ی لخت منشی روی تخت افتاده بود. سرش زیر بالشت پنهان شده بود. رئیس با سرعتی که خودش هم باورش نمیشد لباس‌هایش را پوشید و از ساختمانی که چند ثانیه پیش مرگ و منشی روی تختش مجادله کرده بودند بیرون دوید.

دود سیگار تمام اتاق هتل را پر کرده بود. وسایل اتاق هرکدام در گوشه‌ای افتاده بودند. کشو‌ها باز و گردوخاک تمام سوراخ سمبه هارا گرفته بود. عزرائیل با پیژامه‌ی راه راه روی تنها صندلی اتاق نشسته و درحالیکه کنیاکی را از لیوان مزه مزه می‌کرد، کتاب «مرگ ایوان ایلیچ» را ورق میزد. بعد از کشتن منشی چند روزی بود که تلفنش زنگ نمی‌خورد. شب فرارسیده بود و نور مهتاب زیر آسمان ابری پنهان شده و تاریکی را دو چندان میکرد. صدای تلفن در اتاق پیچید. عزرائیل ناله‌ای کرد. با اکراه تلفن را برداشت و بله‌ای خفه گفت. مانند دفعه‌ی قبل صدای رئیس بود:«چه کنیاکی! ای کاش می‌تونستم یه لیوان باهات بزنم.» عزرائیل نگاهی به اطرافش کرد. رئیس ادامه داد:«پنجره، پمپ به هرپنجره‌ی بازی سرک میکشه.»

«بازی خوبی بود. خب بگو ببینم چی می‌خوای؟»

«دزدا عزرائیل، دزدا. چند وقتیه که یه مشت دزد پدرسگ ریختن تو شهر. بهمون خبر رسیده که امروز قراره بانک رو خالی کنن.»

«واسه کشتن چندتا دزد بی‌سروپا بهم زنگ زدی؟»

«چی؟ نه. یعنی فکر کردی ما اونقدر احمقیم که کلک دزدها رو بکنیم. بیخیال. امروز قراره یکی از افراد ما به پلیس زنگ بزنه و گزارش چندتا آدم مشکوک رو اطراف بانک بهشون بده. خب اونا هم طبق معمول دو تا مامور رو واسه سرک کشیدن میفرستن. ازت می‌خوام که با اون ماوزرت دوتا سوراخ واسشون درست کنی.»

«یعنی مامورها رو بکشم؟»

«خب معلومه.» هردو سکوت کردند. رئیس ادامه داد:«باشه، اینبارم بهت توضیح میدم. خیلی سادست، قهرمانا باید مرده باشن و دشمنا زنده. تازشم این دوتا مامور آدم‌هایی هستن که هیچکس چیزی ازشون نمیدونه بعد مرگشون خیلی راحت میشه کاری کرد که عکس شاه از دیوارای اتاقشون آویزون باشه یا مثلا یه دست نوشته‌ی صد صفحه‌ای در مورد وطن و غیره از زیر تختشون بیرون بیاد.»

«پس دزدا چی میشن؟»

«اونا حساب کتابشون با خداست، اگه هم یه روزی لازم شد میدونیم از کجا پیداشون کنیم.»

«و اگه نکردید؟»

«هی، ما که قرار نیست خود دزد هارو بگیریم. فقط چند نفر رو گیر میاریم و بعد یه قلم و کاغذ میدیم دستشون. ما دیکته‌های خوبی میگیم.»

عزرائیل تلفن را قطع کرد. بلند شد، لباسش را عوض کرد. سیگاری را آتش زد. ته بطری کنیاک را هم سرکشید و از اتاق خارج شد. چند ساعت بعد، وقتی برگشت ماوزرش دو گلوله کمتر داشت.

یکی دیگر از نیمه شب‌های تاریک زمستان بود، برف به شدت از آسمان میبارید و زیر چراغ‌های خیابان به آرامی روی زمین مینشست. آتشی در بخاری اتاق هتل نمی‌سوخت. تنها دودی که بلند میشد از سیگار بود. عزرائیل با ودکا خودش را گرم می‌کرد. چانه‌ی درازش زیر موهای ریشش پنهان شده بود. پاهای بزرگش را روی میز چوبی زوار دررفته‌ی اتاق گذاشته و با چشمانش کتاب «مرگ خوش» را می‌خواند. صدای تلفن او را مجبور کرد تا از جای راحتش بلند بشود. سرش درد می‌کرد. دلش می‌خواست بطری دیگری داشته باشد. آن سمت گوشی رئیس بود:«میبینم که به کتاب علاقه داری.» عزرائیل دوباره نگاهی به پنجره کرد. آن سمت چیزی دیده نمیشد. رئیس ادامه داد:«می‌خوام امروز بفرستمت سراغ یه نویسنده. اون امروز قراره خودشو دار بزنه، فقط باید بهش کمک کنی که بره روی صندلی و گردنشو هم بذاره لای طناب. اگه هم لازم شد یه هل کوچیک از طرف پمپ.» عزرائیل بدون آنکه چیزی بگوید تلفن را قطع کرد. سیگار روشنش را به لب گذاشت و راه افتاد.

زمستان داشت به پایان میرسید. صبح‌ها هوای بهاری در خیابان‌ها پرسه میزد. اما با آمدن شب دوباره سوز سرما سر میرسید و یادآوری می‌کرد که همچنان زمستان است. عزرائیل کمی چاق شده بود. چشمانش گود افتاده بودند، به گونه‌ای که دیدنشان حتی ترسی هم ایجاد نمیکرد. جواب‌هایش به قدری سوراخ بود که انگشتان دراز پاهایش بیرون میزد. کف اتاق پر بود از بطری خاکی و خاکستر سیگار. نان سیاهی هم روی میز بود. از توالت بوی گندی می‌آمد. عزرائیل درازکش روی تخت «مرشد و مارگاریتا» را می‌خواند. بعد از نویسنده عزرائیل به چند پرونده‌ی دیگر هم رسیدگی کرده بود. یک صراف، دوتا وکیل، روزنامه نگار، قاضی. تلفن زنگ خورد. صدایش عزرائیل را آزار میداد. گوشی را برداشت. مطابق معمول رئیس حرف میزد:«عزرائیل اونجا یه گه‌دونی خالصه. بهتره یه خدمتکار واست بفرستم.»

«تنها چیزی که لازم دارم یه بطری وودکاست.»

«باشه میگم ترتیبشو بدن. فقط قبلش ازت میخوام که ترتیب وزیر سابق رو بدی. لعنتی میخواد خاطره‌هاشو بنویسه. یعنی چه خاطره‌ای میتونه داشته باشه که روزنامه‌ها ننوشته باشن.»

عزرائیل علاقه‌ای به ادامه‌ی حرف‌های رئیس نداشت. گوشی را گذاشت. بدون آنکه لباس‌هایش را عوض کند، راه افتاد.

عزرائیل دیگر یادش نمی‌آمد که چند سال است که تلفن‌های رئیس را جواب میدهد. چند بهار و زمستان را پشت سر گذاشته و چند نفر را سر به نیست کرده است. صورتش هیچ شباهتی به چیزی که بود نداشت. تیره و پر چین و چروک بود. کشتن او را پیرتر و میلش را به خوردن عرق زیاد میکرد. سیگارش هیچگاه از دهانش نمی‌افتاد. لباس‌هایش را عوض نمیکرد و تنها وقتی کف اتاق از شیشه و بطری پر میشد کمی از آن‌ها را از پنجره میریخت بیرون. در اتاقش چندتایی موش پیدا شده بود و ته مانده‌ی نان سیاهش را گاز میزدند. اگر هم چیزی پیدا نمیکردند می‌رفتند سراغ انگشت‌هایش. عزرائیل بعد از آنکه کارش را تمام میکرد خودش را غیب و از مغازه چند قوطی سیگار و بطری عرق کش میرفت. کتابی هم برمیداشت و بعد از خواندنش آن را در شومینه میسوزاند. هرچند در اواخر کارش سخت شده بود. چون دیگر نمی‌توانست از دیوار رد بشود و کامل هم غیب نمیشد. همیشه دست یا پایش دیده میشد و همین صحنه جیغ مردم را درمی‌آورد. از پنجره‌ی باز باد سردی می‌وزید. مشخص نبود که سرمای کدام فصل است. پاییز یا زمستان، یا حتی از آن باد‌های بهار و شاید هم نسیم تابستان. ماه در آسمان بود، اما نورش رمقی نداشت. عزرائیل پابرهنه با پیراهنی که آستین‌هایش ریش ریش شده بود، پشت میز نشسته و کتاب«مرگ در میزند» را می‌خواند. در همین لحظه صدای کوبیدن در به گوش رسید. عزرائیل سخت تعجب کرد. در تمام این سال‌ها کسی در نزده بود. همیشه تلفن. به سختی از جایش برخواست. کتاب را گوشه‌ای گذاشت. بدون اینکه چیزی بپرسد دستگیره را چرخاند و در را باز کرد. پشت در مردی با کلاه لبه‌دار سیاه و کت و شلواری خاکستری به چشم می‌خورد. در دستش ماوزری خودنمایی می‌کرد. چشمانش با نگاه عزرائیل تلاقی کرد. ترسی در کار نبود. مرد کت و شلوار پوش ماشه را چکاند. و عزرائیل را بازنشسته کرد.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش