سرش را که میان زبالهدانی فرو برد. تخم مرغ آبپز ماسیده بود گوشهی پارچه. یک تکه پنکک فاسد هم افتاده بود تنگش. انگار کسی صبح دیروز را با تخم مرغ و پنکک شروع کرده بود آن هم با یک لباس گلدار. اه بلند و کشداری گفت و گلهای روی پارچه را با اوقات تلخی نگاه کرد. بدک نبودند. فکر کرد اگر چند تا دکمه براق زرشکی رویش بدوزد چقدر میتواند پیراهن شیکی شود برای یک عصر خنک، اواخر ماه مرداد. یک مهمانی کوچک به صرف چای با تارت شکلاتی.
«نه یه چیز دیگه.»
دیگر فکر نکرد به جایش دوباره سر را فرو برد و با دستکشی که جای دو انگشتش کاملا سوراخ شده بود شروع به گشتن کرد. میدانست در این خیابان چیزهای خوبی میشود پیدا کرد. آشغالهایی دندان گیر و دوست داشتنی. سالم نبودند حتا گاهی انقدر کثیف و بدبو بودند که او هم رغبتی به شستنشان نداشت اما از روی عادت از روی شرطبندیهایی که با خودش داشت آن هم هر روز صبح قبل از ترک خانه، تن به چنین کاری میداد. خودش را متقاعد کرده بود بالاخره تهش یک چیزی میشود امید داشت و این امید لایه به لایه ذره به ذره در پوست وگوشتش لانه کرده بود.
امید به یافتن چیزی گران قیمت شده بود همان انگشت گرداندن مسخره ته قابلمه فسنجان روزهای یکشنبه؛ وقتی خانم مرشدی ته ماندهی غذا را برایش کنار میگذاشت. همان اندازه لذت بخش و دوست داشتنی.
توی دفترچهای که چند محله بالاتر در سطل بزرگ زباله پیدا کرده بود آن چرا دوست داشت مینوشت حتا کارش به جایی رسیده بود که ورق شکستهای از کنار ساختمان نیمهکاره کِش رفته بود و روی دیوار اتاق که سراسرش ترک بود آویزان کرده بود. تابلو کاینات…
«پیداش کردی؟»
چابک به سمت صدا برگشت و کارگر ساختمان رو به رو را دید که کلاهش را تا ابروها پایین کشیده بود. لبخند مسخرهای زد و پرسید: امروز خیلی سردته.
خودش را کنار کشید تا کارگر کیسه زباله را توی سطل بیندازد.
«سردتر هم میشه»
مرد خم شد و داخل سطل را با دقت دید زد. چیز خاصی ندید با این حال با لبخند گرمی که روی لبانش نقش بسته بود گفت: چایی تازه دمه، هوا هم که میبینی هر روز یه جوره، بیا یه استراحتی کن.
دختر به تندی دمپاییهای راحتی را توی چرخ دستیاش انداخت و سرش را به نشانه نه بالا برد. «برم، هنوز کلی خیابون مونده»
کارگر خندید. میدانست دریا هم مثل تمام زباله جمعکنهای دنیا دنبال شانساش میگردد آن هم در جایی که سراسرش بوی گند میدهد. با این حال خودش را کنار کشید و گفت: یه دقه صبر کن الان میام.
دانههای برف رسیده بود به چرخ دستی کثیف شماره ۶۹۲. دریا همان طور که تکیه داده بود به گونی زبالهها، فکر کرد دو عدد زوج چرخ دستیاش که بین نُه قرار گرفته چه روزی چه ساعتی خودشان را نشان میدهند. – این حرف را یک آقای عجیب غریبی به او گفته بود ساکن بن بست غربی، حتا به او گفته بود که معلم ریاضیست و خوب سِر بین اعداد را میداند. گفت بود ببین دختر کی شانس در خانهات را میزند. حواست به اعداد باشد– به همین خاطر وقتی طرح تحویل چرخ دستی شامل حال او شده بود به چابکی این چرخ را با شماره شانسش از دست پسری قاپیده بود. بعدش کلی کتک کاری شده بود میدان دار. اسمش بود دیگر. نمیدانست حقیقتا کسی را آنجا دار زدهاند یا نه … اما یک جورهایی قتلگاه آرزوهای برباد رفتهی او و دوستانش بود.
دریا با دستان بیرمقش اطراف گونی را تکان داد تا جای بیشتری برای بقیه غنیمتها باز شود اما برای امروز خوب کار کرده بود البته برای بازیافت و جز آن پارچه زرشکی چیزی چشمش را نگرفته بود.
«بشورمش خوب میشه. به درک»
تکه سفیدهی تخم مرغ را مالید به سطل و پارچه را کنار گونی چپاند.
«بفرما خانوم. توی هوای سرد میچسبه»
لیوان چای و لقمه نان و مربا را تعارفش کرد.
«فردا این وری آمدی لیوانو بیار. اینجا امانته»
دریا لبخند بیرنگی روی لبانش نقش بست و خیلی تند چای داغ را هورت کشید. کارگر نماند تا نقش لبهای برجسته دریا را روی لیوان ببیند اما خوب میدانست عطر و نقش یک چیزهایی همیشه میماند.
چرخ دستی را به آرامی در خیابان برفی هل داد و داغی چای و مربای زنجبیل را مزه کرد. کارگر ساختمان از میان ورقها نگاهش میکرد اما دریا وقتی برای عشق و دلدادگی نداشت او به دنبال پر ققنوسش بود.
دلش لک زده بود برای آن خانه دو طبقه سر نبش اشکانی. میدانست اگر الان حال خانم خوب بود دعوتش میکرد توی اتاق پذیرایی و برایش چای و شیرینی کشمشی میآورد. بعدش میگفت دریا بیا بریم من باید یه چرتی بزنم تو هم برام کتاب بخون.
آن وقت دریا همپای خانم از دوازده پله بالا میرفت تا برسد به اتاق خواب دلباز خانه. اتاقی که بینهایت دوستش داشت. مینشست روی صندلی قرمزگردان خانم و زن کتابی را دستش میداد. «از صفحه چهل بخون. ببین دریا اگه خوابم برد بیسر و صدا برو، غنیمت امروزت تو یخچاله، یه پلاستیک هم برات جلوی پادری گذاشتم. یادت نره.»
بعدش با آن قد بلند و هیکل استخوانیاش دراز میکشید روی تخت نرمش و چشمانش را میبست. دستانش را روی شکمش میگذاشت درست شبیه کسی که تصمیم دارد برای همیشه بخوابد یا خودش را به مُردن موقتی بزند.
دریا درک نمیکرد چرا خانم خودش کتاب نمیخواند حتا نمیدانست چرا میان این خانه پر اتاق تنهاست و کسی زنگ در را نمیزند، نمیفهمید خانم برای چه کسی یا کسانی آن همه تارت و کیک کشمشی میپزد یا سر صبحها برنج را میان آب و نمک میخواباند. اما از یک چیز خوشحال بود شاید او میتوانست دختر خانم باشد؛ دختری که شاید نداشت و دریا اگر دستی به سر و رویش میکشید میشد خانم همین خانه و هر صبح بعد از شانه کردن موهایش و زدن آن کرم آبرسان به پوستش در کمد چوبی را باز میکرد و یکی از لباسها را میپوشید. یک دامن شلواری آبی با تیشرتی سفید. حتا کفشهای آدامسی و مانتو سفیدش را هم بر میداشت تا سر میز صبحانه به مادر جدیدش صبح بخیر بگوید و بعدش حرف را بکشاند به گالریاش. به او بگوید برای ناهار میآید دنبالش تا با هم ناهار را در رستوران پارک بخورند و بعدش کمی قدم بزنند…
«هوی دریا…»
رسیده بود به سه راه لشکری. عبید با اوقات تلخی گفت: چته دختر. تند میرونیها. نمیبینی زمین لیزه.
دریا لیوان را با گوشهی کت مندرسش حسابی تمیز کرد و گذاشتش گوشه چرخ، جایی که نه بشکند و نه ترک بخورد. چیزی نگفت فقط حالی عبید کرد که خیلی کسل است و اصلا حال و حوصله پرچانگیهایش را ندارد. شاید چون پسرک با آن صدای زشتش او را از لباسهای سبز آدامسیاش، مزه کیک کشمشی و حتا ناهار رستوران بیرون کشیده بود. ناخن کشیده بود توی خیالات رنگارنگش.
دلش میخواست با همان لیوان بکوبد توی دهن عبید اما از شرش میترسید. تنها بود. تنها دختر زباله گرد آن منطقه و ریئس عبید بود. باید کوتاه میآمد. سرد و یخ زده گفت: خستهم باید برم.
عبید دلش لرزید. میدانست خوب حرف نزده حتا آمار داشت که دریا مدتهاست سری به خانه نبش اشکانی نزده. همه فهمیده بودند. از جلوی چرخ کنار رفت و با لودگی گفت: ظهر مهمونیه. یکی قراره برامون قیمه بیاره تا سه سه و نیم تو حیاط باش.
دریا سرش را تکان داد و پوست زمخت انگشتانش را روی دسته چرخ کشید. چرخ دستی را هل داد در شیب خیابان و از کنار سرو خشک گذشت. دوست داشت برگردد میان آن چارچوب قدیمی و به خانوم بگوید مامی قرصاتو فراموش نکن اما دیگر نمیتوانست وصل شود. انگار یکی آمده بود و تمام سیمها را قیچی کرده بود انگار یکی زده بود توی دهانش و مزه شیرینی به خون آمیخته شده بود. «خراب کردی عبید لعنتی اما …»
بدون آن که اطرافش را نگاه کند تف غلیظی انداخت توی باغچه و زیر لب گفت گور بابای همه.
تصویر تابلو کاینات از جلوی چشمش گذشت. نفس کوتاهی از سر خشم کشید و چرخ را نگه داشت. میدانست روی پلههای سفید ساختمان اجازه نشستن دارد و نگهبانی که توی لابی روی صندلی لم داده چیزی بارش نمیکند. کلاه را از روی موهای مجعد کشید و انگشتانش را میان آنها برد. تار موها به هم گره خورده بودند. موهایی خرمایی و ضخیم. برعکس موهای خانم که لخت بود و نقره ای. یک شب وقتی سرفه امانش را بریده بود به دریا گفته بود پیشم بمان. دریا هنوز داشت انگشتانش را روی پوست سرش که کمی قرمز و ملتهب بود میکشید و مزه آن شب را میان بزاق کشدارش حل میکرد.
برای خانوم جوشانده بهارنارنج درست کرده بود، به قول خانوم دم نوش، شانسش زده بود و دمنوش زود اثر کرده بود و زن آهسته آهسته به خوابی خوش سفر میکرد. آن شب دریا فرصت داشت مثل یک خانوم زندگی کند. میتوانست خودش را بِسُراند توی لحاف و روتختی ابریشم را بکشد روی تن خستهاش، میتوانست سری به یخچال چهار در بزند و کرهی بیسکوییت و شربت نعنایی بخورد حتا یک برش پیتزای ایتالیایی با کمی تارت سیب کش برود شاید هم وقتی خروپف خانوم را میشنید خودش را به وان صدفی میرساند و در آب غوطه ور میشد … به جای تمام آن خیالها همان جا پای تخت خانوم خوابید تا مراقبش باشد. فکر کرد این بهترین کار است.
سپیده دم همراه عوعوی سگها زده بود بیرون. حوالی ظهر خانوم از طریق عبید برایش دعوت نامه فرستاده بود.
بعدش دریا یک نیم روز رویایی را در خانه سر نبش اشکالی تجربه کرده بود. خانوم به او گفته بود که انسان شرافتمندی ست و ای کاش دختری مثل او داشت. دریا توی دلش بارها گفته بود ای کاش میگفت بیا و دخترم شو دریا…
اما یک چیزی را خوب حس میکرد او انقدر هم شرافتمند نبود. خوب میدانست خانه این جور آدمها دوربین دارد. به قول عبید به خودش گوه نزده بود. خیلی شیک ادای آدمهای خوب را در آورده بود.
سه ربع گذشته بود از آن وقتی که عبید او را به قیمه دعوت کرده بود. وقتی با چرخ دستیاش توی میدانِ دار رسید بچهها چپیده بودند توی سولهی شرقی و با هم حرف میزدند. کسی به حضور او واکنشی نشان نداد انگار نه کسی آمده نه کسی رفته. حضورش شبیه باد گرمی بود در یک روز تابستان که نه خنکا را برطرف میکرد نه توجهی به آن میشد.
از کنار باغچه نعنا که گذشت عبید را دید. مرد سعی میکرد تمام هیکل بیقوارهاش را در سایه شیروانی جا دهد اما آب روی سقف شانهی راستش را نمدار میکرد. نگاهی معنادار به دریا انداخت و صدا رساند: تو آشپزخونهست. ماست و نوشابهتم بردار تا کش نرفتن.
بعد یک چیزی را که توی دهنش بود تف کرد روی پله. احتمالا برای یکی از بچهها برنامه داشت شاید هم قرار بود مهمان جدید بیاید.
دریا از آشپزخانه غذایش را برداشت و ته سالن بازیافت روی زمین خودش را ولو کرد. خنکای موزاییکها از پارچه نازک شلوار گذشت و روی پوست دانه مرغیاش جا خوش کرد.
عبید که سرش را داخل آورد دریا با کنایه گفت: بگو چی میخوای اگه حرفی نداری بزن به چاک.
عبید کلاه کثیفش را روی موهای خاکی جا به جا کرد و پوزخند زد. باورش نمیشد که دختر رو به رویش یک زبالهجمع کن حرفهای باشد حتا متاسف بود که دریا اینگونه حرف میزند. دلش سوخت. چوب توی دهانش را انداخت روی ریل گردان و گفت: خبر از من مشتلق از تو.
دریا گوشت له شده را میان برنج برد و هم زد.
«نمیخوای بدونی چه خبری برات دارد؟؟»
عبید را با عصبانیت نگاه کرد. ماشین حمل زباله رسیده بود جلوی در و کارگرها گونیها را روی هم پرت میکردند. بوی زباله به همه چیز میچربید حتا گرمای سوله و قیمه و آن لیمو عمانی درشت.
لیمو را انداخت گوشه سالن. موشی سمتش دوید. عبید خسته شد از چشم دوختن. با منمن گفت: از سر نبش اشکانی پیغام داشتی… حالا چی؟؟
دانههای برنج و بوی تند زبالههای خونی نفس دریا را برید. مرد خودش را رساند به دختر و چند باری با سنگینی دست مردانهاش پشت دریا زد.
«هوی چته نگفتم خودتو بکشی»
«کِی زنگ زد؟»
صدایش پیچید توی سینه.
کارگر فریاد کشید: آب بهش بده خفه شد بدبخت.
عبید دوید سمت آبسرد کن. تا خودش را با آن آب مانده برساند دریا سرخ شده بود و دانه برنج افتاده بود کف سالن.
«کِی زنگ زد؟؟»
آب بوی ماهی میداد.
«نمیدونم کدوم خری بود اما گفت بری اونجا فکر کنم حالِ پیرزنه خرابه»
دریا غذاش را گذاشت گوشه کتش و شکر کرد. نگاهی به خودش انداخت. وقت لباس پلوخوری نداشت. با ترس قدم برداشت سمت آب سرد کن و خودش را تکاند. بوی خون هنوز میان شامهاش بود.
«منو ببین دریا»
دریا سمت عبید برگشت و برق را توی چشمان موشی مرد دید.
«ما رو یادت نره باش»
خندید. حقش بود بزند زیر پوز مرد اما دلش نیامد. «حتما. خیالت تخت»
عبید میدانست دریا دروغ نمیگوید. ته دلش شاد شد و کنار رفت تا قد بلند دختر را با خیالی راحت دید بزند.
دریا خودش را رسانده بود به فرعی. میدانست با دردی که توی زانوهایش زق زق میکند نمیتواند آن همه راه را بدود؛ نیاز داشت ققنوس با آن بالهای زیبایش با منقارش او را به دهان بکشد و از زمین آدمها بلندش کند، نیاز به پرواز داشت تا زودتر به خانوم برسد. قدمهایش را بلندتر برداشت و آب دهانش را به تندی قورت داد. با خنده گفت: بالاخره او عددها اون تابلو… اره …
نفس نداشت که با صدای بلند فریاد بکشد: دیدی شانسم زد … دیدی دختر. اره… حالا سخاوتمند باش دریا
تا خانه سر نبش اشکانی راه زیاد بود اما کسی هم آن حوالی بود که خانه را با نخ به دوردستها میکشید، بوی خانه را میفهمید طعم آن کیک کشمشی زیر زبانش بود اما کسی خانه را با تمام انچه دوست داشت به عقب میبرد.
چشمانش را بست و با صدای بمی گفت: بالاخره که میرسم پس آروم تر.
جلوی خانه که رسید دانههای برف نشسته بودند روی شیروانی نارنجی. تکه پارچه سیاه و صدای قرآن چشم و گوشش را پر کرد و کسی که خانه را از او دور میکرد حالا پایش را گذاشت روی سینه دختر.
خودش را نگاه کرد. با این لباسها شایسته رفتن داخل خانه نبود. اما قدم روی پله اول گذاشت با خودش گفت حسابی گریه کنم بعدش کلی خاطره بگم راست و دروغ با هم. زنگ را با انگشتان لرزان فشرد. زنی میانسال در را گشود و نگاهی به دریا انداخت.
«عمه، ببین خودشه؟؟»
پسر جوان گره کرواتش را محکم کرد و گفت: شما باید دریا باشی درسته؟
دریا سر تکان داد.
زن دعوتش کرد داخل خانه و برایش گفت که خانوم اذان صبح به رحمت خدا رفته. البته چند روز قبل برای پسرش وصیت نامهای گذاشته.
«توی وصیت نامه اسم تو هم هست دختر.»
زن با صورت یخ زده برگشت سمت دریا و سرتاپایش را نگاه کرد. انگار او هم فهمیده بود دریا مثل رختی نازک بر بند میلرزد.
«خیلی هم از شما تعریف کرده دختر جان.»
کنار رفت و تعارف دریا کرد که بنشیند.
دریا پلههای سنگی خانه را برانداز کرد خوب میدانست آن پلهها او را به اتاق خانوم، راهرو و چند اتاق دیگر میرساند. حتما پسرش در یکی از آن اتاقها با وصیت نامه تنها بود. خانوم در آن کاغذها چه نوشته بود؟ از او چه گفته بود؟ از دریا دختر زباله جمعکن اشکانی و حومه. آب دهانش را با نگرانی قورت داد و به زن رو به رویش نگاه کرد. «بالاخره راحت شد.»
خواست ادامه دهد که صدای پای کسی چشمهایش را گرداند سمت پلهها. پسر جوان با جعبهای سیاه رنگ قدم روی پلههای سنگی گذاشت. چهرهاش انقدر هم ناراحت نبود. انگار منتظر مرگ مادر باشد. گلویش را صاف کرد و پرسید: فکر کردم این چند روز بهش سر زدی؟
دریا دستانش را میان رانها پنهان کرد و خیلی ملوس گفت: اووووممم آمدم اما کسی درو باز نکرد.
پسر لبخند سردی نشانش داد و گفت: این مال شماست. مادرم برات به یادگار گذاشته.
بلند شد و دستانش را سمت دریا دراز کرد، چشمان زن هم با جعبه همراهیاش کرد. دریا بزاق شورش را کنار دهان جا داد. فقط قورت دادن نبود. نگاهی پرسشگر به پسر جوان انداخت و با لحنی کودکانهای گفت: خانوم به من لطف داشت.
سعی کرد جلوی شوق صدایش و دستانی که میلرزید و جعبه را نوازش میکرد بگیرد اما ارادهای نداشت
زن گفت: خب.
دریا زن مو حنایی را نگاه کرد. دیگر اضافه بود شبیه به زبالههایی که از گوشه خیابان جمع میکرد. دیگر به او نیازی نداشتند حتا خانوم که حتما دراز به دراز روی تختش خوابیده بود شاید هم روحش آمده بود توی سالن و دریا را نگاه میکرد. دریا به بقیه خیالاتش فکر نکرد. جهبه را زیر بغل زد و خیلی سرد خداحافظ گفت.
از در که بیرون آمده سرازیری را به تندی دوید. قبل از آن که به نیم فلکه برسد میان درختان پرید و نفسهای تندش را به سرما سپرد. چشمانش را بست و انگشتان سرما زده را آهسته توی جعبه برد. سعی کرد اسکناسها را لمس کند.
«زیر این چرت و پرتا قایمش کرده.»
چشم باز کرد و در جعبه را با عصبانیت جایی میان علفهای هرز انداخت. یک جفت دستکش زرشکی میان کاغذهای رنگی جا خوش کرده بود.