ادبیات، فلسفه، سیاست

delusion

رولت مزاری

محمد محمدی

بادی که می‌وزید، میان موهایم می‌پیچید. می‌توانستم هر کدام از تار مو را که بخواهم حس کنم؛ رقصش با باد و موج برداشتنش از حیات. احساس آخرین و اولین مرزهای در جهان بودن شده. درک جهان موجی شده بود، که موجی می‌آید…

بادی که می‌وزید، میان موهایم می‌پیچید. می‌توانستم هر کدام از تار مو را که بخواهم حس کنم؛ رقصش با باد و موج برداشتنش از حیات. احساس آخرین و اولین مرزهای در جهان بودن شده. درک جهان موجی شده بود، که موجی می‌آید و القا می‌کندم که زمین هستم و موهای تنم هم درختان. می‌خواستم زمین را در آغوش بکشم. شاعرانگی‌ام گل کرده بود. یاد آمدن نقب به گذشته‌ست. می‌خواستم مادر زمین را، گایا یا هر کسی را در یک هم‌آغوشی بیگانه‌وارِ تصادفی ببوسم و زهدانش را از کلمات پر کنم. شاعرانگی همین است دیگر که با بودن‌ها تصادفی قافیه بسازی، کلمات از انگشتان می‌ریزد. به هر صورتی. باید زمین و گوش درخور را یافت. اما آدم مریضی بودم. قلمم سترون بود. مغزم یک قطار پوکیده و خالی از مسافر. انگشتانم هم جز با عبث‌های جهان همدم نمی‌شدند، اینکه مثلا به راه‌های نرفته فراست‌لی قدم بگذارم. رابرت لی فراست. این سرگردانی و نرفتن به رنگ جماعت میان این رسواییِ بودن، به کدام ریسمان بیاویزم؟ طبعاً به شیدایی. تپه‌ی باغ بالا منبسط می‌شد. تا آخرین مرز‌های جهان و با یک تشر قلندری از هم می‌پاشید. پاتوق چرسی‌های چه کسی فریاد می‌زد؟ کاج‌هایش سر خم می‌کردند. چشمانم را با شاخه‌هایشان می‌شکافتند و با دقت نگاهم می‌کردند. از درون جوابی می‌آمدش که: اینجا، یک شاعر مرده فرو افتاده‌ست، کفن و دفنی؟ موجی سر می‌رسد که ما غریوهای کابلیم. پیامبری آیا هست که شنیدن را از ما دریغ ندارد؟ فریادهای کابل! همی کابل هم که موجکی بود روی زمین، نشئه‌ی کهن در زمان نو. موج‌ها با سرعت در رفت و آمدند. سرم را به سختی بلند می‌کنم. رهگذران سیاهه‌هایی‌اند که هر روز در کابل راه می‌روند. کلمه را زوزه می‌کشند. کیسه‌هایی از نقاب را به دوش می‌کشند و از هم نقاب می‌دزدند. موج‌ها که رسیدند شبح‌ می‌زایند؛ چیزهایی که نزدیک‌ترین شکل به آدمی را می‌گیرند و هر کدام به قامت کلمه‌ای و خاطره‌ای که می‌دانم می‌درآیند، البته کوشش می‌کنند. اول کلمه بود و هیچ نبود؛ این را یکی‌شان هو می‌کشد. خیزاب‌های وولف یادم می‌آید که زورم به خواندنش نرسید. فهمم نمی‌رسید که ثانیه‌ها سربالا روان‌اند یا پایین؟ لابد به همان مسیر خیزاب‌ها. خیزاب‌ یا موج؟ ترجمه از کجا می‌آید؟ اصلا آدمی یا ارزش؟ یا به‌هم‌آویزی این دو، کسی که میان تار و پود ادبیات گم شود و آن را قدر بگذارد، آن خارج از خود را. موجی که تازه شبح شده می‌گوید: «این به مذاق سارتر خوش نمی‌خورد، هیچ اصالت را د غمش نیستی!» شاعر مرده‌ی درون دوباره قصد دارد چشم‌هایش را به قافیه‌ای بکشاند، مثل همان روز که: نگاهت را در دل قاب می‌کنم، شاید پای یک سپیدار کابلی هزارساله… بیت بعدی از جا کنده می‌شود. انگار تمام مفاهیم و دانسته‌ها، در من آدمی جدایند. بیت بعدی شبحی می‌شود به شمایل دخترکی که برگشته و نگاهم می‌کند. هر چه در سرم بود، از جا کنده و شبحی می‌شد. من هم که به‌پیوستگی آن‌ها. دست به سرم می‌برم، وسط سرم داغ آمده. مثل یک موتر که سرسختانه به بالا رفتن از تپه‌های قوریغ اصرار دارد و جوش می‌آورد. کلمات قوریغ من بود. شبح‌ها گرد و خاکی که بلند می‌شد. دو موج دیگر می‌گذرد و می‌بینم حسابی گرد و خاک کرده‌ام. ذهنم شبح زاییده روان بود و تمام باغ بالا در همهمه‌شان گم. شبح‌ها از جا کنده می‌شوند و کله به کله می‌شوند: جرگه‌ی خاطرات و مفاهیم زیسته. یکی از میان جمع سر بر می‌آورد و می‌گوید: «ما سرگردانیم. ما… میان برداشت‌ها… میان خودمان… ما میان فهم‌ها و صورت‌ها ریشه دوانیدیم. اما به یکی هم نرسیدیم… ما در میانه‌گی مانده‌ایم» از حرفش هراس به جانم می‌افتد که نکند میان این موج‌ها هوشیاری را گم کنم، دیوانه. دوباره میان رفقایش سر درون می‌کند. مادر راست می‌گفت؟ اینکه یک روس عاشقش. نکند روس‌زاده باشم؟ فی امان‌ الله! چه میگی تو او بچه! مسلمان‌زاده‌تر از تو؟ باد و باران هو می‌کشد. موجی دیگر از راه می‌رسد؛

روشن بود
مثل شکفتن
چنان ظرافتی در سینه داشت
که آنی بود در لحظه‌ای.

این را همان شاعر مرده نوشت. غم‌درون بودم. شاعر: «خمره‌های کارته پروان شاهد‌ند که همین را بیخ گوشش زمزمه کردی». راست می‌گفت، پشت ضربعلی تمام کارته پروان، کوچه‌های پایین باغ و گذر هندوان را گشته بودم. آخر سر به او رسیدم که زیر تیرک چراغ برق ایستاده بود. روبه‌روی خانه‌ای که از آن بخار غلیظ تخمیر بلند بود. یافتم! تصویری که از ایستادنش داشتم را همان شعرواره‌ی «روشن بود» کردم. شاعر پرسید: «کدام را؟… کدام را یافتی؟» از دستگاه واکمنش صدایی با کرچ بالا پخش می‌شد: از بس که خوردم خون دل… خون و خون‌خواهی در قبیله ما جوره نداشت… همان سالی که شوروی رفت، یکی‌شان به جای‌شان ماند. در خانه ما. اسیر پدر بود. بعد اسیر مادر شد. سر چشمه، سر طویله، سر میله‌‌جای‌های پریان چشمش طرف مادرم بود. سیل‌کردن‌هایش تیر جگر پدر بود… خو چی کنیم که پدر دل کلان داشت. روس پسان شاعر شد. مادر گفت او حالی شاعر است، رسالت دارد و دیگه دشمن نیست. شبحی می‌گوید: «مادرت از اهالی کلمات بود». یک روزی هم پیش چشم حیران همه، روس خواند که: طبل جنگ می‌غرد و می‌غرد / ندا سر می‌دهد: آهن‌ها را فرو کنید در زندگی*… شبحی سر بر می‌آورد: «همی عرض اندیوال ما ره نگرفتی!» میگم کدام عرض؟ زاییده‌ای را مثل دست روی سرش می‌برد: «سرگردانیم. معلق! مثل همین حال تو… ما ره به یک جایی بچسپان… مانده شدیم». آسمان کابل می‌غرد. الماسکی به جان پرومته پرتاب کردند؛ رعد و برق به آسه‌مایی برخورد می‌کند. میان دو موج کمی به خود می‌آیم؛ دارند می‌روند؛ ساکنان میزهای کناری و غرفه‌های سماوار دارند جمع می‌کنند. درختان دوباره به زمین میخ شده‌اند. دوباره تعین، دوباره ثبات، دوباره خیال راحت! به الماسک فحشی نثار می‌کنم که صدایش مرا از آزادیِ آشفتگی بیرون کشانده بود. به دور و برم نگاه می‌کنم؛ خسی در میان تعین‌ها. یاد باری جهانی افتادم، عکسش را هفته پیش میان دخترکان قندهار گرفته بودم. شاعری میان زلف‌ها، خندیدم و گفته بودم به زودی این دخترکان قافیه شعرهایش می‌شوند. باری یک آشفتگی‌ای میان نظم‌ها بود، برای همین موج‌ها دوباره با نقب به گذشته سر می‌رسند؛ یکبار از او پرسیده بودم که: «جهانی! در شب‌های نامتعارف کابل چه می‌کنی؟ گفت: «شعر می‌نویسم» گفتم: نی، نی… این… این شار شب‌هایش میان دیگه شارها جوره نداره. مثل خودت… مثل خودت که همو وقت می‌نوشتی «دا د کومی پیالی بنگ دی» و آشفتگیِ میان چیزها بودی چشم‌هایش را باریک می‌کند. گفتم: «یافتی؟… گرفتی چی میگم؟ کدامگی ره، کدام بودن ره؟… روشن بگویم، عرض همی شبح ره یافتی؟» سرش را پایین انداخت و گم شد. میان شب‌های کبود کابل. از سرازیری باغ‌بالا روی کلماتش پایین لغزید. شبحی دیگر در می‌رسد: «چی کدی اندیوال؟ عرض ما چی شد، رخصت ما می‌کنی یا نی؟» خواستم بلند شوم و خوب یک فریاد سرش بزنم که مه چه کاره ملت… که سکندری خوردم و با روی افتادم. گسسته شدن تمام ذرات. حتی زمان. کاش این شبح‌های به‌هم‌پیوسته از هم بپاشند. چند سال طول کشید تا بیافتم؟ چند سال؟ همو سالی که شوروی رفت، یکی‌شان د جای‌شان ماند. در کنج دامن مادر دلش بند مانده بود. حق نان و نمک ره بی‌ناموس… شبحی دیگر سر می‌رسد و می‌گوید: «بچیش ای ضرب‌المثل از شماست، ما روس‌ها ازی گپ‌ها نداریم! ما ودکا داریم، با ودکا حتی شعرشویی می‌کنیم». ها؟ هنوز به زمین نرسیدم که! پس این صدا از کجاست؟ مه که روسیه نبودم که این شبح در سرم باشه! سرم ره می‌چرخانم که ببینم همراهم کجاست…؟ همراه داشتم؟ با روی می‌خورم به زمین. دو موج دیگر با چرندیاتش گذشتند و دیدم رویم بین خون و دندآب غوطه می‌خورد. همراه داشتی دیگه! پس کی این لامصبی ره جور کده… تو که در عمر سی سالت خلاف کلانت همو دخترک بود.‍ شبح‌ها در هم لولیدند: «ها، ما شاهدیم!» تف به ای شانس. شبحی میگه: «چی خیال کدی اندیوال! همی شش ماه پیش بود که پشت ضربعلی در همی گذر پهلو آمده بودی، اینه من همو ادراکش هستم نی!». گفتم: «برای خود نمی‌خواستم». همراهم که تا همو وقت نبود، گفت: «کدامش ره؟ ضربعلی ره یا دخترک ره؟» خواستن! موجی دیگر می‌رسد: به این فکر کردم که آن چیز بزرگ چه باشد که خواستم؟ باید زندگی را دوباره روی چیزی دیگه‌ای بنا کنم. اما، تجربه‌ی زیسته‌ی بزرگی دارم. دستم از سال‌های رفته کوتاه‌ست. سال‌ها خواستم تا منتظرش باشم و حالا جزئی از من است. جزئی که بزرگ‌ترین تکه‌ی روحم و نیز زخم من است. قصه از آن‌جا شروع شد که دختری بود، در دشت‌های جنوب. پدرکلانش شاعر بود. از غنی‌خان یگان بیت برایش به ارث مانده بود. افسونِ کلامِ باری جهانی از زلفانش می‌چکید. حیران بودم که باری را از کجا می‌شناسد؛ یک لَندَی در جوابم گفت. تشنه بودم و یادم نماند لندی چه بود. از تولَی جدا افتاده بودم که با کوزه‌ای آب یخ سر رسید. کوزه‌ای که بعدها دانستم بزرگ‌ترین زنجیر را به گلویم ریخته بود. شاید افکنده بود شبح بزرگی می‌گوید: «چی کدی اندیوال! چی کدی؟ گد کدی که! دخترک پیش تیرک چراغ برق یا همو که در دشت‌های جنوب؟» شبحی دیگر سر می‌رسد: «چه عیبی دارد که آدم هم‌زمان چند نفر ره دوست بدارد. همراه می‌گوید: «می‌ترسم از یاد ببرم اسمت را/ به سان شاعران/ که می‌ترسند از یاد ببرند آن کلمه را*…» لعنت! چقدر این شعر روس‌واری است. شعرها از کجا می‌آیند؟ شبحی کانت‌وار، می‌گوید: پیشینی هر آدمی یک چاربیتی است! همراه را نگاه می‌کنم؛ غرق خودش است یا غرق موج‌هایش. غرق موج‌ها بود، دخترک جنوب را می‌گویم. انداختندش در آب‌های رود هیرمند. به جرم عاشقی با عسکر بچه‌ای خام. مرا چه کردند؟ گذاشتند تا میان معلق بودن و تعلق داشتن سرگردان باشم. روی چوکی می‌نشینم. حس می‌کنم سرم سنگین‌تر از بدنم شده. شبحی مشرف به گذر هندوان ایستاد و گفت: «معلوم است دیگه! با این‌همه فکر سرت گرنگ میشه، کم چرت بزن، ببین چقدر شبح زاییدی». سرم را بلند می‌کنم و به همراه نگاه می‌کنم. آشناست. به اندازه سال‌ها. هر قدر به چشمهای میشی و پوست سفیدش نگاه می‌کنم، بیشتر آشنایی می‌کند. یک لحظه بی‌اختیار دستم مشت و می‌دوم تا بیخ گیجگاهش مشتی بنشانم. اما یادم آمد: این نزاع… این دوئل… تفنگچه‌اش را کشیده بود و به فارسی شکسته‌ای گفته بود: «عشق می‌باشد دیگه… ما روس. گریخت نداریم ازش… ای تفنگچه تماشا می‌کنی؟» و همو وقت مرمی‌هایش ره خالی کرده بود جز یکی. «ما روس هستیم. تو نی… مادرت چرا! که قلبش حالی برای مه است… ما د روسیه دوئل که می‌کنیم، رولت روسی می‌زنیم.» دوباره بین زمین و آسمان معلق می‌مانم. مشتم را می‌اندازم. پدر سه سال است که مرده. دوباره کاج‌ها در جای‌شان چسپیده‌اند. یاد آمدن نقب به گذشته است و من گذشته‌ام هشیاری همیشه بود که دوباره میز و چوکی و دوباره نظم و تعین از سرتاپای عالم می‌بارد و به‌شان برگشته بودم. شبح‌ها خیال دور و مبهمی می‌شوند. یک لحظه از ته دل خواستار آن پا در هوایی و آشفتگی چیزها شدم. گفته بودم: «قبول است… رولت روسی می‌زنیم… اما به به طریق افغانی‌اش.» تا چوک عرق‌ریزان و انتقام‌جویان می‌روم و برمی‌گردم. چرس شیرک مزار در دست، شنیده بودم زور بدی دارد، با همان شیرک همراه را تهدید می‌کنم که تا آخر باید بکشیم. آخر این دوئل مرگ. مغز از آشفتگی برگشته‌ام به یادم آورد که چگونه نشستیم و دو به دو، یکی در میان از بوتل کام می‌گرفتیم، تا کدام کش کارگر بیافتد و راهی دیار باقی شویم. سرم را که از درد می‌کفید میان دو زانو بردم و … آخرین موج رسید: دخترک واکمن به دست که احمد ظاهر گوش می‌داد را حلق‌آویز در یکی از همین کاج‌های باغ‌بالا یافته بودم، به جرم بوسه‌ای بالای دار رفته بود. شبحی گفت: تو سیاه‌بخت استی… روی رد پای مرگ قدم می‌مانی.» سر بلند می‌کنم، یاد مرگ شد، باید شبحش همین‌جا باشد. آخرین لحظات موج یک شبحی می‌گوید: «مرگ ره که ندیدی که دنبالش می‌گردی… سر همی گپ‌ها، چقدر شبیه هستیم اندیوال. هر دو سرگردانیم، میان برداشت‌هایی از جهان و طرز زندگی‌ها. ریشه‌های‌مان آخر به زمین سفتی نرسیدند… تو خسته نشدی؟ در هشیاری سرگردانی و در نشئه‌ی رولت مزاری‌ات هم تماشاگر سرگردانیت. ما که حالی از کله‌ات بیرون شدیم ولی کاش رولت تو کارگر می‌افتاد».

______________________________________________________
* شعر از مایاکوفسکی

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش