ملاقات نویسندگان در پاریس در آغاز پرسترویکا. میزگردی در حال برگزاری است. به زبان فرانسوی صحبت میکنند. تقریباً متوجه میشوم، اما به زودی فیلم روی پرده به نمایش در میآید و همه چیز کاملاً قابل فهم خواهد شد. برای زبانهای ایتالیایی، اسپانیایی و لهستانی هم همین اتفاق میافتد. به خاطر همین فعلاً شش دانگ حواسم را روی درک مطالب جمع میکنم تا وقتی که کارهای فنی برای پخش فیلم به پایان برسد و همه چیز برای همه کاملاً قابل فهم شود.
میز گرد نیست، دراز است و دورش نویسندگانی از کشورهای جورواجور و ناآشنا نشستهاند. این احساس همه نویسندگان است، چون یکی از مصر آمده، یکی از پرتغال، یکی از روسیه و …
از من میپرسند نظر مردم روسیه درباره پرسترویکا چیست؟ من با وجدان راحت میگویم، که نمیتوانم به این سوال جواب دهم.
نظر مردم درباره روسیه چیست؟ خب، مطلقاً شبیه نظر من نیست، اما من آدم غیرتیپیکی هستم و از طرف دیگران نمیتوانم چیزی بگویم، چون من از لحاظ فرهنگی یک زن روس هستم، رگ و ریشه یهودی دارم و مذهبم مسیحیت است.
بعد از من سراغ یک نویسنده پرتغالی میروند و او برایشان از کارش در موزامبیک میگوید. حرفهایش بسیار جالب است. برای مثال تعریف میکند، که یک بار یک مرد موزامبیکی تصمیم گرفته بود مادربزرگ روستایی و بیسوادش را غافلگیر کند. مادربزرگش درست مثل اجدادش از پانصد سال پیش به این سو زندگی میکرد؛ از رودخانه آب برمیداشت، غلات را در هاون میکوبید، لباسهایش را از علفهای بومی میبافت و آنها را تزیین میکرد. اما مرد جوان به گونهای غیرمترقبه یک رادیوی ترانزیستوری برایش هدیه آورد. تازه یک ایستگاه رادیویی به زبان بومی و نادر قبیلهشان به راه افتاده بود. او رادیو را روشن کرد و منتظر واکنش مادربزگش ماند. پیرزن خوب گوش داد و بعد از مدت کمی به نوهاش گفت: «بهش بگو ساکت شه».
مرد جوان رادیو را خاموش کرد و با دلخوری پرسید: «چی شد؟ اصلاً تعجب نکردی، که صدای یه انسان که به زبان ما صحبت میکنه از یه جعبه کوچیک بیرون میاد؟»
مادربزرگ به نوهاش نگاه کرد و گفت:
«عزیز من، مگه فرقی میکنه، که حرف احمقانه رو با چه وسیلهای بزنن؟»
داستان شگفتانگیزی بود. هیچ کدام از افراد دور این میز نمیتوانست حرفی عاقلانهتر از این بزند.
بعد سراغ یک عرب رفتند و او را سوال پیچ کردند. مرد دوست داشتنیای بود. خیلی معمولی لباس پوشیده بود. از کت و شلوار و کراوات خبری نبود، فقط یک پیراهن و سوییشرت. هیچ علامت یا نشانه ای مبنی بر تعلقش به ملیت یا هیچ چیز معین دیگری هم وجود نداشت. اما من به عنوان یک یهودی از اعراب کمی واهمه دارم. چطور بگویم، ژنتیکی است. او عکاس و خبرنگار بود و خطرات زیادی را تجربه کرده بود. فکر میکنم احتمالاً با اسراییل سر جنگ داشت…
از او در مورد روابط اعراب با اسراییل هم میپرسند، اما او، باورم نمیشود، میگوید: «میدانید، من نقطه نظرات خودم را در مورد مسایل مختلف دارم، اما آنها کاملاً شخصی هستند. در واقع مساله این است، که من رگ و ریشه عرب دارم، مذهبم مسیحیت است، اما زبان اولم فرانسوی است و عربی زبان دوم من است … من آدم غیرتیپیکی هستم.
البته همه جور سوال دیگری هم از ما پرسیدند، که درجه اهمیتشان بیشتر از سوالهای قبلی نبود، اما بعدش خبرنگاران هم هجوم آوردند و میخواستند از هر کداممان چیزهای بیشتری بدانند. من و آن مرد عرب از دور به هم نگاهی انداختیم و وقتی از دست خبرنگارها خلاص شدیم، همدیگر را بی هیچ حرفی در آغوش گرفتیم. او پانصد بار بهتر از من به انگلیسی حرف میزد، اما ما اصلاً نیازی به حرف زدن نداشتیم. یادم میآید که گفت: «داستان رادیو چقدر محشر بود!»
ما همدیگر را خیلی بهتر از آنچه تصور میتوان کرد درک میکردیم. چیزی نوشیدیم، به خوراکیها ناخنک زدیم و تا ابد از هم دور شدیم، اما برای همیشه همدیگر را دوست داشتیم. افسوس که اسمش را فراموش کردم. این اسامی عربی را نمیشود به خاطر سپرد.