ادبیات، فلسفه، سیاست

_face

ماه منیر

فرمیسک فیروزی

سکوتی سرسرا را فرا گرفت. همه هاج و واج بهم نگاه می‌کردند. تیک تاک، ثانیه به ثانیه صدای ساعت چوبی پایه بلند پاگرد پله‌ها، یک، دو، سه، پله به پله، یک قدم و یک عصا و باز یک قدم دیگر، همه سرها رو به صدا…

سیلی که رو گونه‌های ماه منیر نشست، ماه منیر چهار زانو روی سرامیکهای براق و قهوه‌ایی افتاد. عروس حاج صمد که کنار شوهرش ایستاده بود. ابروها رو در هم کشید. شوهرش را هل داد. از ماه منیر دور کرد و در حالی که بادبزنش را تند و تند تکان می‌داد گفت: «ول کن زنیکه لکاته رو.» بعد بادبزنش رو بست. رو پاشنه کفشهای قرمزش چرخی زد. رو به دختر حاجی ایستاد و گفت: «چیه؟ چرا قنبرک زدی؟ نیست حاج آقاتون زنگوله پای تابوت نداشت!» دوباره رو همون پاشنه رو به شوهرش چرخید و مکثی کرد. دستهایش رو به حالت دعا نگه داشت و گفت: «شکر خدا که جور شد.»

پسر حاجی با شدت و خشونت پیشانیش را پاک کرد. دستی به زیر سبیلهایش کشید. پشت دستش را رو به زنش نشانه گرفت و گفت: «می‌شه تو دهنت رو ببندی.»

داماد حاجی که به یکی از ستونهای سرسرا تکیه کرده بود، راست شد. موذیانه نگاهی به اطراف انداخت و گفت: «بابا معرکه نگیرید، بعد یه سال تازه چشممون به جمال هم باز شده.» بعد چند قدمی رو برداشت. روی دسته کاناپه نشست. یقه کتش رو صاف کرد. فندکش رو در آورد. سیگاری روشن کرد. یک پک به آن زد و بادی به غبغب انداخت. یک طرف لبش رو کج کرد و در حالی که دود و کلمات با هم از دهانش بیرون می‌آمدند. لبخند مرموزی زد و گفت: «یک میراث‌خور بیشتر شد…»

عزیز دُردونه حاجی گیج و مبهوت کنار شومینه ایستاده بود. دستی روی شومینه سرد و خاموش کشید. گرد و خاک روی دستش رو فوت کرد. دستانش رو به دامن کوتاه و مشکی‌‌رنگش کشید. لب ولوچه‌اش رو جم و جور کرد. حرف شوهرش رو برید و گفت: «بیچاره بابام، سر پیری چه کلاه گشادی سرش گذاشتند.» پاهای لاغر و درازش را به حرکت درآورد، با هر قدمی که بر می‌داشت صدای تق و تق پاشنه کفشهای سیاه و براقش در سرسرا می‌پیچید. بین برادر و زن برادرش ایستاد. نگاهی عاقل اندر سفیه به ماه منیر انداخت. دستها رو به هم مالید و گفت: «حالا حرف دوست و آشنا رو چکار کنیم.» نگاهی به برادرش کرد. دستی رو یقه کتش کشید و گفت: «کاش یه ذره غیرت داشتی و حاج بابا رو انقد با غریبه‌ها تنها نمی‌گذاشتی.» رو به زن دادش لبخندی شگفتانه زد. پلاک گرد و پهن گردنبندش را در دست گرفت. شمایل روی آن را نوازش کرد. آهی کشید و گفت «و کاش خدا این بچه رو نصیب تو می‌کرد.»

اشک در چشمان درشت عروس حاج صمد حلقه زد. از شنیدن این حرف پاهایش سست شد. رفت و روی صندلی چوبی کنار شومینه نشست. پسر حاجی با دست چند باری رو شانه‌های خواهرش زد و گفت: «به به! می‌بینم دو قورت و نیم‌تم باقیه؟ آبجی کوچولو! سالی به هزار گذرت این ورا نمی‌افته و بی خبری.»

دختر حاجی چشمانش را گرد کرد. چند باری سرش را تکان داد و گفت: «آره! بی خبرم…» بعد رو به سمت ماه منیر چرخید. شانه و سینه‌های ماه منیر بالا و پایین می‌رفت. گلهای چادر سفیدش با این ریتم نامنظم تکان می‌خورد و قطرات اشک بعد از گذر از نوک بینی باریکش روی زمین می‌غلتید. گاه‌گداری با زبانش لبهای نازکش را خیس می‌کرد و هق هق گریه‌هایش را قورت می‌داد. ماه منیر چون هدفی بود که رگبارحرفها روی او می‌بارید. دختر حاجی یکی از ابروها را بالا داد. کراوات شل‌شده برادرش رو سفت کرد. با پشت دست به سینه برادرش زد.. چند بار پشت سر هم گفت: «آره! آره! آره! اصغر آقا باغبون گفت: از وقتی که ماه منیر اومده، خونه و باغ اتوبان گذر تو شده… می‌بینی؟ چندان هم بی خبر نیستم.»

عروس حاجی دستی به لبه شومینه گرفت. هیکل سنگینش رو تکان داد و خطاب به داماد حاجی گفت: «منظورتون چیه؟ هزار بار گفتم: این زنیکه خیلی جوونه. نمی‌شه شب و روز بشه همدم حاجی، حرف و حدیث میاره و اما شما آقا چی گفتید؟»

داماد حاجی با یک حرکت از رو دسته کاناپه بلند شد. به طرف ماه منیر آمد. چادر ماه منیر که مثل چتر بازی هنگام فرود در اطرافش پخش شده بود رو با نوک کفشهایش جمع کرد و گفت: «گفتم: مظلومه، بی سر پناه، بی کس و کاره، سر پناهش دادیم. چه می‌دونستم موزماریه و با یه پیر مرد… بعد سری تکان داد و حرفش را خورد.»

سکوتی سرسرا را فرا گرفت. همه هاج و واج بهم نگاه می‌کردند. تیک تاک، ثانیه به ثانیه صدای ساعت چوبی پایه بلند پاگرد پله‌ها، یک، دو، سه، پله به پله، یک قدم و یک عصا و باز یک قدم دیگر، همه سرها رو به صدا برگردانده شد. این ریتم ادامه یافت تا حاج صمد عصا به دست وارد سرسرا شد. یکراست سراغ ماه منیر رفت. یک طرف لب و دستش مثل همیشه می‌لرزید. یک نفس عمیق کشید طوری که گردنش وسط شانه‌هایش گم شد. ابروهایش به هم گره خورده بود و شیار پیشانیش عمیقتر از همیشه شد. عزیز دُردونه حاجی گفت: «آقا جون…» حاج صمد کف دست لرزانش رو بالا گرفت و حرف دخترش را قطع کرد. با عصا رو شانه‌های ماه منیر زد و گفت: «پاشو ماه منیر.» ته عصایش را روی کراوات پسرش گذاشت و او را چند قدمی به عقب راند. دستی رو سر تاس و بی مویش کشید وگفت: «حاشا به غیرتت!» عصایش را روی مچ دستش آویزان کرد. بدون عصا پاهایش نیز می‌لرزید. کاغذی را از جیب کتش بیرون آورد. کمی مکث کرد. چند بار کاغذ تا شده را به کف دستش کوبید. طنین صدای کاغذ در سرسرا پیچید. چشمانش را چون چشم جغدی زیر ابروان پر پشتش روی حضار چرخوند. آب دهانش را قورت داد. آرام رویش را به جانب عروسش برگردوند. با عصا به پسرش اشاره می‌کرد و خطاب به عروسش می‌گفت: «ای دغل باز! خوب سرش رو شیره مالیدی. تو بچه‌ات نمی‌شد.» کاغذ را بالای سرش گرفت و خطاب به پسرش و اشاره به عروسش گفت: «و اما دغل‌بازتر از این، بچه مال توست و همین کاغذ گواه این است که ماه منیر، خانم این خونه و بچه تو شکمش وارث میراث من است.»

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش