ادبیات، فلسفه، سیاست

bus

خیام

آفتاب ظهر بندر به یک وجبی فرق سرم رسیده بود، شرجی هم کلافه‌ترم می‌کرد. همه پولم را برای ورودی استخر داده بودم و حالا فاصله چهار، پنج کیلومتری آنجا تا خانه را باید پیاده گز می‌کردم، همینطوری بی‌حال کنار خیابان…
عباس زال‌زاده متولد سال ۱۳۶۲ است. او فوق لیسانس مهندسی صنایع و لیسانس مدیریت فرهنگی دارد و به ادبیات داستانی علاقه‌مند است.

آفتاب ظهر بندر به یک وجبی فرق سرم رسیده بود، شرجی هم کلافه‌ترم می‌کرد. همه پولم را برای ورودی استخر داده بودم و حالا فاصله چهار، پنج کیلومتری آنجا تا خانه را باید پیاده گز می‌کردم، همینطوری بی‌حال کنار خیابان ساحلی را گرفته بودم و راه می‌رفتم، هرچند دقیقه یک بار برمی‌گشتم و به امید اینکه ماشینی رد شود و شاید دلش بسوزد و سوارم کند نگاهی به پشت سرم می‌کردم، اما هر چقدر گرما و کلافگی بود، ماشین نبود.

یک‌دفعه از پایگاه هوایی یک اتوبوس خط واحد بیرون آمد، دویدم تا به تابلوی ایستگاه اتوبوس برسیم، تابلو دور بود و اتوبوس نزدیک، برای اینکه آن را از دست ندهم و دلش برایم بسوزد و خارج از ایستگاه سوارم کند، آمدم وسط خیابان، اتوبوس ایستاد. سوار که شدم، راننده گفت:

– توی ایستگاه نبودی، ولی دیدم درب و داغونی سوارت کردم.

هیچ‌کس توی اتوبوس نبود، پرسیدم:

– حالا صد متر این طرف، اون طرف‌تر توی گرما به جایی بر نمی‌خوره!

گفت:

– سرویس آخرم بود، خواستم برم خانه، برای همین گرما دلم برات سوخت.

فکر کردم این حرف‌ها را می‌زند که پول دستی ازم بگیرد. برای همین گفتم:

– می‌خواین نگه دارین پیاده شم.

گفت:

– به جای پررویی یه کلمه بگو ممنون!

من هم به جای پرروی یک کلمه گفتم:

– ممنون.

راننده گفت:

– کجا بودی؟

گفتم:

– استخر.

خنده‌ بلندی کرد و گفت:

– کنار دریا باشی، سر ظهر اونم تابستون بری استخر!

بعد گفت:

– می‌دانی من کجایی‌ام؟

گفتم:

– کجایی‌ای؟

گفت:

– آبادانی، می‌دونی آبادان کجاست؟

عرق از پشت گردنم شره می‌کردی داخل لباسم، حال و حوصله نداشتم و جواب ندادم.

سیگاری روشن کرد و گفت:

– می‌خوای برات یه دهن بخونم؟

و بعد بدون اینکه منتظر جواب باشد،

گفت:

– هرچند دیشب خونه بودم ولی …

در کارگه کوزه‌گری رفتم دوش

دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش

ناگاه یکی کوزه برآورد خروش

کو کوزه‌گر و کوزه‌خر و کوزه‌فروش و…

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

موقع خواندن فرمان را ول کرد. با یک دست سیگار را به دهانش چسباند و دست دیگرش را در هوا تکان می‌داد، ترسیدم، آمدم سمتش و گفتم:

– مواظب فرمون باشید.

دیدم چشم‌هایش را هم بسته است، گفتم:

– چشم‌هاتون را چرا بستین؟

گفت:

– آدم وقتی چشم‌هاش رو می‌بنده حس‌هاش بهتر می‌شه، نشنیدی خود خیام هم وقتی این شعرو می‌گفته چشمهاش بسته بوده، چشم‌هام که می‌بندم صدام هم بهتر می‌شه.

گفتم:

– اینجوری که …

حرفم را قطع کرد و گفت:

– نترس، بعضی وقت‌ها لای چشمم را باز می‌کنم. آدم باید گاهی چشم‌هاش رو ببنده ولی لای چشم‌هاش رو باز بذاره.

راننده خندید، من هم بر گشتم و نشستم و بعد خندیدم.

سرمیدان پیاده‌ام کرد، دور زد و رفت. چشم‌هایم را بستم و چند قدم آمدم، بعد لای چشم‌هایم را باز کردم و دیدم یه موتوری جلویم ایستاده، گفت:

– بپر سوار بچه محل!

سوار شدم و رفتم.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش