آفتاب ظهر بندر به یک وجبی فرق سرم رسیده بود، شرجی هم کلافهترم میکرد. همه پولم را برای ورودی استخر داده بودم و حالا فاصله چهار، پنج کیلومتری آنجا تا خانه را باید پیاده گز میکردم، همینطوری بیحال کنار خیابان ساحلی را گرفته بودم و راه میرفتم، هرچند دقیقه یک بار برمیگشتم و به امید اینکه ماشینی رد شود و شاید دلش بسوزد و سوارم کند نگاهی به پشت سرم میکردم، اما هر چقدر گرما و کلافگی بود، ماشین نبود.
یکدفعه از پایگاه هوایی یک اتوبوس خط واحد بیرون آمد، دویدم تا به تابلوی ایستگاه اتوبوس برسیم، تابلو دور بود و اتوبوس نزدیک، برای اینکه آن را از دست ندهم و دلش برایم بسوزد و خارج از ایستگاه سوارم کند، آمدم وسط خیابان، اتوبوس ایستاد. سوار که شدم، راننده گفت:
– توی ایستگاه نبودی، ولی دیدم درب و داغونی سوارت کردم.
هیچکس توی اتوبوس نبود، پرسیدم:
– حالا صد متر این طرف، اون طرفتر توی گرما به جایی بر نمیخوره!
گفت:
– سرویس آخرم بود، خواستم برم خانه، برای همین گرما دلم برات سوخت.
فکر کردم این حرفها را میزند که پول دستی ازم بگیرد. برای همین گفتم:
– میخواین نگه دارین پیاده شم.
گفت:
– به جای پررویی یه کلمه بگو ممنون!
من هم به جای پرروی یک کلمه گفتم:
– ممنون.
راننده گفت:
– کجا بودی؟
گفتم:
– استخر.
خنده بلندی کرد و گفت:
– کنار دریا باشی، سر ظهر اونم تابستون بری استخر!
بعد گفت:
– میدانی من کجاییام؟
گفتم:
– کجاییای؟
گفت:
– آبادانی، میدونی آبادان کجاست؟
عرق از پشت گردنم شره میکردی داخل لباسم، حال و حوصله نداشتم و جواب ندادم.
سیگاری روشن کرد و گفت:
– میخوای برات یه دهن بخونم؟
و بعد بدون اینکه منتظر جواب باشد،
گفت:
– هرچند دیشب خونه بودم ولی …
در کارگه کوزهگری رفتم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
ناگاه یکی کوزه برآورد خروش
کو کوزهگر و کوزهخر و کوزهفروش و…
موقع خواندن فرمان را ول کرد. با یک دست سیگار را به دهانش چسباند و دست دیگرش را در هوا تکان میداد، ترسیدم، آمدم سمتش و گفتم:
– مواظب فرمون باشید.
دیدم چشمهایش را هم بسته است، گفتم:
– چشمهاتون را چرا بستین؟
گفت:
– آدم وقتی چشمهاش رو میبنده حسهاش بهتر میشه، نشنیدی خود خیام هم وقتی این شعرو میگفته چشمهاش بسته بوده، چشمهام که میبندم صدام هم بهتر میشه.
گفتم:
– اینجوری که …
حرفم را قطع کرد و گفت:
– نترس، بعضی وقتها لای چشمم را باز میکنم. آدم باید گاهی چشمهاش رو ببنده ولی لای چشمهاش رو باز بذاره.
راننده خندید، من هم بر گشتم و نشستم و بعد خندیدم.
سرمیدان پیادهام کرد، دور زد و رفت. چشمهایم را بستم و چند قدم آمدم، بعد لای چشمهایم را باز کردم و دیدم یه موتوری جلویم ایستاده، گفت:
– بپر سوار بچه محل!
سوار شدم و رفتم.