آفتاب پاییزی از میان شاخ و برگ درخت کاج سوسو میزند، گرمی ملایمی نوازش میکند پشت شانههایم را. راه میرویم در میان انبوه درختان باغچۀ خوابگاه، افکار مزاحمی قدم به قدم راه میروند، راه میروند روی برگهای طلایی رِق رِقکنان. وهم و خیالم در میان لرزۀ تلفن گم میشود:
«سلام خانم دکتر! شما را معرفی کردم به سخنرانی در مورد گرامیداشت از روز ملی ازبکی!»
«برای کَی جناب داکتر؟»
«همین دو روز دیگر!»
چندتا برگ طلایرنگ و سبک از شاخههای بالای درخت خرمالو به پرواز میشوند سوی زمین. رشتۀ افکارم پرنده میشوند، میروند جایی دیگر، مکانهای دور!
خووب، روز ملی زبان ازبکی! آسیای میانه، ازبکی! زبان ازبکی، زبان ترکی!
امم، باید به نام خدایی آغاز کنم که همۀ زبانها را میداند! زبان سنگهای ساختمان خوابگاه را، زبان دلتنگی شاخههای لُچ را. گریههای باد را. به نام خداییکه زبان آیخاتون را هم میفهمد، آیخاتونِ همصنفیام!
یادم میآید آن روز با دختران دیگر نفسهای ما گد شده بود داخل سرویس، کلینر دستش را از کنار شانههای دختران، سوی ما دراز کرد. سکههای پول را که بالا انداخت؛ سکهها پس آمدند روی کف دستش شرنگ شرنگ شرنگ! کلینر گفت: پرتو جغلیته دختر خاله، جغلی ته! تکت به دستم عرق کرده بود بلندش کردم و گفتم: «ما تکت داریم اینه دوتا!» تکتها را از غرفۀ تکتفروشی پل باغ عمومی خریده بودم، پیسۀ میده پیشم بود دورپیه دوتا تکت! تکت را که گرفتم چشمم به سرخط روزنامه افتاد فکر کنم از پیش کسی مانده بود. حتمن هرکی بوده، سرویس را که دیده، تکت را گرفته و روزنامهاش روی میز غرفه مانده. چشمم راه کشید سوی خطش درشتی که به پیشانی ورق اول روزنامه نوشته شده بود: «روز ملی زبان ازبکی مبارک!» کلینر که پشتش به ما شد و صدایش آهستهتر، از آیپری پرسیدم:
«ای آیخاتون، آیخاتون! تو میدانی که کلمۀ ازبیگ؛ چی معنی دارد؟»
خیره شد به چهرهام، کلمات شمردهاش هنوز به تاریکی درون گوشم رقصان است که گفت:
«اُز در زبان ترکی ضمیر شخصی «خود» را میگویند ستاره! و «بیگ» هم «مهتر و بزرگ»، لقبی که به نجبا و بزرگان ترک میدهند.» هنوز تری تری سویم میدید، گویی گپی را تاب میداد تا آن را از پشت کلهاش بیارد و بسپارد به نوک زبانش. نرمی خاصی بود در آوازش که گفت: «خیر به نظر شما تاجیکا، «ازبیگ» یعنی چه؟ چی معنی دارد؟»
خوب یادم هست، بینیاش را دیدم که عجب درباری دارد به برِ رویش. گفتم:
«اُزبک یعنی خودسالار و تو هم آیخاتونِ خودسالارِ خودم! ؟ فهمیدی؟» دیدم که برق عجیبی دور تا دور چشمان عسلیاش دوید، برقی جرقهدار و موجدار.
از آن گذشتههای دور که برمیگردم به اتاق. فکرم درهم و برهم میشود:
اصلا از کجا هستند ازبکها؟
چندتا کتاب را میبینم دست دراز دارند به سویم. برمیدارمشان…. را ورق میزنم و باز ورق میزنم: «ازبیگها طایفهای از ترکستان شرقیاند و از اعقاب چنگیز محسوب میشوند کسی که سدۀ چهارده میلادی در ترکستان آن زمان حکومت میکرد.»
چقدر این کلمهها پیش چشمم روی کاغذها راه رفتهاند! از کتابهای مکتب گرفته تا کتابهای دانشگاه و دانشگاه و دانشگاه: ترکستان شرقی، ترکستان روسیه، ازبکها، ترکها، ازبکستان! پس ازبکستان چی؟ ازبکستان امروزی چی میشود؟ چشمانم را تیز میکنم:
۱۸۶۸، سال اتحاد آسیای میانه با روسیه تزاری، این زمانی است که ترکستان شرقی، به ترکستان روسیه مبدل میشود و در نهایت، هفت سال بعد از انقلاب سوسیالیستی شوروی، به اثر یک تقسیم بندی تازه، ترکستان روسیه، عنوان جمهوری ازبکستان امروزی را به خود میگیرد.
امم چه جالب بوده تغییر نامها و موقعیت این سرزمین! پس زبانشان چی فارسی بوده یا ازبکی؟
باز میخوانم: فعلا هفتاد درصد مردم ازبکستان با زبان ازبکی صحبت میکنند و به گفتۀ زنده یاد سعید نفیسی: «ما ایرانیان از آنجا آمدهایم. و ایران امروز به منزلۀ خانۀ دوم ماست.» باز به فکر میروم: حتمن مقصد دکتر نفیسی، سواحل سیحون و جیحون بوده دگه! پس ما چی؟ ازبکها چی؟ اصلا خو پدران ما و ازبکها، از سواحل جیحون و سیحون به طرف باختر رفتهاند! ای بابا چرا یادت میرود ستاره! ما و ازبگها و ایرانیانیها خو ریشه ما از یک درخت اَو خورده! ها خوب شد یادم آمد، دلم جمع شد!
اها! پس نام قدیمی خاک ازبکستان، ترکستان بوده، مکانی باستانی، متمدن و مکان غنای زبان و ادبیات فارسی.
این سطرها هم به دلم مینشیند: در ازبکستان دیروز، مدارس آموزشی به دو بخش تقسیم میشد. دورۀ دبستان و دبیرستان را «مکتب» و مؤسسههای عالی را مدرسه میگفتند. دورۀ مکتب را هم به دو بخش تقسیم کرده بودند: دورۀ ابتداییه را «تختهخوان» میگفتند، و بالاتر را «کتابخوان» فکرم پیش رودکی میرود: احتمالا رودکی عزیز ما در مسند مکتبهای ترکستان تکیه زده باشد. هیچ از پیش چشمم دور نمیشود، چنگبهدستگرفتن رودکی همان، و رفتن نصر بن احمد سامانی با خنگِ نوبتی از بادغیس؛ همان:
بوی جوی مولیان آید همی … یاد یار مهربان آید همی
میخوانم که «چهارکتاب» نام یکی از کتابهای درسی مهمشان بوده که ارکان دین و اصول شریعت را برایشان یاد میداده. چهارکتاب؟ آه چه شباهت فرهنگیای! ما پنجکتاب میخواندهایم پیش ملای مسجد، آنها چهارکتاب!
سطر بعدی: به همین ترتیب تا سدههای ۱۶ و ۱۷ در مکتبهای ترکستان، گلستان، بوستان، دیوان حافظ شیرازی، منطقالطیر عطار نیشاپوری و دیوان بیدل تدریس میشد. صدای قلاگیها را به یادم میآرم که سالها پیش وقتی صنف اول مکتب بودم، باد از درز شیشههای کلکین به گوشم رسانده بود:
– اوبچه! چند روزی که مه نبودم به خیالم که پیشم کدی؟ خواجه حافظه میگویم!
– دَ ورقای آخرش هستم، بخیر نوبت قدوری میرسه. پارسال یادت اس بچیش، پنجکتابه که خلاص کدیم، چه شوقی داشتیم وای وای! دوتایی بام مسجد را راشپیل زدیم، شانههایش را سبک کدیم از غندهای برف.
پس چهارکتاب و گلستان و بوستان و دیوان بیدل را به فارسی میخواندهاند؟
سیاهیهای کتاب میگوید: پس از انقلاب روسیه هم از ارزش زبان فارسی در این خطه کاسته نمیشود؛ زیرا که آنزمان، اهل علم، زبان فارسی را به عنوان زبان خارجی و زبان دانش فرا میگرفتند. در واقع پیش از انقلاب سال ۱۹۲۰ زبان فارسی در بخارا و خوارزم نماد دانایی محسوب میشد و مردم از دریچه زبان فارسی با دنیای دانش آشنا میشدند. حدود ده تا چهل درصد واژهای زبان ترکی یا فارسیاند یا واژههای عربیای هستند که از طریق زبان فارسی وارد زبان ترکی شدهاند.
پس امیر علی شیر نوایی چه کارهایی کرده باشد به زبان ازبکی؟
کتاب دیگری را ورق میزنم:
امیر علی شیر نوایی در ارتقای زبان ازبکی، به عنوان زبان ملی، نقش بارزی دارد؛ وی در هرات به دنیا میآید و تا پایان زندگی همانجا میماند، با این وجود، نه تنها برای زبان ازبکی، بلکه برای سایر شاخههای زبان ترکی مثل: چُغَتایی، آذربایجانی و ترکی عثمانی نیز هویت جدیدی میدهد و بسا شاعران پیرو در این زبانها دارد. ادیبانِ زبان چغتایی، امیر علی شیر نوایی را بنیانگذار ادبیات کلاسیک چغتایی و بزرگترین شخصیت ادبی این زبان در سدۀ نهم هجری میدانند. از این جهت شخصیت فرهنگی نوایی را میتوان یکی ازحلقههای پیوند میان ازبکستان، ایران و افغانستان و سایر کشورهای منطقۀ آسیای میانه و نماد همزیستی، یگانگی و دوستی مردمان این منطقه دانست.
وی حدود سی اثرش را با الهام گرفتن از آثار استادان زبان فارسی میآفریند؛
اممم! پس خمسهاش را مثل «نظامی» نوشته و «لسانالطیر»ش هم قسم «منطق الطیر» عطار. نثر مسجع هم دارد درکتاب «محبوب القلوب» خود، یعنی کل شاعرای کلاسیک ما را از زیر نظر تیر کرده، چقدر هرات خوشحال بوده که نوایی را داشته! ابرمرد بوده ابرمرد!
میخوانم که:
منطق الطیر و پندنامۀ منسوب به عطار، حتی قبل از فروپاشی شوروی، جزو کتاب درسی مکتبخانههای ازبکستان بوده است. دو بیت از کتاب لسانالطیرش خوشم میآید:
کیم مَنیگَ وصلِیمَ تمنا اِیلَمیش … اختیار اِتمَک کَرَ کدور تورت ایش:
می اِیچیپ، زنار الیپ، بولغاندُه مست … کُویدُروپ مُصحفِنی، بولماق بتپرست
آنکه وصال مرا را آرزو کرده است. چهارکار باید اختیار کند: شراب بنوشد، زنار بر کمر ببندد؛ در حالت مستی، قرآن بسوزاند و بتپرست شود.
زنخ آفتاب میجقد در بالای ساختمان روبه رو که میگوید: «باید بیت عطار را هم پیدا کنی، بیتی که نوایی به الهام از آن شعری به کامش جاری شده.»
صدایی از دهلیز شنیده نمیشود. گویا لباس خواب پوشیدهاند دخترها. در میان ورقهای منطقالطیر گم میشوم. نیمنگاهی به کلکین میکنم، ماه سویم چشمک میزند و بیدار است. بیتهای عطار لبخند میزند به روی ماه:
گفت دختر گر تو هستی مرد کار … چار کارت کرد باید اختیار
سجده کن پیش بت و قرآن بسوز … خمر نوش و دیده از ایمان بدوز