ادبیات، فلسفه، سیاست

00

همه گریه می‌کردند

لیدیا دیویس | ترجمهٔ محمدحامد صافی

شاید آن روز دیگر گریه نمی‌کردند. نمی‌دانم، پیش‌شان که نبودم؛ فقط می‌توانم تصور ‌کنم. خود من معمولاً توی خانه گریه نمی‌کردم، به جز سر میز، اگر شام می‌زد توی ذوقم، یا وقت خوابم نزدیک می‌شد، چون واقعاً دلم…

زندگی در این دنیا راحت نیست. مسائل کم‌اهمیتی که بر وفق مراد نیستند مدام همه را آشفته می‌کند: دوست کسی به او توهین می‌کند؛ کس دیگری از خانواده‌اش بی‌توجهی می‌بیند؛ برای یکی هم جروبحث ناجوری با شوهر یا بچه‌ی نوجوانش پیش می‌آید.

مردم بیشتر وقت‌ها موقع ناراحتی گریه می‌کنند. این طبیعی است. جوان که بودم، مدت کوتاهی توی دفتری کار می‌کردم. آدم‌ها نزدیک وقت ناهار، که رفته‌رفته گرسنه‌ می‌شدند و خسته و کج‌خلق، به گریه می‌افتادند. رئیسم سندی بهم می‌داد تا تایپش کنم و من با ترش‌رویی آن را پس می‌زدم. سرم داد می‌کشید «تایپش کن!» من هم سرش داد می‌کشیدم «نمی‌کنم!» خودش پای تلفن بدخلق می‌شد و گوشی را سر جایش می‌کوبید. تا آماده‌ی رفتن به ناهار شود گونه‌هایش از سر درماندگی خیس اشک می‌شد. اگر آشنایی به دفتر سر می‌زد تا به ناهار ببردش، پشتش را می‌کرد و به طرف محل نمی‌گذاشت. بعد چشم‌های همان آدم هم پر از اشک می‌شد.

معمولاً بعد از ناهار حالمان بهتر می‌شد و دفتر هم غرق همهمه‌ و شلوغی معمولش؛ آدم‌ها پوشه‌‌به‌دست و تندوتیز این‌ور و آن‌ور می‌رفتند و یکهو کرکر خنده‌ از اتاقک‌ها بلند می‌شد. کار تا آخرهای بعدازظهر خوب پیش می‌رفت. بعد که دوباره گرسنه و خسته می‌شدیم، خسته‌تر از صبح، باز به گریه می‌افتادیم.

گریه‌ی بیش‌ترمان موقع بیرون رفتن از دفتر هم بند نمی‌آمد. توی آسانسور به هم تنه می‌زدیم و در راه مترو به آدم‌هایی که به سمت‌مان می‌آمدند چشم‌غره می‌رفتیم. از پله‌های منتهی به مترو که پایین می‌رفتیم، به‌زور راه‌مان را از میان جمعیتی که بالا می‌آمد باز می‌کردیم.

تابستان بود. آن روزها خبری از تهویه‌ی هوا در واگن‌های مترو نبود و همان‌طور که تنگ هم چپانده شده بودیم و بین توقف‌ها تکان‌تکان می‌خوردیم، گونه‌هایمان از گریه تر و عرق از کمر و ساق‌هایمان جاری می‌شد و پاهای زن‌ها توی کفش‌های تنگ‌شان ورم می‌کرد.

اشک بعضی‌ها در راه خانه رفته‌رفته بند می‌آمد، به‌خصوص اگر جای نشستن گیرشان آمده بود. مژه‌های خیس‌شان را بهم می‌زدند و کتاب‌ها و روزنامه‌های‌شان را که می‌خواندند با خاطری آسوده انگشت‌های‌شان را می‌مکیدند؛ چشم‌های‌شان هنوز نمناک بود.

شاید آن روز دیگر گریه نمی‌کردند. نمی‌دانم، پیش‌شان که نبودم؛ فقط می‌توانم تصور ‌کنم. خود من معمولاً توی خانه گریه نمی‌کردم، به جز سر میز، اگر شام می‌زد توی ذوقم، یا وقت خوابم نزدیک می‌شد، چون واقعاً دلم نمی‌خواست بروم بخوابم، چون دلم نمی‌خواست فردا بیدار شوم و بروم سر کار. ولی شاید بقیه واقعاً توی خانه گریه می‌کردند، شاید هرازگاهی کل شب را، بسته به اینکه آنجا با چه چیزی روبه‌رو می‌شدند.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش