بخش اول: عزیز
وقتی کارآگاه تالیبوف وارد صحنهی قتل شد عزیز، دستیارش، از قبل صحنه را زیرورو کرده و از اندک شواهد موجود داشت تئوریهایی در ذهن جوان خود میپروراند.
به نظر میرسید از آن نوع قتلهایی باشد که در آن قاتل، چه از روی تیزهوشی و چه به خاطر اطاعت کامل قربانی از ارادهی او، هیچ ردی از خود بر جای نمیگذارد.
در اتاق کار هیچ نشانی از درگیری قاتل و مقتول دیده نمیشد؛ وسایل داخل اتاق به هم نخورده بود؛ رد پایی روی قالیچهها مشاهده نمیشد؛ در سطوح حساسی چون دستگیرههای نقرهایِ در و یا روی سطح صافِ میز کار هم ظاهرا اثر انگشتی وجود نداشت.
تنها نشانی که قاتل از خود برجای گذاشته بود به یک گلولهی کوچکی مربوط میشد؛ و آن هم در این لحظه در داخل جمجمهی آقای مهرپرور، رییس شرکت لاستیکسازی داشت استراحت میکرد.
جنازه همچنان در پشت میز کار روی صندلی به حالت نشسته رها شده و سر جسد در اثر خم شدگی ناشی از فقدان نیروی حیات از ناحیهی پیشانی به روی میز تکیه داشت. این صحنه دعاکنندگان به هنگام سجده را به یاد آدم میآورد.
گزارش عزیز به کارآگاه شامل این موارد میشد؛
حدود ساعت یازده قبل از ظهر (یک ساعت پیش) صدای شلیکی در ساختمان میپیچد و همه را وحشت زده از اتاق کارشان به سالن میکشاند. به گفتهی منشی تمام کارکنان سه اتاق دیگر بلافاصله بعد از شلیک به سالن هجوم آوردند و این موضوع تلویحا میتواند دلیلی باشد بر بیگناهی کارکنان دیگر دفاتر، لااقل کارکنان این طبقه از ساختمان.
در این لحظه همه به غیر از آقای مهرپرور در سالن تجمع کرده بودند. بسته ماندن در اتاق او نظر دیگران را به این اتاق و شخص رییس متوجه میسازد. تا اینکه بالاخره با مراجعه به اتاقش او را در وضعیتی که اکنون در آن به سر میبرد مییابند.
بنابر گزارش خانم منشی در هنگام شلیک به غیر از خود مقتول هیچ کس دیگری در اتاق او حضور نداشته. آخرین ملاقات کنندهاش هم، یکی از نمایندگان شرکت، دقایقی قبل از شلیک اتاق را ترک کرده بوده.
عزیز دفتر کوچک یادداشتش را بست و توی جیب بغل کتش گذاشت. سرش را بالا گرفت و خطاب به کارآگاه گفت:
«از نظر سروان بخش جنایی قاتل لحظاتی قبل از شلیک دزدکی وارد اتاق مقتول شده است. این سروان یواشکی در گوش من گفت که منشیها معمولا عادت دارند دقیقه به دقیقه صورت خود را در آینهی کوچک تو کیفیشان وارسی کنند. در چنین مواقعی زنها از تمام دنیا غافل میشوند. شاید قاتل در یکی از این لحظات از فرصت استفاده کرده و وارد اتاق رییس شده، شلیک کرده و سپس در جایی مخفی شده. و عاقبت در شلوغی بعد از قتل توانسته بی اینکه جلب توجه کند از اتاق خارج شود.»
دستیار جوان کمی ساکت ماند و به سبک متفکران دوران روشنگری، دست به پشت، چند بار در طول اتاق قدم زد و سپس ادامه داد:«اما نظریهی سروان از دید من منتفی است؛ من منشی را دختری کاملا هوشیار یافتم. قاتل نمیتوانسته یک بار دزدکی وارد اتاق شود و بار دیگر دزدکی خارج. بلکه از نظر من قاتل شب گذشته از سیاهی شب سود جسته و بیصدا وارد ساختمان شده و توانسته خود را به داخل این اتاق برساند. تمام شب منتظر مانده و صبح قبل از ورود آقای مهرپرور در جایی از این اتاق بزرگ قایم شده، مثلا اینجا…»
عزیز درِ یکی از کمدهای دیواری را باز کرد و به کارآگاه نشان داد. همچنانکه او میگفت در داخل این کمدِ گرانقیمت فضای کافی برای پنهان شدن یک انسان بالغ و حتی چهارشانه وجود داشت. تئوریپرداز تازهکار ادامه داد:
«قاتل در فرصتی مناسب تپانچهی خود را بیرون آورده؛ از داخل کمد بیرون جسته، البته بدون ایجاد صدا؛ یواش یواش و روی پنجهی پا خود را از پشت به آقای مهرپرور ،نشسته در میز کارش، نزدیک ساخته؛ و برای جلوگیری از جیغ و هر واکنش از سوی قربانی از پشت سر به طور ناگهانی به او شلیک کرده است.»
در تمام مدت که تصورات خود را بازگو میکرد عزیز سعی کرد حرکات احتمالی این قاتل باهوش را حین ارتکاب قتل بازسازی کند. و کارآگاه هم پانتومیم بازی او را به دقت تماشا نمود.
اکنون نوبت به قضیهی فرار قاتل از صحنهی قتل رسید. عزیز در این مورد هم تئوری قابل تاملی ارائه داد؛ کارآگاه را دعوت کرد تا به همراه او به گوشهی دیگر اتاق برود. در آنجا یک پنجره به حالت باز رها شده بود. عزیز سرش را از میان قاب پنجره بیرون داد (گو اینکه میخواست ثابت کند واقعا در حالت باز قرار داد)، و همزمان توضیحاتش را ادامه داد:
«توی این ساختمان هیچ یک از پنجرهها در هیچ اتاقی باز نگه داشته نمیشود. چرا که هوای این منطقه از شهر آلوده به مگس و حشرات است و ساکنین ساختمان برای تنفس متوسل به کانالهای تهویهی هوا میشوند. بنابراین این پنجره فقط میتوانسته توسط کسی باز شود که در موقعیتی اضطراری، مثلا فرار، قرار داشته. و اگر دقت کنید، کارآگاه، متوجه خواهید شد که زیر این پنجره در فاصلهای کم سقف انباری واقع شده و قاتل میتوانسته بعد از ارتکاب قتل به راحتی از این پنجره به روی این سقف بپرد، از پلکان خود را به کف زمین برساند و از قسمت خلوت پشت ساختمان بدون جلب توجه از محوطه خارج شود.»
بخش دوم: کارآگاه
کارآگاه تالیبوف به دقت به تئوری عزیز گوش فرا داد. سپس در اتاق جابهجا شد و در دورترین قسمت اتاق نسبت به جنازه و در پشت آن جای گرفت. گویی میخواست موقعیت جسد را در اتاق نسبت به چیزی خاص که در ذهنش بود بسنجد. آنگاه دیوارها و مخصوصا ارتفاعات نزدیک به سقف را از نظر گذراند.
بررسیهای کارآگاه بزودی اخمی بر سیمای عزیز نشاند. پیدا بود کارآگاه در پی جزئیاتی میباشد که ارتباطی با نظریهی عزیز نداشت. موضوعاتی مثل مخفی شدن قاتل در داخل کمد و یا موضوع پنجرهی باز فعلا از نظر کارآگاه در درجهی دوم اهمیت قرار داشت.
مسلما عزیز، این جوان تحصیل کرده و خوش فکر، هرگز آرزو نمیکرد در این شهر قتلی اتفاق بیفتد تا دستمایهای برای سرگرمی فکری او و کارآگاه مهیا شود. اما در این لحظه که قتلی به وقوع پیوسته بود آرزو میکرد قتل فقط به همان ترتیب که خودش تصور کرده بود اتفاق افتاده باشد. لیکن آگاه بود کارآگاه همیشه در همان لحظهی نخست تصوراتی در ذهن عجیب خود میپروراند که او را بیش از هر کس دیگری به قاتل نزدیک میساخت.
از کارآگاه در مورد نظریهای که دقایقی پیش ارائه داده بود پرسید. کارآگاه گفت:
«امکانپذیر است. اما اول باید پرسید چرا قاتل تا ساعت یازده منتظر مانده و همان اول صبح به محض ورود آقای مهرپرور به اتاقش کار را تمام نکرده است. همچنین باید موضوع پنجره را هم زیر سوال برد؛ این پنجره که اکنون اسرارآمیزترین پنجرهی موجود در این شهر به حساب میآید آیا توسط قاتل برای فرار باز شده؟ یا کسی بعد از غیب شدن قاتل از این اتاق، از روی نقشه و یا اتفاقی آن را باز کرده است؟»
عزیز در فکر فرو رفت. ذوق مفرط او در کشف معما که از تازهکاری ناشی میشد او را از اندیشیدن به موضوع از این دریچه بازداشته بود.
بالاخره بعد از تحمل کمی تنش فکری توانست بر مقاومت کودکانهاش فایق آید و تکلیف جدید و سختی را که کارآگاه به گروه تجسس دونفره تحمیل کرده بود به سهم خود بر دوش بگیرد.
وقتی بررسیهای اولیه که مبتنی بر تصورات ذهنی بود تمام شد عزیز به خواست کارآگاه دیداری با منشی ترتیب داد.
بزودی دختر جوان جذابی در برابر عزیز و کارآگاه ظاهر شد. منشی توانسته بود در این لحظات پراز اضطراب آرامش خود را حفظ کند. و حالا واهمهای نداشت تا دوباره در اتاقی که جنازهی تازهی رییس سابقش قرار داشت حضور یابد.
کارآگاه پرسید:«خانم آزادی، میتوانید دقیقا به من بگویید چه کسانی از کارکنان این ساختمان به صدای شلیک واکنش نشان دادند؟ منظورم همهی آن افرادی است که بعد از شلیک به سالن هجوم آوردند و در نهایت به این اتاق راهنمایی شدند.»
منشی بلافاصله جواب داد:«همهی کارکنان سه دفتر دیگر، کارآگاه.»
کارآگاه پرسید:«احیانا کسی دیرتر از دیگران از اتاقش بیرون نیامد؟»
منشی گفت:«گفتنش ساده نیست. در لحظاتی چنین خیلی سخت است آدم حساب کتاب آدمهای اطرافش را داشته باشه.»
کارآگاه گفت:«سخن شما قابل درک است. اما گاهی وقایع بی اینکه آدم خودش واقف باشد در سلولهای ذهنش ذخیره میشود. آدم فکر میکند چیزی نمیداند. اما با اندک تلاش این اطلاعات قابل دسترسی میباشد.»
منشی در فکر فرو رفت. لبهایش را گزید و بعد از مدتی اخمهای صورتش باز شد. درخششی هم در چشمانش پدیدار شد که بیشتر از هر چیز مهر تاییدی بود بر نظریهی کارآگاه.
«شما راست میگید کارآگاه. الان که فکر میکنم به یادم آمد یکی از صاحبان دفاتر دیرتر از بقیه از اتاقش بیرون آمد.»
«اسمش؟»
«آقای یزدانی.»
«و به نظرتان چقدر دیرتر از دیگران به وقایع واکنش نشان داد؟»
«به نظرم چند دقیقهای میشد. آخر قبل از اینکه او به این اتاق سربزند دیگران مفصلا آقای مهرپرور را معاینه کرده و از مرگ او اطمینان حاصل کرده بودند.»
«آقای یزدانی قبل از مراجعه به این اتاق کجا حضور داشت؟»
«تمام مدت در اتاق کارش بود. مطمئنم.»
«دفتر کار ایشان را به من نشان میدهید؟ منظورم با اشارهی دست است. فقط جهت اتاق ایشان را نشان دهید.»
منشی کمی مردد ماند. سپس دستش را با طمانینه بالا آورد و برای اینکه حرکتش سبک خاصی هم داشته باشد با خودکار بیک که لای انگشتانش بود به سمتی اشاره کرد. جایی که منشی نشان داد به دورترین دیوار در پشت سر جسد منتهی میشد.
کارآگاه پرسید:«آقای یزدانی احیانا یک مرد کوچکاندام نیست؟»
منشی تایید کرد و گفت:«شما او را دیدهاید؟»
کارآگاه گفت:«نه.»
این جواب منشی و عزیز را به یک اندازه شگفتزده نمود.
قبل از اتمام این پرس و جو عزیز در مورد پنجره و باز یا بسته بودن آن از منشی سوال کرد. منشی یقین داشت پنجره وقتی او و دیگران بعد از شنیدن صدای شلیک به اتاق رجوع کردند بسته بوده. توضیحات از زبان منشی خوش بیان اینگونه بود:
«اولین فکری که به ذهن همه خطور کرد این بود که گلوله از میان همین پنجره به داخل اتاق راه پیدا کرده. از این روی ما وحشت زده و البته با احتیاط جهت بررسی به پنجره نزدیک شدیم. اما شیشهی شکستهای نیافتیم. و در ضمن طبیعتا متوجه بسته بودن پنجره هم شدیم. البته خیلی زود فهمیدیم این احتمال فقط از یک فکر کودکانه ناشی شده. از بیرون و از میان هیچ کدام از پنجرهها نمیشود به سمت میز کار آقای مهرپرور نشانه رفت.»
بخش سوم: کندوکاو
کارآگاه از منشی خواست نسخهای از نقشهی ساختمان را برای او بیاورد. وقتی نقشه به دست کارآگاه رسید بررسی اجمالی نمود و از اتاق خارج شد. همچنانکه نیم نگاهی به نقشه داشت مسیری را روی دیوارها و سقفها دنبال نمود. عزیز و منشی بیاینکه درک روشنی از بررسیهای کارآگاه داشته باشند بیاختیار گامهای تند و گاه بینظم او را در راهرو و اتاقها دنبال میکردند.
آزمونهای کارآگاه شامل تمام اتاقها در این طبقه از ساختمان میشد. به هر اتاق که میرسید روی دیوارها و نزدیک سقف را دید میزد و در یک مسیر ذهنی دنبال رد چیزی میگشت. تمام این مدت کارکنان دفاتر در سالن جمع شده بودند و در انتظار آرام شدن جو به سر میبردند.
روند جدید بازرسی کارآگاه و عزیز را به اتاق آقای یزدانی رهنمود کرد. در آنجا چیزی روی دیوار و زیر دریچهی هوا نظر کارآگاه را به خود جلب کرد. سپس کارآگاه شروع به جستجو در گوشه و کنار اتاق نمود و در پشت مبلها دو عدد میلهی فلزی نظرش را جلب کرد. بزودی آشکار شد که این دو میله در واقع انتهای یک نردبان فلزی میباشد که تنهی آن در فضای تنگ بین مبلها و دیوار از نظر ناپدید شده بود.
کارآگاه از منشی پرسید:«آیا این نردبان یکی از وسایل ثابت این اتاق میباشد؟»
منشی جواب داد:«نه، امروز صبح دیدم که آقای یزدانی این نردبان را از انباری به اتاقش منتقل کرد. گفت که یکی از لامپهای اتاقش خراب شده و برای تعویض آن به نردبان نیاز دارد.»
کارآگاه گفت:«یا شاید برای کار دیگری به آن نیاز داشته.»
منشی حیرت زده پرسید:«منظورتان چیست کارآگاه؟!»
کارآگاه به جای جواب از دستیارانش خواست کمک کنند و نردبان را از مخفیگاهش بیرون بیاورند. دستیارانش اطاعت کردند و در ضمن این جوابِ بیصدا را شنیدند:«به زودی خواهید فهمید.»
قبل از اینکه نردبان را به دیوار و جایی که کارآگاه در نظر داشت تکیه دهند کارآگاه دو فرورفتگی سطحی را روی دیوار و زیر دریچهی هوا نشان داد که فاصله و موقعیت آنها کاملا با پایههای نردبان در قسمت فوقانی مطابقت داشت.
کارآگاه نردبان را در زیر دریچه به دیوار تکیه داد؛ جایی که ظاهرا قبلا همین روز یک بار به آنجا تکیه داده شده بوده و فرورفتگیها از همین موضوع ناشی میشد. از آن بالا رفت و خود را به دریچهی هوا رساند. از آن بالا گفت:«پیچهای دریچه نیمه بسته هستند. به نظر میرسد کسی که آنها را میبسته عجله داشته.»
کارآگاه از عزیز خواست دنبال یک پیچگوشتی چهار سو در اتاق بگردد. کار چندان سختی نبود. پیچ گوشتی مورد نظرِ کارآگاه نه در جعبه ابزار بلکه در کشوی میز کار آقای یزدانی روی برگههای کاغذ افتاده بود. به نظر میرسید آن هم با عجله در این مکانِ غیرمعمول رها شده بود.
کارآگاه گفت:«احیانا یک چراغ قوه هم در آن کشو یافت میشود؟»
عزیز گفت:«حق با شماست کارآگاه. یک چراغ قوهی کوچکی اینجا توی کشو وجود دارد. از آن نوع که دستهی باریکش را میشود با دهان گرفت.»
منشی از پیشگوییهای کارآگاه متعجب شد. هنوز درک روشنی از جریانات نداشت. اما به طور گنگی احساس میکرد اتفاقات در مسیری به ضرر آقای یزدانی جریان دارد. برای سالها با آقای یزدانی سلام و علیک داشت. یک بار هم دستیار او بود. اخمی که بر سیمای جذابش ظاهر شد کاملا قابل درک مینمود.
کارآگاه پیچهای شل دریچه را کاملا باز کرد و در همان حال توضیح داد که بر اساس نقشهی تاسیسات ساختمان این دریچه به دریچهی اتاق آقای مهرپرور راه دارد.
وقتی درپوش دریچه را برداشت داخل کانال هوا را چون یک غارِ ناشناس و پررمز و راز مورد بررسی قرار داد. سپس گفت:
«به اندازهی خزیدن یک انسان کوچکاندام ذر داخل این کانال فضا وجود دارد. فقط مثل یک غار باستانی تاریک است. البته با یک چراغقوهی دهنی میشود این مشکل را برطرف ساخت.»
چراغقوه را از عزیز گرفت، روشن ساخت و داخل کانال گرفت و آنجا را دید زد. از عزیز خودکاری طلب کرد و دستش را حامل خودکار به داخل کانال فرو برد.
دستش را در داخل کانال کمی حرکت داد و وقتی بیرون آورد چیزی روی نوک خودکار آویزان بود.
این شی یک تپانچهی کوچک بود که از قسمت حلقهی ماشه روی نوک خودکار آویزان شده بود.
کارآگاه تپانچه را به بینیاش نزدیک ساخت و بویید. گفت:«به تازگی از این تپانچه استفاده شده.»
منشی وحشتزده پرسید:«این اسلحه را چه کسی اونجا گذاشته؟!»
کارآگاه از نردبان پایین آمد و تپانچه را همانطور روی خودکار حمل کرد و به آرامی روی میز گذاشت و جواب منشی را داد:«کسی که آقای مهرپرور را کشته.»
منشی با سراسیمگی داد زد:«یعنی آقای یز…»
اما بقیهی کلامش را قورت داد. گویی سعی کرد از دادن سرنخ بیشتر به کارآگاه بر ضد آقای یزدانی خودداری کند. لیکن بیفایده بود. کارآگاه توضیح داد:
«وقتی با صحنهی قتل مواجه شدیم به نظر میرسید یک روح آقای مهرپرور را به قتل رسانده. کسی که هیچ اثری از خود برجای نگذاشته بود. انگار قاتل حتی وارد اتاق آقای مهرپرور هم نشده بود. همین موضوع بود که فکر دریچهی هوا را به من القا کرد. در اتاق آقای مهرپرور دریچهی هوا درست در زاویهای قرار دارد که قاتل میتوانسته از لابهلای سوراخهای شبکهی آن، البته از داخل کانال، لولهی تپانچهای را به طرف پشت جمجمهی آقای مهرپرور نشانه برود. میتوان تصور کرد که چه صدای گوشخراشی در داخل این کانال برای شلیک کننده ایجاد شده. به هر حال ضارب بعد از شلیک با عجله از کانال پایین آمده که حاصل این شتابزدگی همان پیچهای نیمه بسته بود.قاتل مدت زمانی نیاز داشته تا از کانال بیرون بیاید، درپوش دریچه را ثابت کند و سپس نردبان را در جایی از این اتاق مخفی کند. و تمام تلاش خود را کرده تا این اعمال زمانگیر را هر چه زودتر انجام دهد.»
ابروان منشی از این اکتشاف بیاختیار به بالا متمایل شد. گویی داشت در دلش میگفت:«آهان، فهمیدم. پس برای همین بود که آقای یزدانی کمی دیرتر از دیگران از اتاق کارش بیرون آمد.»
دقایقی بعد آقای یزدانی در اتاق کارش چون یک میهمان نه پشت میز کار بلکه روی مبل نشسته بود. اطرافش را کارآگاه و عزیز به همراه منشی و افسر جنایی احاطه کرده بودند. طبق پیشبینی کارآگاه او یک مرد کوچکاندام بود که در حال حاضر گوش دردی را تجربه میکرد؛ و نفرتی در دلش نسبت به رقیب دیرینهاش آقای مهرپرور. به زودی با اعتراف به این نفرت کهنه یکی دیگر از پروندههای کارآگاه و عزیز بسته شد.