ادبیات، فلسفه، سیاست

001

جدا افتاده

گلبرگ فیروزی

طاهره، از همان نوجوانی هم طاهره خانم بود، بین اهالی طاهره خانم صدایش می‌زدند. همان روزها که پانزده ساله‌ش بود و با دامن‌های چیت، پر از نقش و نگار و گل و برگ‌های رنگی دست دوز مادرش مثل زن‌های چهل ساله…

طاهره، از همان نوجوانی هم طاهره خانم بود، بین اهالی طاهره خانم صدایش می‌زدند. همان روزها که پانزده ساله‌ش بود و با دامن‌های چیت، پر از نقش و نگار و گل و برگ‌های رنگی دست دوز مادرش مثل زن‌های چهل ساله پخته و کار بلد بود. همین هم شد که بین چهار دختر دیگر خانه که همه دم بخت بودند به چشم رسول سی و هفت ساله‌ی زن مرده که یک بچه هم داشت آمد.

رسول با آن هیبت مردانه، سبیل‌های سربالا که شبیه بزرگان ده بود، سوار پیکان جوانان قرمز و نونوارش آمده بود تا دختری را از طایفه‌ی مادری به زنی بگیرد که چشمش طاهره را آن با قامت ریز و ابروان پرپشت و صورت مغرور گرفت.

جلوی خانه‌ی طاهره دستی به سبیلش کشید، خاک نشسته بر کت و شلوار را گرفت و در رنگ و رو رفته‌ی خانه را به با تقه‌ای به صدا در آورد. خاک در، همراه با پوسته‌های ور آمده از در کنده شد و مثل پوست درختی خشکیده بر زمین ریخت.

مادر طاهره، که هنوز پا به چهل سال هم نگذاشته بود و با زایمانهایی پی در پی زنی پنجاه و چند ساله می‌نمود از هیبت و ماشین رسول معذب و دستپاچه در را روی پاشنه چرخاند، قیژ در در میان سلام و علیکها و نگاه از بالا به پایین رسول گم شد.

طاهره با وقار و با اعتماد به نفس، با دامن گلدارش، مثل باغی کوچک، روسری‌اش را سفت پشت سرش بست و میان جمع آمد. انگار بخواهد به جنگ برود.

رسول بچه‌اش را نیاورده بود، اما، هم مادر و پدر و هم خواهرها‌ی دیگر و هم خود طاهره خوب می‌دانستند رسول آمده است تا او را ببرد برای پرستاری از بچه اش.

طاهره می‌دانست خاله خانباجی‌ها اورا پیشنهاد داده‌اند و رسول با دیدنش، با سن کمش، او را میان همه ترجیح داده بود. که اگر سن بیشتری داشت و دنیادیده‌تر بود به این راحتی‌ها با رسول و بچه‌اش کنار نمی‌آمد.

مادر و پدر نه شرطی گذاشتند و نه حرفی زدند. رسول بود که لم داده روی بالشتکی که با سلیقه‌ی مادر گلدوزی شده بود، با زیر اندازی از ملحفه‌ی سپید، مثل رییس امر می‌کرد و می‌گفت باید برای مهتاب خوب، مادری کنی!

نگاه‌شان می‌کرد و شرط می‌گذاشت.

و طاهره فقط برای فرار از روستا، برای درس خواندن و زندگی در شهر بود که همه چیز را پذیرفت و در مسجد روستا به عقد رسول در آمد.

طاهره با همه‌ی ریز نقشی‌اش قرار بود نقش بزرگی را در زندگی به عهده بگیرد. خودش نمی‌دانست پیچ و خم جاده از روستای‌شان به سمت خرمشهر مثل پیچ و خم‌های زندگی‌اش می‌شود.

توی راه بود که از آرزوی درس خواندش به رسول گفت، و رسول رک و بی پروا گفت نه.

آنجا بود که فهمید باید کنار خانواده‌ی شوهر زندگی کند، آنجا بود که فهمید رسول گاهی شرابی می‌نوشد و در مدتی که از مرگ همسرش گذشته، هم‌بستر خیلی‌ها بوده، و آنجا بود که خیلی چیزهای دیگر را فهمید و دانست راه برگشتی نمانده.

خرمشهر، زیبا بود، پر از نخل؛ رودخانه‌ای که مثل گیس بافته‌ی زنان پر پیچ و شکن بود، از میان شهر می‌گذشت؛ و بعد رسیدند به محله اعیانی شهر میان ردیف شمشادها و خانه‌های بدون دیواری که طاهره تا آن روز مثلش را ندیده بود.

پدر و مادر رسول روی خوش نشان ندادند. مهتاب دختر دو ساله‌اش با موهایی آشفته و دماغی آویزان و دمپایی‌های گل و گشادی که نشان از بی‌حوصلگی مادر بزرگ در بچه‌داری داشت رو ترش کرد و به آغوش مادربزرگ پناه برد.

مادر رسول با قامتی درشت و پدرش با قامتی خمیده، با کتی روی شانه، بی حال و بدون احساس از ورود نوعروس به داخل خانه رفتند. بوی تند تریاکِ مانده از لابه به لای درز کت توی ذوق می‌زد.

طاهره قبلاً این بو را چند باری از خانه‌ی روشن خان، همسایه‌شان شنیده بود، مادرش گفته بود، تریاک است، پدرش گفته بود فتنه‌ی زندگی است.

همانجا بود که طاهره فهمید جایی میان این آدم‌ها ندارد؛ وقتی مادر رسول بارها و بارها جلوی طاهره به رسول گفته بود: میان دهات‌شون دختر جاافتاده‌تر نبود؟ این خودش بچه‌اس، چه جور می‌خواد مهتاب را‌ تر و خشک کنه؟

و رسول فقط خندیده بود و گفته بود: همین خوبه، زیر دست خودم بزرگ میشه!

پدر رسول هم با چشمانی خمار گفته بود: راست میگه، زن کم سنش خوبه!!!

و با آن دندانهای سیاه و بد فرم قاه قاه خندیده بود.

طاهره بود که آرام آرام، مهتاب را با آن خلق تند و لباس‌های شندرپندری، تبدیل به بچه‌ای آرام، حرف شنو و متین کرد.

طاهره می‌رفت کنار دست مادر رسول، هر چه انجام می‌داد می‌آموخت و یواش یواش زمام آشپزی هم به دست گرفت.

با رسول میانه‌ای نداشت، اگر هم داشت در حد نیاز بود، رسول تندخو بود و مراعات سن کم طاهره را نمی‌کرد.

هر شب مهمانی، هر شب دید و باز دید و طاهره دست در دست کوچک مهتاب راهی بازار ماهی‌فروش‌ها، سیفی‌جات وهمه‌ی شهر می‌شد تا خرید‌های خانه را انجام دهد، نمی‌خواست دست رسول و خانواده‌اش بهانه دهد. تازگی‌ها رسول بعد از اندکی نوشیدن دست بزن پیدا می‌کرد و مادرش مثل تکه‌ای سنگ فقط نگاه می‌کرد.

خانه رونق گرفته بود، مادر و پدر رسول کاری به کارش نداشتند.

مهتاب مثل جوجه اردک همه جا دنبال طاهره بود. برایش حرف میز‌د و وقت خواب تا کنار دست طاهره نمی‌خوابید، خواب به چشم معصومش نمی‌آمد.

طاهره برایش لباس می‌دوخت، از همان لباس‌های گل‌دار، موهایش را دوگوش می‌بست، برایش با تکه‌های پارچه عروسک درست می‌کرد  و صورت دخترک را غرق در شادی میکرد. لپهای تپلش را می‌سایید به صورتش و نرمی گوشش را می‌بوسید.

همان روزها بود که برای اولین بار به طاهره گفت: «مامان»، و طاهره مزه‌ی مادر بودن را فهمید، حتی با این‌که  این بچه مال خودش نبود وحالا شده بود پاره‌ی تنش.

وقتی رسول ورشکست شد و همه از دورش رفتند باز طاهره بود که پس‌انداز اندکش را بی‌منت جلوی رسول گذاشت و رونق را باز به خانه برگرداند.

ولی سهم طاهره از زندگی حسرت بچه‌ای بود که مال خودش باشد. طاهره حامله نمی‌شد، نه آن اوایل ازدواج، و نه تا آخر عمر که فقط مهتاب مونس و همدمش ماند.

به تهران که آمدند، رسول با همان سرمایه اندک، کار کاسبی کوچکی راه انداخت و یواش یواش شد حاج رسول و حجره‌ی خرمافروشی کوچکی میان بازار اجاره کرد که بعدها هم همان را خرید.

پدر و مادرش هنوز روی خوش به طاهره نشان نمی‌دادند و طاهره برایشان همان دخترک روستایی بود، نه این زن پخته که زندگی را می‌چرخاند.

طاهره اما، در دنیای خودش بود، با آرزوی کودکی که از بطن خودش باشد. برای رسول نه طاهره مهم بود نه بچه‌ی مشترک‌شان، برای او کار مهم بود و پیشرفت.

مهتاب که رفت مدرسه، طاهره هم شروع کرد به خواندن؛ درسی که نیمه رهایش کرده بود. دیپلمش را گرفت و بعد وارد دانشگاه شد. هنوز ریزنقش بود، و به رسم قدیم و به یاد مادرش، لباس‌هایش هنوز پر از گل بود.

زندگی‌اش پر از تنهایی بود و این تنهایی را با مهتاب و درس‌ها پر می‌کرد، تمام تلاشش را می‌کرد تا برای رسول کم نگذارد، اما دلش برای رسول نمی‌تپید، فقط میلش به ماندن با او به خاطر مهتاب بود.

وقتی برای دومین بار رسول ورشکست شد، باز هر چه از پس‌اندازش طلا اندوخته داشت در اختیار او گذاشته و باز طاهره بود که به کار شوهرش سر و سامان داد.

درسش تمام شد. لیسانس ادبیاتش را گرفت. اما رسول نگذاشت کار کند.

از راکد ماندن بیزار بود.

پس شروع کرد به نوشتن رمانش. رمانی که همه‌ی روزهای تنهایی میان مغزش شکل گرفته بود.

رمان چاپ شد، خوشحال‌تر از آن روز در عمرش سراغ نداشت، جعبه‌ای شیرینی خرید، می‌خواست مهتاب را از کلاس زبان بر دارد، تا با هم کنار رسول جشن کوچکی بگیرند. اما هنوز زمان زیادی تا تعطیلی کلاس زبان مانده بود.

برای اولین بار دلش خواست با رسول تنها باشد.

به سمت خانه رفت، در را با ریموت باز کرد، ماشین آخرین مدل رسول میان حیاط سبز خانه، بین ماشین همسایه‌های دیگر جلوه‌ای خاص داشت.

در خانه روی پاشنه چرخید و صدای قیژ در میان دود تریاک و زنی با لباس زننده‌ی قرمز با یقه‌ی باز در آغوش رسول قاطی هم شد و قیژ در معطل بین باز و بسته شدن ماند.

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش