در قهوهخانه نشسته بودم و داشتم به صدای قل قل آب قلیان گوش میدادم. در گرمای ظهر تابستان و سکوت آن لحظهها این تنها صدایی بود که در کل روستا به گوش میرسید. همهی اهالی ده که از بیکاری سر از آنجا در آورده بودند، بدون اینکه حرفی بزنند، چشمان بیرمقشان را به نقطهای دوخته بودند. من هم نگاهم به بیرون بود. هرچند از شیشهی مات و دود گرفتهی قهوهخانه چیزی جز تنهی یک درخت گردوی خشکیده و بدن استخوانی چند سگ ولگرد که مدام به این سو و آن سو در پی یافتن سایهای میرفتند و عوعو میکردند، مشخص نبود. در این ساعتها کسی از خانهاش بیرون نمیآمد. و همین باعث شد از دیدن دو نفری که از جلوی مغازه عبور میکردند متعجب شوم. مردی که در جلو راه میرفت کت و شلواری سیاه با خطهای نازک سفید به تن داشت. علیرغم گرمای هوا کراواتی قرمز را به دور گردنش سفت بسته و کلاه لبهدارش را هم کج گذاشته بود. عینک دورگردی که به چشمانش زده بود نشان میداد که از آن عصا قورتدادههاست. زنی هم که پشت سرش قدم میزد، دامنی بلند اما با پارچهای نازک و به رنگ سفید به تن کرده و پیراهن صورتیش را زیرش چپانده و کلاه حصیری بزرگش را جوری با دست گرفته بود که انگار باد شدیدی میوزد و هر لحظه میتواند آن را ببرد. چمدانی کوچک و قهوهای هم که به نظر برای بازوی نازکش سنگین میامد به دست دیگرش گرفته بود.
گمان کردم توریستهایی هستند که راه گم کردند و سوار مینی بوس یا گاری اشتباهی شدهاند. و یا هم تمام سوراخ سنبههای مملکت را گشتند و حالا هم نوبت رسیده به قنات خشک و قدیمی روستا تا بیایند و نوچ نوچ کنند و بگویند که ببین مردمان قدیم چگونه زمین سفت را کندند و به آب رسیدند و خیلی مزخرفگوییهای دیگر. تهش هم هیچکس ککش هم نمیگزد که با این قنات خشک مردم این روستا آبشان را از کجا میآورند. در همین فکرها بودم که ناگهان صدای فریاد زنی از میان کوچه بلند شد. جوری داد میزد که انگار مار نیشش زده. با صدای او نه تنها تمام مردهایی که در قهوهخانه نشسته بودند. بلکه زنان خانه هم تکه پارچهای به روی موهای زمختشان کشیدند و چشمشان را از لای در بیرون انداختند. زن را همه میشناختند. رباب خانم بود. مشخص نبود که گریه میکند یا میخندد. وسط کوچه روی زمین پهن شده بود و هی پیشانیش را به خاک میچسباند و دستانش را بالا و پایین میکرد. آن مرد و زنی را هم که چند دقیقه پیش دیده بودم هرکدام یک بازویش را گرفته و سعی داشتند بلندش کنند. رباب خانم میان ضجههایش چیزی میگفت که مشخص نبود. اول از همه کدخدا جرات کرد که پاپیش بگذارد و به آنها نزدیک شود. با خشم داد زد:«آهای رباب این چه بساطیه؟ چی شده؟ جن دیدی؟» حرفهای کدخدا هیچ اثری در رباب نکرد. ولی به جایش مرد کراواتپوش کلاهش را برداشت و با لهجه غلیظ روستایی گفت:«کدخدا این چه حرفیه میزنی؟ بابا منم اسماعیل. این ننه ماهم از دیدن من اینقدر ذوق زده شده.» در ابتدا کسی باورش نمیشد. ولی بعد از آنکه عینکش را هم برداشت و همه خوب به صورتش خیره شدند. فهمیدیم که بیچاره راست میگوید. اسماعیل بود. همان پسر دیلاقی که وقتی سال اول به عنوان معلم به روستا آمده بودم. با آن صورت لاغر مردنی و دماغ کجش در ردیف آخر مینشست و با اینکه کارنامه پنجم را داشت، الف را از نون تشخیص نمیداد.
آن شب به میمنت برگشت اسماعیل رباب خانم مهمانی بزرگی داد. النگوهایش را که تنها یادگار شوهرش بود از دستش کند و به مش کاظم داد تا گوسفند بزرگی را زمین بزند. زن نگون بخت که چند سالی بود بخاطر مرگ شوهرش و رفتن پسرش اسماعیل، به شهر، داشت در آن خانه بزرگ به تنهایی انتظار عزرائیل را میکشید. حالا با دیدن آن همه مهمان در پوستش نمیگنجید و مدام عین مرغ سرکنده به این سو و آن سو پر میزد و مواظب بود تا یک هو غذا شور نشود. جای کسی تنگ نباشد و قلیانی بی ذغال نماند. اسماعیل را در اتاق بزرگ کنار کدخدا و حاج حیدر نشانده بودند. و هرکس از در وارد میشد برای عرض خوش آمد گویی سراغش میرفت. هنوز اسماعیل از چیزهایی که در شهر به سرش آمده چیزی نگفته بود. ولی کت و شلوار و زن زیبایی که همراه داشت، کافی بود تا روستا زادهها جلویش خم و راست شوند. در اتاق گوشهای نشسته و به چایی درون نعلبکی نگاه میکردم. روزی را به یاد میآوردم که اسماعیل از اجباری برگشت و دوپایش را در یک کفش کرد که میخواهد برود شهر. رباب هم هرچه گفت که شهر را ول کند و بچسبد به همین تکه زمین خودشان به کتش نرفت که نرفت. حتی ننهاش من را هم واسطه کرد تا نظرش را عوض کنم. وقتی به او گفتم:«تو نه سواد درست حسابی داری نه کاری از دستت برمیاد. میری شهر که چی بشه؟» جواب داده بود:«تو شهر میشه همه چی شد.» در همین لحظه یکی از اهالی از ته اتاق داد زد:«خب آقا اسماعیل بگو ببینیم از شهر چه خبر؟» اسماعیل که داشت دهانش را با دستمال قرمز براقی پاک میکرد. آن را با دقت تا کرد و در جیب کتش گذاشت. و بعد گفت:«خبری نیست جز ترقی. تو شهر هر روز یه دستگاه جدید از اون ور آب میارن که عقل جن هم بهش نمیرسه. من نمیدونم این فرنگیها چطور میسازنش؟ ماشین هم پیدا نکنن یه ادایی پیدا میشه که از چش آبیها یاد بگیرن.» آقا قادر که با کمر قوز کردهاش میانه مجلس نشسته بود. دستش را به زیر کلاهش برد. کمی کلهی کچلش را خاراند و پرسید:«حالا چی شده یاد فقیر فقرا کردی؟» اسماعیل عینکش را در آورد با لبهی پیرهنش پاک کرد. دوباره به چشمانش زد و گفت:«اختیار دارید. اینجا وطن منه. من سر از پاریز و لوندون هم دربیارم باز خاک و آبم رو ول نمیکنم.» جوری پاریس و لندن را تلفظ میکرد که انگار چندباری هم آنجا رفته و برگشته. اهالی بیچاره هم که حتی نمیدانستند پاریس اسم شهر فرنگی است یا یک روستا چند کیلومتر پایینتر، احسنت کش داری گفتند. نمیدانم از میان آن جمع چرا اسماعیل رو به من کرد و پرسید:«خب آقا معلم، شما بگید. از روستا چهخبر؟» اسماعیل جوری قد انداخته و بزرگ شده بود که مجبورم کرد وقتی استکان را زمین میگذارم بیشتر به چروکهای دستم دقت کنم. عمری را در این روستا گذرانده بودم و داشتم همینجا میپوسیدم. جواب دادم:«اینجا هم خبری نیست، جز فلاکت. روزی نیست که یه بدبختی جدید سرمون نیاد. اگه هم از آسمون نازل نشد این همشهریهای تو یه بامبولی پیدا میکنن.» از جواب من جمع به خنده افتاد. ولی من خودم داشتم به اولین روزی فکر میکردم که وارد روستا شدم. پوستم مثل کت و شلوارم برق میزد. ولی حالا لای چروکهای لباس و صورتم را گچ و خاک پوشانده بود. اسماعیل ادامه داد:«بهت حق میدم. شما شهری هستی. تا الانم نمیدونم اینجا چطور دووم آوردی. ولی درمورد شهریها بی انصافی کردی. اگه یکم این روستاییها با طرحهای ما کنار بیان، مطمئن هستم که زندگیشون از این رو به اون رو میشه. من یادمه خودتون تو کلاس همیشه میگفتید که زمان آسیاب بادی و گاو آهن گذشته. الان عصر تراکتور و ماشینه.» همهاش یادم میآمد. چه سخنوریها که نمیکردم برای نارسیدههای روستایی. بعدها فهمیدم که همین حرفها در گوش بزرگترهاشان نمیرود، دیگر این کله زمختهایی که مدام فکرشان در پی الاغ دوانی و کتک زدن و گیس کشی دخترخالههایشان بود که جای خود. لبخندی زدم و سرم را به نشانهی تایید تکان دادم. حاج حیدر که ده روستا این ور و آن ور تنها آدم کعبه دیده و دورش چرخیده بود، تکه چوبی را که به جای عصا برمیداشت به دست دیگرش داد و گفت:«پسرم اینها را ما بهتر از تو میدانیم. ولی اهالی اینجا کاه گاو و گوسفندشون رو هم به زور جور میکنن. تراکتور که جای خود.» اسماعیل که انگار مدتها منتظر این لحظه بود در جایش کمی جابهجا شد. روی زانویش نشست و گفت:«حاج حیدر پس شما فکر کردید شاه این همه وزیر و وکیل و اداره رو برای چی ساخته؟ برای خوشی خودش؟ یا اینکه به چهارتا علاف میز بده؟ خیر. اینها رو روزنامههایی میگن که نونشون از بدبختی مردم درمیاد. میخوان ملت پی شون رو نگیرند تا طرح شکست بخوره و مملکت عقب بیفته. درسته که من برای آب و خاکم برگشتم. ولی ماموریتی هم دارم.» بعد رو به غلام کرد و گفت:«بگو کیف چرمی منو بیارن.» غلام که مرد میانسالی بود. بدون اینکه بداند چرا او را برای اینکار انتخاب کردند، در ابتدا نگاه متعجبانهای انداخت. ولی بعد الساعهای گفت و بلند شد. اسماعیل ادامه داد:«یادم میاد اولین روزی که به شهر رسیدم آس و پاس بودم. نه تو جیبم پولی بود نه جایی داشتم که برم. همینطور تو خیابونها سرگردان میگشتم که دیدم یه اتومبیل پنچر شده. یک مرد متشخص داخل ماشین نشسته بود و یک جوان لاغری که به نظر راننده میومد داشت با چرخ پنچر و آچار ور میرفت. از صد کیلومتری معلوم بود که جوان اینکاره نیست و بدجور به مخمصه افتاده. دل نازکم اجازه نداد که نگاه کنم. نزدیکتر که شدم دیدم مردی که داخل ماشینه مدام داد میزنه و فک و فامیل جوان رو به فحش بسته. بیچاره جوان هم با داد و فریادهای مرد بیشتر دست و پاش رو گم میکرد. آچار رو از دست جوان گرفتم و اشاره کردم که اونورتر وایسته. تو جیک ثانیه لاستیک رو عوض کردم. اونقدر سریع که مرد از ماشین پیاده شد و اومد دستم رو بوسید. بعد از اینکه نام و نشانم رو پرسید و فهمید که کاروباری ندارم بهم یه ساختمون گنده رو نشون داد و گفت که فردا صبح اونجا باشم.» استکانش را برداشت. یک جرعه از چای نوشید و باز دنبال حرفش را گرفت:«اون شب رو به هر زحمتی بود صبح کردم. فردا به اونجایی رفتم که نشونم داد. نمیدونید چقدر بزرگ بود. نوکش به آسمون میرسید. به اتاق همون مرده رفتم. فهمیدم رئیس اونجاست. اون ساختمون هم اداره مالیه بود. بهم گفت از زرنگی من حسابی خوشش اومده و تو این دور و زمونه تو شهر دیگه پسر دست و پا داری مثل من پیدا نمیشه. بعد به من یه اتاق نشون داد و گفتش که از این به بعد معاونش هستم. بله من تو این پنج سالی که نبودم تو اداره مالیه کار میکردم. تو یه ماه راه و رسم همه کارها رو یاد گرفتم. خدا سرشاهده رئیس فقط اسمش رئیس بود، وگرنه بی اجازه من آب هم نمیخورد.» از مجلس زنانه که دیوار به دیوار اتاق ما بود صدای بترکه چشم حسود آمد. معلوم بود که همهشان فالگوش ایستادهاند. در همین لحظه غلام با کیف چرمی وارد شد و آن را دو دستی تقدیم اسماعیل کرد. اسماعیل با دقت کیفش را باز کرد و گفت:«دائما در خواب و خیال این بودم که به آبادی برگردم و ننهام رو بردارم و برم. ولی اونقدر کار سرم ریخته بود که فرصت سرخاروندن رو هم نداشتم. مدیر میگفت تو اگه بری کار مملکت لنگ میمونه. راست هم میگفت همهی کارمندای اونجا رو جمع میکردی نمیتونستن علف دوتا خر رو سوا کنند.» در این لحظه رباب خانم با سینی اسپند وارد اتاق شد. داشت دعای دفع بلا میخواند و جوری اصل و نسب حسود را به نفرین میبست که اگر حسودی هم آنجا بود بیدرنگ صاعقه الهی او را خشک میکرد. اسماعیل در کیفش را بست تا مبادا دود خللی به محتویاتش وارد کند.
بعد از آنکه اسپند و فرشته بلا خارج شدند و دود اندکی خوابید و چشم چشم را دید اسماعیل ادامه داد:«خلاصه سرتون رو درد نیارم. یه روز تو اتاقم نشسته بودم که یه نامه محرمانه از دربار اومد. دیگه لازم نیست بگم هرچی نامه مهم بود رو پیش من میاوردند. من هم بازش کردم. دیدم مهر شاهنشاه زیرش خورده. فهمیدم مساله حیاتیه. تو متن نامه خیلی چیزا نوشته بود ولی لپ کلامش این میشد که از هر روستایی ده درصد مالش رو بگیرن و بعد به هر سه نفرشون یه تراکتور بدن.» بعد از آن اسماعیل با دقت تکه کاغذی را از کیفش درآورد و جلوی صورت حاج حیدر گرفت. با انگشت هم زیر نامه را که احتمالا محل مهر بود را نشان داد. حاج حیدر سواد درست و حسابی نداشت. فقط میتوانست قرآن بخواند. آن هم دست و پا شکسته. ولی جوری به نامه خیره شده بود که انگار از بند بند آن سر در میاورد. نامه دست به دست چرخید. هرکس سواد کمتری داشت بیشتر غرق نامه میشد. بعد از چند دقیقه آن را به من دادند. متن نامه را سریع خواندم. همانی بود که اسماعیل میگفت. در پایین نامه هم مهر شیر و خورشید به چشم میخورد. زمزمهای میان جمع بلند شده بود. چند دقیقه بعد یک نفر پرسید:«ده درصد یعنی چقدر؟» اسماعیل با آن چشمانی که از پشت شیشه عینک درشتتر به نظر میآمد به دنبال صاحب صدا گشت و جواب داد:«ده درصد یعنی اینکه باید مال و اموالت رو ده قسمت کنی و بعد یه قسمتش رو بدی به شاه. الان مال و منال تو چقدره؟» با نگاه جمع مشخص شد که کسی که سوال را پرسیده خلیل بود. کسی که با الاغش ذغال جابهجا میکرد. با صورت سیاهش که معلوم نبود از تاثیر ذغال است یا گرمای خورشید آن را سوزانده جواب داد:«قابل شما رو نداره. یه خر.» صدای دیگری از جمع بدون اینکه بگذارد اسماعیل جوابی بدهد گفت:«یعنی الان باید خرشو به ده قسمت تیکه تیکه کنه؟» کس دیگری پرسید:«حالا کدوم قسمتشو باید بده به شاه؟» صدایی آن طرفتر جواب داد:«لابد پاچشو.» اسماعیل با صدای بلندی که جمع را مجبور به سکوت میکرد گفت:«عزیزا، پاچهی خر خلیل به چه درد شاه میخوره. وقتی میگم ده درصد یعنی اینکه مامور دولت روی خر تو قیمت میذاره بعد تو یک دهم پولش رو پرداخت میکنی. الان من بگم خر تو ده قرونه تو باید یه قرون بدی.» خلیل سراسیمه و آشفته برخاست و گفت:«ده قرون؟ تو دو قرون بده من کل خر رو میدم.» بازهم سروصدا میان جمع بلند شد. اسماعیل دوباره شروع کرد به حرف زدن:«مش خلیل آروم باش. من که خرت رو ندیدم. ده قرون رو هم همینطوری گفتم.» بعد سرش را به اطراف چرخاند و گفت:«من همینکه این نامه رو دیدم سریع رفتم پیش رئیس. گفتم الا و بالله که من باید برم خودم کار این روستا رو انجام بدم. رئیس اولش رخصت نمیداد. وقتی بهش گفتم که اگه اجازه ندی استعفا میدم مجبور شد که قبول کنه.» بعد مخصوصا چشمانش را به حاج حیدر دوخت و گفت:«من یه حساب سرانگشتی کردم و فهمیدم که هر روستایی فوقش پنجاه تومن قراره پول بده. میدونید قیمت تراکتور الان چنده؟ سه هزار تومن. به هر کدمتون هزار تومن میرسه.» اینبار سرو و صدا حتی بیشتر هم شد. کس دیگری پرسید:«زن چی؟ زنم مال و منال حساب میشه؟» ابتدا جمع به خنده افتاد. ولی بعد از آنکه اسماعیل گفت:«خودش که نه ولی طلاهاش آره.» سکوتی حاکم شد. مشهدی عباس که تا آن موقع ساکت نشسته بود گفت:«اگه کسی نخواد چی؟» اسماعیل بدون اینکه از حرف زدن خسته بشود ادامه داد:«نخواد؟ چرا نخواد؟ تراکتور از شوروی آوردن که کوه رو میکنه. چرا نخواد؟» مشهدی اسماعیل لابد یک حساب سرانگشتی کرده بود و میدانست یک دهم گاو و گوسفندانش پول بیش از یک تراکتور را درمیآورد. ادامه داد:«من نه کوهی دارم نه زمینی که بخوام شخمش بزنم. چند تا گاو و گوسفند دارم که شکرخدا اونام تابحال هوس تراکتور سواری به سرشون نزده.» با این حرف صدای خنده دوباره در جمع بلند شد. اسماعیل بدون اینکه خودش را از تک و تا بیندازد گفت:« مشهدی اینطوری دل بخواهی هم نیست. شاه شخصا خودش بدجوری پیگیر این مسئله هست. بخاطر همینم بغل هر مامور مالیه که به روستا فرستاده دوتا هم قلچماق از اداره پلیس گذاشته که اگه کسی خواست ادا اطوار دربیاره آدمش کنن. نبین من تنهایی اومدم. هرچی گفتن قبول نکردم. گفتم من اجازه نمیدم بالاسر هم ولایتیم چوب و چماق باشه.» بعد از این حرف سفره را آوردند و ظرف هارا چرخاندند و بحث گم شد.
بعد از شام دیگر کسی دل و دماغ حرف زدن نداشت. انگار همگی در دل محاسبه میکردند که چقدر باید بگذارند کف دست مامور دولت تا آنها را صاحب تراکتور خیالی کند. به همین خاطر هم مهمانان زودتر از همیشه اجازه مرخصی گرفتند. من هم خواستم بروم که اسماعیل گفت:«نه آقا معلم شما بمان. عرضی داشتم.» ناچار نشستم. بعد از آنکه همه رفتند و اتاق خلوت شد، اسماعیل رو به مادرش کرد و گفت:«به مهشید خانم بگید سه تا چایی بریزه بیاد بشینه اینجا. همین چند دقیقه که ندیدمش دلم هوسشو کرده.» رباب خانم چشم غرهای به پسرش رفت و با ابرویی که به من اشاره میکرد گفت:«عروس ماهم از راه رسیده و خستست. میخواد استراحت کنه.» اسماعیل آهی کشید و گفت:«ننه جان بگو بیاد. آقا معلم از خودمونه نترس.» رباب خانم استغفرالله گفت و رفت. اسماعیل لبخندی زد و گفت:«میبینی دیگه آقا معلم. اون وریها آپولو میسازن. ننه ماهم نگرونه که شما زن منو با چشتون بخورید.» گفتم:«والا چشم ما از همین زمینم زهره و ناهید رو تشخیص میده. دیگه نیازی به آپولو نیست.» اسماعیل قهقههای کشید. در همین لحظه مهشید وارد شد. بار اولی که دیدمش چنان به قیافهاش دقیق نشده بودم. اما حالا میفهمیدم که اسماعیل چه تکه آتشی را از شهر پیدا کرده. چهره او بعد از این همه سال هوس برگشتن به شهر را دوباره در من زنده کرد. سرم را پایین انداختم. مهشید آمد و کنارمان نشست. اسماعیل رو به او کرد و گفت:«این آقا معلممان است. ذکر خیرش را که چندبار پیش شما گفتم. اگه ایشون نبودند من به هیچ جا نمیرسیدم. پیشرفتمو مدیون ایشونم.» اختیار داریدی گفتم تا دیگر این چابلوسیهایش را ادامه ندهد. اسماعیل گفت:«آقا معلم در مورد موضوع مالیات هم شما نگران نباشید با رئیس که صحبت کردم گفت ماموران دولتی که تو روستاها خدمت میکنن از این قانون معافند.» کف دستم را بالا آوردم. به سویش گرفتم و گفتم:«اسماعیل جان، ببین مو داره بکن.» مهشید خندهای کرد که دلم را ریخت. به خودم گفتم که آخر بدبخت بیچاره این همه سال است درمیان این روستاییان بدوی دنبال چه میگردی؟ شهر را با آن همه لعل و نبات ول کردی که چه؟ اسماعیل کمی از چاییش خورد و گفت:«ولی باید کمکم کنید. میبینید که این روستاییها حرف تو کلشون نمیره. شما هم از فردا با من باید بیاید. اصلا دستور مستقیمه که باید همه کادر دولت تو اینکار سهیم باشند.» حواسم زیاد به حرفهایش نبود. چون مهشید دائما به من نگاه میکرد و میخندید و حتی چندبار چشمکم زد. به همین خاطر هم هرچه گفت چشم چشمی گفتم و سریع از آنجا بیرون آمدم.
آن شب خواب دیدم مهشید را سوار خر خلیل کردهام و داریم با همدیگر از روستا فرار میکنیم. اسماعیل هم با تراکتور ساخت شوروی به دنبالمان افتاده. در همین خیالات بودم که در خانه را زدند. یکی از شاگردانم بود. اسماعیل فرستاده بودتش تا من را خبر کند. خودش هم به بچهها گفته بود که امروز مدرسه تعطیل است. چارهای نبود. لباسی را تنم کردم و به راه افتادم. مدام در راه با خودم فکر میکردم که این اسماعیل چگونه توانسته است با تعویض یک چرخ به اداره مالیات برسد. او همانی بود که وقتی ازش پرسیدم سه سه تا اولش ده دقیقه به درگاه حضرت ابوالفضل دعا خواند و آخرش هم جواب داد که سیوسه تا. حالا چطور میتواند ده درصد حساب کند و همین افکار بی دروپیکر. آخرش هم به این نتیجه رسیدم که کجای کارمان درست است که این یکی باشد.
اسماعیل سر زمین آقا قادر بود. قد کمانی قادر کنار کراوات و کلاه فرنگی اسماعیل منظرهی مضحکی میساخت. سلامی دادم و در کناری ایستادم. اسماعیل پرسید:«خب آقا قادر میگفتی. اینجا هرسال چقدر گندم میده؟» قادر با بی حوصلگی گفت:«والا هیچی. از وقتی قنات خشک شده ما این زمین رو نمیکاریم.» اسماعیل اشارهای به خار و خاشاکی که از زمین درآمده بود کرد و گفت:«اینارو چرا کاشتی؟» قادر ابتدا متعجب شد. ولی بعد از آنکه فهمید منظور اسماعیل چیست با خنده گفت:«والاه دیگه اینو هم باید از خدا بپرسی.» اسماعیل با قیافهای جدی ادامه داد:«بههرحال تو زمین توعه. باید مالیاتشون رو بدی. فردا پس فردا یهو اعلام کنن هم وزن خار طلا میدن تو باز میگی اینا مال خداست.» قادر ماند چه بگوید. با چشمانی که نزدیک بود از حدقه دربیاید به من خیره شد. شانههایم را بالا انداختم تا بگویم من کارهای نیستم. او هم که فهمید از من آبی گرم نمیشود خودش گفت:«آقا اسماعیل این حرفا چیه میزنی؟ اصلا بکن ببرش همش مال تو من خار میخوام چیکار؟» اسماعیل ابروهایش را درهم کشید و گفت:«یعنی میخوای به مامور دولت رشوه بدی؟» قادر دستانش را به حالت تسلیم بالا آورد. شدت اضطرابش به حدی بود که گودی کمرش کمی صاف شده بود. گفت:«رشوه چیه اخوی؟ اصلا بردار همش هبه برای اعلی حضرت.» اسماعیل بیشتر خشمگین شد. داد زد:«زبونتو آب بکش. شاهنشاه خار تو رو میخواد چیکار؟» بعد رو به من کرد و پرسید:«آقا معلم میدونید قیمت خار رو دولت چقدر اعلام کرده؟» لبخندی زدم و گفتم:«والاه خیلی وقته که دیگه با شترا مراوده نمیکنم.» اسماعیل خودکارش را بالا گرفت و گفت:«خرمنی پونزده قرون آقا. پونزده.» بعد هم ته خودکارش را به سمت زمین گرفت. اندکی زیر لب زمزمه کرد تهش هم روی کاغذ چیزی نوشت و گفت:«من حساب کردم. از این زمین ده خرمن خار در میاد. یعنی میشه چقدر آقا معلم؟» گفتم:«صد و پنجاه قرون.» خودکارش را تکانی داد و گفت:«احسنت. حالا ده درصد صد و پنجاه چقدر میشه؟» با بیحوصلگی گفتم:«پونزده» داد زد:«احسنت. آقا قادر حسابت میشه پونزده. تا فردا صبح فرصت داری بیاری. وگرنه کارت با پاسگاهه.» بعد از آن به چند زمین هم سر زدیم. سر هرکدام اسماعیل چیزی پیدا میکرد که قیمت بگذارد. حتی سر یکی از زمینهای که خالی بود و اثری از یک خلنگ هم نبود رو به من کرد و پرسید:«آقا معلم میدونی دولت قیمت هر گاری سنگ رو چقدر گذاشته؟» و بعد باز نمیدانم چطور محاسبه کرد که از آن زمین لم یزرع بیست گاری سنگ درمیآید و صاحب بیچارهاش را یک تومن به بدهی انداخت. چند دقیقه بعد فهمیده بودم که نقش من آن است که چرتکه آقا باشم و اسماعیل با هر سوالی که اولش میدانی میگذاشت من را مجبور میکرد که ضرب و تقسیمهای مالیه را انجام دهم. به همین خاطر متوجه شدم که اسماعیل هنوز هم سواد حساب و کتاب ندارد. چیز دیگری هم که توجهم را جلب کرد این بود که اسماعیل روی هرچیز قیمتی که میخواست را میگذاشت. مثلا گندمهای حاج حیدر را خرمنی سه قرون حساب کرد درحالیکه تیغهای غلام خرمنی بیست قرون آب خورد. من هم در کار هیچکدام دخالتی نمیکردم. روستاییها حتی اگر صد سال هم میانشان باشی بازهم عقلشان را به یک شهری نمیدهند. به همین خاطر زور الکی نمیزدم که بگویم این هارا شاه با کدام عقلی قیمت گذاشته.
بعد از زمینها نوبت رسید تا مال و حیوانها را بشماریم. در روستایی که آب و علف نباشد، لاجرم طویلهها هم خشک میشود. به هرکدام که میرسیدیم درونشان چند گاو و گوسفند لاغر و استخوانی بود که گوشهای ایستاده و نشخوار میکردند. اگر اینها هم نبودند حداقل خر پیر و مریضی پیدا میشد که اسماعیل رویش قیمت بگذارد و سهم شاه را از پاچهاش دربیاورد. در راه خانهی مشهدی عباس بودیم که خلیل را دیدیم. داشت با خرش که از سنگینی ذغالها لنگ میزد به روستا برمیگشت. با دیدنش لبخند بر روی لبان اسماعیل شکفت. با خنده گفت:«به به اوستا خلیل. خوب شد که تو راه خر شمارم زیارت کردیم.» خلیل که فهمیده بود در چه مخمصهای افتاده افسار خرش را محکم کشید و گفت:«علیک سلام. اتفاقا این خر ماهم مدام تو راه بیتابی میکرد. هی سراغ شمارو میگرفت. منم بهش گفتم نترس این مامور شاه از هرجایی باشه بوی تورو میکشه و پیداش میشه.» پوکی زدم. دیدم که لبخند روی لبان اسماعیل خشک شد. با عصبانیت گفت:«وقت مزهریزی نیست آقا خلیل. ما در حال انجام ماموریتم. خب میبینم که ماشالا خرتم سالم و سرحاله.» خلیل نگاهی به سرتاپای حیوان زبان بسته انداخت و گفت:«میرزا تو به این میگی سالم؟ اینو فوت کنی دست و پاش میشکنه. ذاتا یه چششم که نمیبینه. گوشاشم که کره.» اسماعیل نزدیکتر شد. دوری اطراف خر زد. و بعد با ته خودکار به بار ذغال اشاره کرد و گفت:«والا این باری که تو بهش زدی به کامیون میزدی راه نمیرفت. پس استخوناش مشکلی نداره. گوشاشم که اگه ایرادی داشت چطور پس چند دقیقه پیش با شما اختلاط میکرد؟» این بار نوبت خلیل بود که لبخندش محو شود. با سراسیمگی گفت:«آقا اسماعیل داشتم مزاح میکردم. وگرنه بلانسبت دیگه زبون خر حالیم نمیشه.» اسماعیل فورا جواب داد:«به هرحال. هر حرفی جلوی مامور دولت بزنی سنده. با این اوصاف خرت رو دو تومن قیمت میذارم.» بعد رو به من کرد و گفت:«آقا معلم هیچ میدونی ده درصد دو تومن چقدر میشه؟» گفتم:«بیست قرون.» احسنتی گفت و شروع کرد به نوشتن روی کاغذش. خلیل که تا آن زمان خشکش زده بود بعد از شنیدن بیست قرون فریادی کشید و گفت:«آقا شما مثل اینکه درست نگاه نکردی. من خواهش میکنم یبار دیگه ببینید. اینی که جلوی شماست خره ماشین شورلت نیست.» اسماعیل بدون اینکه سرش را از روی کاغذها بلند کند گفت:«اون سگه هم مال شماست؟» خلیل با آشفتگی پرسید:« سگ؟ کدوم سگ؟» اسماعیل ادامه داد:«همونی که پشت خرت وایستاده.» من و خلیل باهم گردنمان را دراز کردیم. آن پشت سگی ولگرد و استخوانی نشسته بود و داشت با زبان بیرون آمدهاش ما را میپایید. خلیل گفت:«نه آقا من سگم کجا بود. اینم بی صاحابه افتاده دنبال ما.» اسماعیل گفت:«همینکه افتاده دنبالت یعنی پس مال توعه.» خلیل داد زد:« یعنی چی؟ هرکی بیفته دنبال من یعنی مال منه؟ اصلا بیا» بعد خم شد. از زمین سنگی را برداشت. به سمت سگ بیچاره نشان گرفت و پرتش کرد. از بخت بد خلیل جای اینکه سگ فرار کند. خرش با دیدن سنگ با تمام توان شروع کرد به دویدن. الاغ جوری شتاب گرفت که هرچه بار ذغال بود را زمین ریخت. خلیل با دیدن صحنه دو دستش را محکم به سرش کوبید و افتاد پی خر. با آن همه اتفاقی که افتاد اما سگ از جایش تکان هم نخورد. اسماعیل سرش را به سمت من گرفت و گفت:«عرض نکردم؟ سگ از صاحبش چوبم بخوره در نمیره. فکر کرده میشه سر مامور دولت کلاه گذاشت.» بعد سرش را به سمتی گرفت که اسماعیل داشت به دنبال خرش میدوید. با صدای بلندی به طرفشان داد زد:«فردا یک قرون هم برای سگت بیار.» و باز شروع کرد به نوشتن. از پشت سر آرام به او نزدیک شدم تا ببینم از صبح چه چیز روی کاغذ مینویسد که دیدم به آرامی دارد خری را روی کاغذ میکشد. کنارش هم مرد لاغری است که صورتش را با خودکار سیاه کرده. که به گمانم خلیل بود. و بعد با کمی فاصله با خط کج و معوجش نوشت بیست و یک.
داشتیم به خانهی مشهدی عباس میرسیدیم. دیدم که دم در پسرانش صف بستهاند. آرام به اسماعیل گفتم:«بیا و این یکی را بیخیال شو. اینطور که معلومه پسراش رو فرستاده تا به هر قیمتی شده نذارن تو بری طویلشون.» اسماعیل نگاه غضبناکی به من انداخت و گفت:«چه غلطا. نترس آقا معلم. تو چش مامور دولت فوت هم نمیتونن بکنن. کافیه من یه تلگراف به مرکز بفرستم. یه پادگان سرباز رو میفرستن بالا سرشون.» این حرفهای اسماعیل ترسم را بیشتر کرد. ناچار نزدیک شدیم. سعی میکردم قدمهایم را آهستهتر کنم و با اسماعیل فاصله بگیرم که اگر کار بیخ گرفت من بتوانم دمم را روی کولم بگذارم و فرار کنم. چند متری به خانهشان مانده بودیم که پسر ارشد عباس آقا جلو آمد. دستش را به سمت اسماعیل دراز کرد و محکم او را به آغوش کشید. بقیه هم آرام آرام آمدند و دورمان حلقه زدند. پسر ارشد گفت:«سلام آقا مهندس اسماعیل. قدم رنجه فرمودید. کجایید که از صبح منتظرتونیم.» اسماعیل که مانند من تعجب برش داشته بود با تته پته گفت:«سلامت باشید. والا از صبح دنبال خدمت به خلقیم. میخوایم با یکی دو قرون صاحب تراکتورشون کنیم ولی بازم راه نمیان.» پسر دیگری گفت:«حق با شماست مهندس. این عقب موندهها که قدر زحمات شمارو نمیدونن. من مطمئنم از بس با این مردم پوست کلفت سروکله زدید که حتما حسابی خستهاید. ازتون خواهش میکنم که بیاید تو یه گلویی تازه کنید.» اسماعیل که با شنیدن لفظ مهندس گل از گلش میشکفت، عینکش را برداشت و گفت:«خسته که بله هستیم. ولی مزاحم نمیشیم. کمبود وقتم هست. یهویی کار مملکت عقب میفته. بفرمایید طویله کجاست ما مستقیم بریم همونجا.» دوباره پسر ارشد زبان باز کرد و ادامه داد:«اختیار دارید جناب مهندس. بعد یک عمر راه شما افتاده به خونه ما بعد ما شمارو ببریم طویله؟ یعنی شما مارو اونقدر نفهم حساب کردید. اصلا امکان نداره. شما بیا خونه یه استراحتی بکن بعد شما هرچی بگی ما در خدمتیم.» اسماعیل بازهم امتناع کرد اما به هر قیمتی بود دست و پایش را گرفتند و به زور به سمت خانه بردنش. من هم مانند همان سگ ولگرد که افتاده بود دنبال خر خلیل، سرم را به زیر انداختم و افتادم عقبشان. وارد خانه که شدیم دیدم سفرهای بزرگ انداختند که از هر مدل غذایی درونش پیدا میشود. با دیدن سفره جوری آب دهانم سرریز شد و شکمم به صدا درآمد که متوجه مشهدی عباس نشدم که بالاسر مجلس کنار سفره نشسته بود. از وقتی به ده آمده بودم هرروزم را با نان و کمی ماست و پنیر و کره میگذراندم. آنقدر سرم گرم بچههای روستا میشد که حتی فراموش کردم زن بگیرم. تهش هم دیدم وقت گذشته و دیگر کیست که به معلم پیر دختر بدهد. مشهدی عباس با دیدن ما سیخ از جایش ایستاد. دستش را روی شکم بزرگش گذاشت و گفت:«به به، ببین کی اومده. جناب مهندس. والا از صبح هی به خودم میگفتم که حتما این آقا اسماعیل مارو قابل ندونسته که تا حالا بهمون سر نزده. ولی از قدیم گفتن هرکار خدا یه حکمتی داره. قسمت این بود که سر ناهار به منزل ما برسی.» اسماعیل که از این همه تعارف به وجد آمده بود. دست به سینه گفت:«خواهش میکنم. لطف دارید. خیر اصلا این حرفا رو نزنید. اتفاقا از صبح مدام عجله میکردم که زودتر به منزل شما برسیم. همین آقا معلمم شاهده که چندباری گفتم نکنه دیر برسیم و کاروبار مشهدی عباس زمین بمونه.» عباس آقا لبخندی زد و گفت:«احسنت. واقعا به قبر آقات نور بباره که پسری به این با تربیتی و آقایی رو از خودش به ارث گذاشت.» بعد هم با دست به سفره اشاره کرد و گفت:«بفرمایید. بفرمایید بشینید که غذا سرد شد.» بی درنگ نشستیم. بوی کباب و برنج باعث شده بود اشتهایمان حسابی باز شود. جوری لقمهها را پس از دیگری میخوردم که چندباری نزدیک بود نفس کم بیاورم و خفه شوم. سر سفره فقط من بودم و اسماعیل و مشهدی عباس. بقیه پسرها سرپا ایستاده بودند و تنها کارشان این بود که ظرفهای خالی را پرکنند و کوزه دوغ را عوض. بعد از آنکه شکمهایمان را از پلوی عباس آقا پر کردیم به سختی خزیدیم و کنار دیوار نشستیم. آرامش خاصی در خانه پدید آمده بود. غذا جوری مزه کرده بود که داشتم به این فکر میکردم بعد از نماز شام پیش حاج حیدر بروم و سفارش کنم که دختری را از روستا به عقدم دربیاورد. دیگر نمیتوانستم هرشب در رخت خواب بنشینم و نان و ماست خشک را میک بزنم. صدای مشهدی عباس مرا به خودم آورد که میگفت:«آقا اسماعیل واقعا از وقتی که شما از روستا رفته بودی. نور از این ده رفته بود. به جون بچههام قسم روزی نبود که از تو یاد نکنم.» اسماعیل تا جایی که میتوانست سرش را خم کرد و گفت:«خواهش میکنم. لطف دارید. شرمنده نکنید.» عباس ادامه داد که:«خیر آقا، تعارف نیست حقیقت رو میگم. اون روزی که دیدم برگشتی نمیدونی چقدر خوشحال شدم. همین پسرام شاهدن. چجوری از سر شوق اشک میریختم. میگفتم یوسف گمگشته ما بازآمده.» با شنیدن این حرف کم مانده بود پوکی بزنم و از قهقه به زمین ولو شوم. ولی هرطوری بود جلوی دهنم را گرفتم. عباس آقا پرسید:«اون خانمی هم که با شما بود عیال بودن دیگه درسته؟» اسماعیل با متانت خاصی گفت:«بله البته کنیز شماست.» مشهدی عباس با سر اشارهای به پسر بزرگترش کرد. او هم بلافاصله جعبهای را از طاقچه برداشت و به دست عباس آقا داد. مشهدی عباس جعبه را به سمت اسماعیل گرفت و گفت:«والا از همون روز اول که زن ما عیال شمارو دیده مدام پاشو کرده تو یه کفش که من باید گوشوارههای فیروزه خودم رو بدم به همسر آقا اسماعیل. اونطوری که تعریف میکرد ماشالا هزار ماشالا مهشید خانم از هر دستشون هزار تا هنر میباره. خلاصه مهرش بدجور به دل این زن ما افتاده. منم هی بهش گفتم بابا درسته این گوشوارهها الان بیشتر از هزار تومن پولشه ولی من خجالت میکشم اینارو پیشکش کنم. من باید یه چیز خیلی نفیستر از اینا برای عروس خودم هدیه بدم. ولی خب دیگه زن ما اصرار کرد که بهخاطر پولش نمیگه. بلکه این گوشوارهها تو گوش مهشید خانم یه جلوه دیگه داره.» ابتدا اسماعیل از گرفتن گوشوارهها امتناع میکرد. ولی بعد از سماجت مشهدی عباس آنها را گرفت. نگاهی اجمالی انداخت و گفت:«والا چه عرض کنم. شما منو شرمنده کردید. خدا ایشالا سایه شما رو از سر این ده کم نکنه.» بعد هم رو به من کرد و گفت:«آقا معلم پاشو، پاشو بریم که دیگه خیلی وقته مزاحم مشهدی عباس و خانوادشون شدیم.» آقا عباس و پسرانش هرچه تعارف کردند که بیشتر بمانیم، زیر بار نرفتیم. کفش و کلاهمان را پوشیدیم و به راه شدیم. در کوچه رو به اسماعیل کردم و گفتم:«مهندس، انگار یادت رفت گاو و گوسفندای مش عباس رو بشماری.» بدون اینکه سرش را برگرداند گفت:«والا اونطوری که من شنیدم همهی حیووناش مرض برفکی گرفتن. دستور مستقیم هم هستش که از صاحباشون مالیات نگیریم.» آهی کشیدم و با افسوس ساختگی گفتم:«حیف، فکر کنم حدود پنج هزاری از صندوق شاه پرید.» اسماعیل ابتدا کمی مکث کرد. ولی بدون اینکه خودش را از تک و تا بندازد مسیرش را کشید و رفت.
فردا صبح درخانه رباب خانم بلوایی بود. روستاییها هرکدام با مشتی اسکناس و سکه آمده بودند تا حسابشان را با دولت صاف کنند. غلام دم در خانه ایستاده بود و یکی یکی اهالی را به خانه راه میداد. در سرسرای خانه هم من و اسماعیل و کدخدا و مشهدی عباس به همراه حاج حیدر و مهشید خانم به دیوار تکیه داده بودیم و کار ملت را راه میانداختیم. وظیفه من این بود که اسامی کسانی که سهمشان را آوردهاند روی کاغذ بنویسم و بعد هم با مرکب بدهم پایش را انگشت بزنن. هنوز هم عدهای به امید اینکه پول کمتری بپردازند شروع میکردند به چانه زدن. اما با تذکر کدخدا و تشر مشهدی عباس که مدام میگفت:«گدا بازی درنیارید. قراره با چند قرون صاحب تراکتور بشن دو قورت و نیمشون هم باقیه.» اگر بازهم پرچانگی میکردند مهشید خانم از آن کنار با ناز و عشوه یک چیزی میگفت و دیگر روستایی پولش که سهل است جانش هم درمیآمد. تا اذان ظهر دیگر پولی نماند که نگرفته باشیم. اسماعیل دستور داد که فورا وسایلش را جمع کنند که چند دقیقه بعد عازم شهر میشود. هرچه رباب اصرار کرد که چند روزی هم بماند قبول نکرد. میگفت:«کار مملکت عقب میماند.» وقت رفتن هم به گوش مشهدی عباس گفت:«میسپارم تراکتور تورا سفارشی کنند.» چند ساعت بعد اسماعیل با مهشید سوار گاری شد و رفت. وقتی دور میشد داد زد که یک ماه دیگر با تراکتورها برمیگردد.
هفته اول دست و دل روستاییها به کار نمیرفت. مدام در خیالاتشان نقشه تراکتور را میکشیدند و به این فکر میکردند که کدام دو نفر را برای شراکت انتخاب کنند. ماه اول که کم کم به سر میرسید بچههای ده جای اینکه به مدرسه بیایند میرفتند بالای تپه نزدیک روستا تا اولین کسی باشند که دود تراکتورها را میبیند و مژدگانیش را برای اهالی میآورد. اما چند هفته بعد که خبری از تراکتور نشد، حوصله بچهها هم سررفت و دیگر کسی در سر کوه پیدایش نمیشد. بهار داشت به پایان میرسید. یک روز مشهدی عباس و کدخدا و حاج حیدر به مدرسه آمدند. قصد کرده بودند به شهر بروند و از اداره مالیه و مهندس اسماعیل سراغ تراکتورهایشان را بگیرند. منتهی چون سواد درست و حسابی نداشتند، میخواستند من هم با آنها بروم تا اگر جایی لازم شد حساب و کتاب کنند و چیزی بنویسند کلاهشان پس معرکه نباشد. لاجرم قبول کردم. سوار کامیونی شدیم و راه پرپیچ و خم شهر را پیمودیم. بعد از پانزده سال هوای شهر داشت به مشامم میخورد. دیگر میدانستم که دل از روستا بریدم و تصمیمم این بود که به اداره فرهنگ بروم و بگویم که دیگر من به آن خراب شده پا نمیگذارم.
ابتدا سراغ اداره مالیه را گرفتیم. همانطوری بود که اسماعیل گفته بود. وقتی داخل شدیم از نگهبانی اتاق اسماعیل را پرسیدیم. جواب داد که کسی را با این اسم نمیشناسد. ناچار آدرس معاون را پرسیدم. شماره اتاقی را داد. با کدخدا و مشهدی عباس رفتیم. حاج حیدر پای بالا رفتن از پله ادارات را نداشت. وقتی وارد اتاق شدیم. و اسم اسماعیل را بردیم او گفت:«اسماعیل دیگه خر کیه؟» زیاد بالا و پایین شدیم. یک به یک اتاقها را گشتیم. ولی اثری از اسماعیل نبود. به ناچار دوباره آمدیم اتاق معاون و قضیه را گفتیم. ابتدا کلی خندید و بعد جواب داد نه تنها اینجا اسماعیلی نیست بلکه همچین طرحی هم اصلا وجود ندارد. طول نکشید که فهمیدیم سر یک روستا کلاه رفته. مشهدی عباس و حاج حیدر و کدخدا دم در اداره ایستاده بودند و فحش و نفرینی نماند که نثار اسماعیل نکردند. تهش هم قرار گذاشتند که بروند نظمیه و از اسماعیل شکایت کنند. من که شکایتی نداشتم از آنها جدا شدم و به سمت اداره فرهنگ روانه گشتم. در راه زنی توجهم را جلب کرد. بی دلیل چشمانم را به او دوختم. وقتی خوب دقت کردم فهمیدم مهشید است. زن مهندس. آرام به دنبالش افتادم. پیچید در یک کوچه خلوت. به آرامی صدایش کردم که ترسید. وقتی چشمش به چشمانم افتاد صورتش مانند گچ سفید شد. خواست فرار کند که محکم دستش را گرفتم و به دیوار چسباندمش. گوشوارههایی که عباس آقا داده بود در گوشش تکان میخورد. سراغ اسماعیل را گرفتم. اول میگفت که مرا نمیشناسد و اشتباه شده. ولی وقتی شنید که اگر مقر نیاید میسپارمش دست نظمیه با چشم گریان همه چی را گفت. گفت که اسماعیل را در قهوهخانه دیده. گفت که اسماعیل در مالیه کار نمیکند و فقط در جلوی این ساختمان سپورچی است. گفت که با نقشه اسماعیل بود که به روستا آمدند و اصلا زن و شوهر هم نیستند. گفت که آخر سر هم اسماعیل سرش کلاه گذاشته و به جای سهمش این گوشوارهها را داده. وقتی گفتم:«این گوشوارهها بیشتر از هزار تومن پولشه.» جواب داد:«بردمش گفتن تقلبیه. یه تومن هم نمیارزه.» دستش را ول کردم. فهمید که میتواند برود. سریع قدمهایش را برداشت و دور شد. میدانستم که ممکن است دروغ بگوید. اصلا شاید دستش با اسماعیل در یک کاسه است. اما من روستایی بودم و باید حرفش را باور میکردم. قید اداره فرهنگ را زدم. بازهم سوار همان کامیون شدم و به روستا برگشتم. چند ماه بعد در قهوهخانه نشسته بودم که دیدم دو مرد با کت و شلوار آمدند. مستقیم وارد قهوهخانه شدند و گفتند که از اداره مالیه هستند و آمدند که مالیات را جمع کنند. البته دیگر تراکتوری در کار نبود.