چهل دقیقه پیش از وقت اصلی شال و کلاه کرده و آمادۀ رفتن است. هی مثل گنجشک خودش را به در و دیوار و پنجره میزند. هر پانزده، بیست ثانیه یک بار به طرف ساعت میبیند. آرام و قرار ندارد. هر چند لحظه بعد زیر لبش مِنمِن میکند: «اِی ساعت لعنتی چرا اِی رقم اس؟ وقتی که سر صنف استم، پلکزدنی «تایم» پوره میشه؛ بعدش صد سال دیگه باید بگذره تا وقت رفتن شوه.» نیم ساعت به وقت رفتنش مانده که طاقتش طاق میشود. میپرَد دمِ دروازۀ حویلی و از در بیرون میجهد.
زمستان است. سردی و برف و بوران بیداد میکند. برف از چهارشنبۀ پیش تا به امروز یکریز دارد میبارد. هرچند همین اکنون که ساعت یکونیم پس از ظهر شده بارش برف کمی فروکش کرده است، اما این موقتی مینماید. از روزی که برف باریدن گرفته، بارها تا حالا برای یکی دو ساعت بند آمده اما باز دانهدانه شروع به باریدن کرده و کمکم کوه اندرکوه شدهاست. تازه، بوران همچنان سر جایش است؛ هرازگاهی سخت میوزد و دانههای ریز برف را به هوا میچرخاند و بر سر و روی خلیل پُف میکند که از اثر آن، فرورفتگیهای صورتش پر از دانههای برف میشوند. پکههای گوش و نوک بینیاش سرخ شده. کمکم قطرات آب از چشم و بینیاش در حال جاری شدن است.
هوا گرگ و میش است. گمان نمیرود به این زودیها آفتابی کند. خانههای محقر منطقه سراسر کاهگلی اند و در اثر برفباریهای پیهم آسیبپذیر شدهاند. از بعضیها چکه میکند. مردم نگراناند. دیشب پدر خلیل تا صبح سرش غُر زد که چرا با همکارش در کارخانه دعوا کرده که بعدش خلیفه تصمیم گرفته او را از کار اخراج کند. میگفت: چوچۀ سگ! حالا که کار و درآمدی نداری، صبحها بوره از کجا میکنی که زهر مار کنی؟ چطور فیس کورسات را میدهی و درس میخوانی؟… اما خلیل یک ذره هم به دادوفریادهای پدر حواسش نبود. اصلا نمیفهمید که او چه میگوید. فقط دهانش را میدید که باز و بسته میشد و صورتش که شکلهای گوناگونی به خود میگرفت و دستهایش که تیزتیز در هوا حرکت میکردند. دیشب تمام هوش و حواس خلیل پیش شال گردن بود. میترسید که به دست پدر بیفتد.
خلیل سیزده ساله است و در بهار آینده صنف هفت میشود. وقتی که شش، هفت سال بیشتر نداشت، چند روز به گونۀ اختیاری و از سر تفنن پیش دخترهای خالهاش رفت و «اِلمکزدن» یاد گرفت. اما پس از آن برای همیشه نزد آنها ماند، تا روزی که سردرد گرفت و شفاخانهرو شد. داکترها گفتند زیاد هوای مخلوط با خاک و پشم تنفس کرده؛ قسمتهایی از گوش و بینیاش التهابی شده؛ باید برای همیشه از محیطهای پرگردوخاک دور بماند. خلیل بعد از آن دیگر قالینبافی نکرد ولی از مستریگری و کپیکشی گرفته تا نجاری و حجاری و نانوایی و اخیرا کلچهپزی، در همۀ این جاها بهطور پارهوقت شاگردی کرده است. کات!
***
یک دستش را بالای آن قسمت از شکمش که شال گردن را در آنجا زیر بالاپوشش قایم کرده، میکشد و کمی فشار میدهد. احساس میکند که حرارت و گرمای برخاسته از شال گردن تا اعماق وجودش نفوذ میکند و جان و تن کودکانهاش را حرکت و انرژی میبخشد. حس میکند که تمام بدنش از همان نقطهای که شال گردن در آنجا قرار دارد، گرم میشود. تندتند گام برمیدارد و از سر دستاندازها و جوی و جویچهها و سنگ و کلوخهای سر کوچه و خیابان میپرد. بعضی وقتها بیهیچ دلیلی میپرد. گرمای ناشی از شال گردن مستاش کرده است. دوست دارد پرواز کند. خوب میداند که هنوز خیلی وقت مانده که صنف شروع شود. تیزرفتن و زود رسیدن هم فایدهای ندارد. اما انگار دست خودش نیست؛ فقط میخواهد زود برسد.
بعد از تنها ده، پانزده دقیقه که خلیل احساس میکند ساعتها راه رفته، به آموزشگاه میرسد. هیچ خبری از هیچ یک از همصنفیهایش نیست. آخر هنوز خیلی زود است. بعد از سی، چهل دقیقه انتظاری سخت و جانکاه، که برای خلیل سالی میگذرد، بالاخره وقت پوره میشود. همصنفیهایش تک و توک از هر طرف سر میرسند و با او دست میدهند؛ او اما همچنان بیقرار است و دنبال کسی میگردد. کمکم تمام همصنفیهایش جمع میشوند و به صنف میروند. خلیل هم به صنف میرود. درس شروع میشود؛ اما خلیل هنوز چشماش به در و پنجرۀ صنف است. درس تمام میشود. استاد حاضری میگیرد. خلیل از میان تمام نامها فقط نسترن به گوشش میرسد. کسی جواب نمیدهد. استاد میپرسد: «بچا! نسترن سه روز اس که پیهم غیرحاضری میکنه. کسی خبر داره چرا نمیایه؟»… یکی از شاگردها پاسخ میدهد: «استاد! نسترن دیگه کورس نمیایه.»
– چرا؟
– پدرش خبر شده.
– پدرش خبر نداشت؟
– نه استاد، مادرش پُتَکایی او ره کورس روان میکد.
خلیل سست میشود. چهرهاش میپژمرد. زار و نزار به راه میافتد. هرچه وقت میگذرد دلش بیتابتر میشود. شال گردن هنوز زیر بالاپوشش است. ناگهان قرار از دست میدهد. دلش فشرده میشود. بیخود میشود. دست میبرد و شال گردن را از زیر کرتیاش بیرون میکشد. چنگی به آن میزند. آن را به گردنش میاندازد؛ به صورتش میمالد؛ بو میکند و میبوسد. از راه رفتن باز میایستد. به گوشهای مینشیند و زانوهایش را در بغل میگیرد. بغض کرده است، میخواهد گریه کند.
در همین اثنا، سه تن از همصنفیهای پسرش که دارند از خیابان رد میشوند خلیل را میبینند که شالِ سرخی به گردن، پریشانحال در گوشهای نشسته و در خود فرو رفته است. یکی از آنها با شانهاش به دیگری میزند و با خنده و تمسخر میگوید: «امید! خلیل را ببین، شال گردن دخترانه پوشیده.» امید نگاهی به خلیل میاندازد و با حیرت میگوید: «شال گردن نسترن است!»