رودکی ناگهان از خواب پرید! آن هم از شدت تشنگی! از زنش تقاضای آب کرد. زنش در حالت خواب و بیداری کاسهای آب آورد و رودکی نوشید. نوشید و دیگر خوابش نبرد. فکر و خیال، امانش را بریده بود. باید کله ی سحر پا میشد میرفت بیرون دنبال کار بگردد. توی قرن سوم هجری، آن هم با چشمهای نابینا، حالتی بود مثل پیدا کردن سوزن در انبار کاه، خلاصه یک جورهایی همان حالتی که میگویند حالتی رفت که محراب به فریاد آمد.
زنش شاکی بود! خب البته حق هم داشت، زن که حق زندگی نداشت. خودش که نمی توانست کار کند هیچ، از طرفی بچهای هم نداشتند که کمک خرج خانواده باشد. این هم البته به خاطر نگاه رودکی به زندگی بود، که چرا یکی دیگر را بیاوریم و درگیر کوری زندگی کنیم. حالا اشتباه یا درست، دیگر این نگاه او بود و نظر مرد هم که آن روزها یک جورهایی نظر خدایان بود. فکر کنید خرج زندگی بالا باشد، زن هم حق کار نداشته باشد و مرد هم که کور باشد. اصلا افسانهای ست برای خودش این سبک از زندگی. یک جورهایی عین طالع تاریک یک اسطوره. طلسمی که با اوراد حاشیه نشینهای بادیه هم دردی را از زندگی دوا نمی کرد.
تاریکروشن بود و رودکی تکانتکان از در خانه زد بیرون و رفت توی خیابان. اوه اوه! چه خیابانی! مردها، دنبال زنهای بیوه بودند و زنها دنبال سبد و سجاده و حصیر و اینجور چیزها. رودکی از کنار یک مجتمع مسکونی بزرگ رد شد و چون میخواست خستگی در کند، زیر سایه بان مجتمع نشست و نفسی گرفت. یا شاید هم نفسی داد. بالاخره زندگی از این بده بستان ها زیاد دارد. نگهبان آمد دم در و بفهمینفهمی نگاهی عاقل اندر صوفی انداخت. نگهبان، اول فکر کرد این مردک با آن چوب دستی و لباس بلند قرن بوقی و ریش و پشم، یا گدایی چیزی است یا درویش. آمد بیرون و یک هزاری درآورد و داد به پیرمرد قرن سوم هجری ما.
تا اینجای کار، نفهمیده بود پیرمرد، کور است. دلش سوخت و یکی هزاری دیگر درآورد و داد دست رودکی و گفت بیا پدر جان، بگیر و برو برای خودت نان و آبی تهیه کن که از ضعف و بیحالی نیافتی گوشه خیابان. برای ما هم دعا کن. رودکی پول را گرفت و گفت این کاغذی که تو به من دادی، درد من را دوا نمی کند جوان. الان اگر تکهای نان و کاسهای آب داری بده تا رفع گرسنگی و تشنگی کنم. نگهبان رفت یک لیوان آب و یک تکه نان نیمه خشک آورد و داد گفت فعلا این را داشته باش تا از حال نروی. رودکی گفت از حال نمیروم اما این کاسهای که به من دادی و طعم این نان و آن کاغذ، برایم تازگی دارد. اینها را جدیدا ساختهاند؟
نگهبان گفت کارخانهها هر روز تولیدات جدید دارند و هر روز به یک شیوه ی تازه رفع احتیاج میکنند. بهش میگویند «بازاریابی». رودکی گفت بازاریابی را واژه ی مناسبی نمیدانم اما در کل باید چیز خوبی باشد. نگهبان رودکی را برد روی صندلی پارک کنار مجتمع نشاند، و گفت پدر جان من بروم سراغ زندگیام.
رودکی با خودش گفت ای کاش یک روزی این بازاریابی، یک راهی هم برای دیدن ما پیدا کند. از سر درد دل فکر کرد: آدمی که نبیند، همان بهتر که نباشد و بمیرد. بعد، یک آن به خودش آمد که این صندلی هم شبیه هشتی های خانه های قدیمی نیست. سفت و محکم است و خلاصه دسته دارد و از این حرفها. بعد با خودش گفت، مگر برای رفع احتیاج، به آدم کاغذ میدهند که این جوان کاغذ داده دست من.
همینطور با خودش حرف میزد که اینجا چرا اصلا ریگ بیابان ندارد و صدای قاطر و اشتر و بز و گوسفند نمیآید! نه خشت خام دارد که دستش را به آن بگیرد و راهش را برود، نه خاک از سر دیوارها میریزد! بوی درختها، تازه نیست و کلی فکر و خیال دیگر. رودکی با خودش فکر کرد شاید مرده باشد و این جهان، همان ملکوت معروف باشد که همه چیزش با همه چیز قرن سوم هجری فرق میکند. بعد فکر کرد، مگر آدم مرده فکر هم میکند!؟ آدم مرده حرکت میکند، اصلا این که میگویند «مرده های متحرک» به خاطر همین است. مرده حرکت دارد، جان دارد، جهان دارد، وطن دارد.
خلاصه تکانتکان برگشت پیش نگهبان و گفت تو بچه داری؟ نگهبان گغت: اتفاقا زنم بچهاش نمی شود. کلی دوا و دکتر هم کردهایم و کاری از پیش نرفته است. بدبختی اینجاست که دکترم هم رفته آمریکا و هر شش ماه یکبار میآید و ما هم داستانی داریم با این موضوع.
رودکی پرسید آمریکا همان جایی است که مردم غم زندگی ندارند؟ نگهبان خندید و گفت یک عده میگویند امریکا همام عمری کار است، اما یک عده هم میگویند جایی است که آدم غصه بچهدار شدن و غم زندگی ندارد. بعد گفت: دکترم گفته دفعه بعد که آمدم یک چیز جدید میآورم که توی بدن آدم را نشان دهد تا ببینم مشکل زنت کجاست که بچه اش نمیشود.
رودکی گفت: توی بدن آدمها هیچ چیزی جز خودخواهی نیست. زنت هم بچهاش را برای خودش میخواهد نه برای خود آن بچه. من هم زن دارم اما عمدا بچه دار نمیشوم چون هنوز مرددم که این موجود بی پناه را برای چه میخواهم! بعد ادامه داد: این طبیبات را به من هم معرفی کن ببینم این چیز جدیدی که میخواهد بیاورد، توی من را هم میتواند ببیند و مشکل حاد ما را حل کند! آخر من یک مشکل حاد دارم. یک جور حقیقت حاد.
نگهبان گفت چه مشکلی؟
رودکی گفت: «من نمیتوانم آنچیزی را که نمیبینم، ببینم، آیا این طبیب میتواند آنچیزی را که من نمیتوانم ببینم، در من ببیند؟»
رودکی این را گفت و نان را در دهانش گذاشت و جنباند و آبی هم نوشید و رفت.
نگهبان سری تکان داد و گفت: «دیدن یا ندیدن، مسئله تا اینجای کار این است پیرمرد. همان بهتر که نمیبینی. برو به امان خدا»