چقدر این روزها حال شخصیت برنژه نمایشنامه کرگدن را دارم که میخواهد تا آخرین لحظه برای بقا بجنگد و تسلیم نشود ولی کاری برای رهایی از این موقعیت از دستاش برنمیاد چون اگر خودش هم نخواهد محکوم به این طرز زندگی کردن است.
از خواب بیدار میشوم و تصمیم میگیرم امروز را به بهترین روز زندگیم تبدیل کنم ، کاری متفاوت انجام بدهم اما کافی است تا صدای سرفهی یکی از اعضای خانه شنیده شود تا باعث بشود استرس سرتا پای مرا در خود ببلعد. زود از استرس به سمتاشان میروم میدانم چه میگویند.
مادرم سریع میگوید: «چیزی نیست غذا پرید تو گلوم!»
مادرم که دو ساعت پیش صبحانه خورده و الان جلوی تلویزیون است و چیزی نخورده پس چه جوری میشود که چیزی در گلوش پریده باشد. پدرم میگوید: «حساسیت فصلی دارد!» یعنی حساسیت فصلی را امسال پیدا کرده؟ چون پارسال خبری از این حساسیتها نبود. میدانم به من دروغ میگوید ولی جز باور کردن چیزی به ذهنم نمیرسد. دور و اطرافیانم بهم گوشزد میکنند که دیگر خیلی از زندگی ناامید شدهای و ترس برتو غلبه کرده است و این دوران هم میگذرد.
دوباره به کافه و سرکار و خیابان میرویم دوباره دانشگاهها باز میشود و حسرت این دوران را میخوری ولی آنها چه میدانند که من وقتی توهم تنگی نفس میگیرم و برای اینکه به خودم بفهمانم که هیچ دردم نیست این افکار پلید را تا کجا پیش میبرم در آن لحظه دوست دارم هیچ کدام از اینها را نداشته باشم و فقط برای بقا و زنده ماندن خودم بجنگم.
بعد از ساعتی که هزار جور ویتامین و قرص میخورم و به خودم میفهمانم حالم خوب است چقدر به آن افکار میخندم و برایم غیرقابل باور میشوند که من این افکار را به ذهنم راه داده بودم، حتی شبی از شدت توهم که بیمار هستم شروع کردم به پیام دادن به دوستانم و وصیت کردن و بعدش که فکر کردم آن شب همه به چشم یک دیوانه مرا نگاه کردن چقدر از خودم خجالت کشیدم. اما از اینکه شجاعتاش را داشتم که قبل از اینکه اتفاقی احتمالی مرا به کشتن بدهد توانستم با اکثر دوستانم صحبت کنم و جویای حالشان بشوم.
فهمیدم چقدر تلخ است که فقط لحظههای از دست دادن است که به فکر عزیزی میافتیم و در لحظهی دقیقا از بین رفتن است که قدر عزیزی که حتی به ما بدی کرده را میدانیم چقدر دلمان برای ثانیهای زنده ماندن تنگ میشود. همه این افکار را برای لحظاتی فراموش میکنم و تصمیم میگیرم فقط به خودم فکر کنم پس میروم سر رمان آناکارنینا که شروع به خواندنش کردم تا به قول امروزیها از قرنطینه به طور سودمند استفاده کنم.
یک صفحه را میخوانم ولی هیچ نمیفهمم و باز افکار درون شروع میشود که آیا این علائم بیماری است؟ نه امکان ندارد، دیشب که بابا داشت اخبار را با صدای بلند گوش میداد، میگفتند علائماش سرفه و تنگی نفس است با خودم میگویم خداروشکر که هیچ کدام از اینها را ندارم پس دوباره شروع میکنم به خواندن صفحه دوم ولی باز نمیفهمم!
شاید من به بیماری نفهمیدن مبتلا شدم یا شاید از اثرات در خانه ماندن است ولی مگر قبل قرنطینه کجا میرفتم فوق فوقاش دانشگاهی میرفتم که تازه آن هم کلاسها را به قول خودم میپیچاندم و زود به خانه میآمدم. کلاس زبان رو که دیگه نگو برای یه چرت زدن سادهای آن را کنسل میکردم و حالا ساکت توی اتاق و کتاب به دست دارم چشم انتظاری میکنم بروم دانشگاه تا بتوانم دوباره دانشگاه را بپیچانم و به خانه برگردم!
تا دیروز از بیرون فراری بودیم و غر میزدیم چقدر زندگی تکراری شده و دلم برای یه خواب درست و حسابی لک میزد و حالا دلمان برای ۷ صبح بلند شدن و بیرون رفتن. چقدر انتظار این روزها را داشتم که با همه مردم برابر باشم و هیچ رقابتی در کار نباشد. کسی نباشد که برای گرفتن مقام کسی دیگری زیرآب کسی دیگری را بزند، کسی برای کسی دیگری پز نیاید که امشب کدام رستوان گرون قیمتی شام خورده یا فردا قرار است در کدام مهمانی حضور بیابد، زمانت برای خودت باشد و از این طریق فارغ از هر نوع کار و هدف و تحصیلات بتوانی به خودشناسی برسی ولی در این ایام که یک عمر آرزویش را داشتیم نمیتوانیم شاد باشیم انگار که شادی ما انسانها با همین رقابتها گره خورده انگار که شادی ما با همان آدم بد سرکارمان که میخواهیم سر به تناش نباشد گره میخورد.
امروز که میخواستم به مادرم امید بدهم با امید به او گفتم که از بین ۶۰ هزار مبتلا تنها ۳ هزار نفر تن به مرگ دادن انگار که ۶۰ هزار تومن داشته باشی و تنها سه هزار تومن خرج کرده باشی ، مادرم حرف جالبی بهم زد که از خودم لحظهای تنفر پیدا کردم او به من گفت: «اصلا بگو یک نفر مگر آن شخصی که بر اثراین مریضی فوت شده آدم نبود»
ساعتها به جملهی مثلا امید دهندهام فکر میکردم و با خود میگویم باز هم ما آدمهای عجیب با اینکه رقابتی در هیچ جایی نداریم و فقط در خانه هستیم، دلمان میخواهد که دیگران تاوان این قضیه را بدهند تا ما در امان بمانیم و برای زنده ماندن با دیگران در رقابت هستیم.
قبل از این قرنطینگی فکر میکردم زندگی همیشه هست زندگی وجود دارد و هیچ موجودی نمیتواند این را از ما انسانها بگیرد حالا به جهنم که امروز هم به کسی که عاشقانه دوستش دارم ابراز علاقه نکنم چون فردا را دارم و فردا روزی این کار را خواهم کرد ولی اکنون احساس میکنم شاید یک موجودی که چشم محدود منه بشر نمیتواند ببیند فردا روزی را ازم گرفت و این فرصت را بهم داده تا همین امروز کلمه دوستت دارم را به زبان بیارم.
گاهی تبدیل به یک فرد دلسوز میشوم که عاشق دور و اطرافیانم میشود ولی بعضی وقتها تبدیل به یک هیولای خودخواه میشوم که اگر تصمیم بگیرم بین من و کسی دیگر این مریضی اتفاق بیوفتد، آن شخص را انتخاب میکردم و فکر میکنم این میشود همان بقا ما تنها برای زندگی خودمان است که تا لحظهی آخر میجنگیم تنهای تنها بجونمان برای خودمان عزیز و صد البته مهم است چون در مواقع ضروری و حساس صد در صد دیگری هم همین انتخاب را میکند و مرا کنار میزند.
زمانی که این نظرم را برای دوستم میگفتم او گفت: «این موضوع روی مادر و فرزند صدق نمیکند.» ولی مگر در آن لحظه حساس تو حتی به نسبتهایت با آدمها فکر میکنی؟ تو فقط میخواهی زنده بمانی حتی اگر دیگر یک مادر نباشی.
حالا که فکر میکنم زندگی چقدر عجیب است، نه… زندگی عجیب نیست این ما انسانها هستیم که عجیبیم و من از همه عجیبتر هستم. قبل از این قرنطینگی فکر میکردم خودم را اصلا دوست ندارم چون تمام دور و اطرافیانم را به خودم ترجیح میدادم ولی حالا میفهمم خودم را بینهایت دوست دارم ومخصوصا نفس کشیدنم را زمانی که شبها روی تخت دراز میکشم و به تاریکی داخل اتاق در سکوت زل میزنم به نظرم تنها ریتم و آهنگ زیبای دنیا همین ریتم نفس کشیدنم است که نشانه حیات من است و نشانه این است که هنوز سالم هستم آره دیگر نه کاری دارم و نه دانشگاهی برای رفتن دیگر به کافه نمیروم و به رستوانی که تازه افتتاح شده نمیروم و فقط همین چهاردیواری خانه را دارم ولی بینهایت این خانه را دوست دارم.
آیا این همان خانهای بود که ازش فراری بودم؟ شاید دیوارهایش تغییر کرده؟ قبلا خیلی برایم دلگیر بود ولی الان حس امنیت را بهم میدهد. آیا این همان کتاب خانهای نبود که کتابهای نخونده روی هم حرکت میکردند و حالا دارد خلوت میشود.
قرنطینه برای منی که هیچ من وجودی برای خودم قائل نبودم و خودم را با جایگاه اجتماعیام به همه نشان میدادم ولی حالا فهمیدم من کسی هستم که اگر هیچ کاری هم نکنم باز ارزشمند هستم. همین ریتم زیبای ضربان قلبم که بعضی وقتها از استرس توی گوشم میپیچد باز بهم امید را میدهد که زنده هستم و میتوانم باز به خودم عشق بدهم باز خودم و بدنم و صورتم را دوست داشته باشم چون این من خودخواه هستم که در سختترین شرایط تنها تنها خودم را انتخاب میکنم.
این سوال را هر لحظه از خودم در روزهای گذشته میپرسیدم من کیستم؟ ولی این قرنطینه به من یاد داد من کیستم، من کسی هستم که از تنهایی خودم بینهایت لذت میبرم پس ضروری نیست برای تغییر خودم تن به رفتن به جاهای شلوغ بدهم، چقدر دوست دارم زندگی کنم چون هر انسانی روی زمین یک دفعه هم که شده در ته تههای ذهنش به اینکه خودش را بکشد فکر کرده ولی الان احساس میکنم هیچ چیزی نباید مانع زندگی کردنم بشود و مهمتر برای خودم زندگی کردن را چون من یک جزئی ناچیز از این جهان هستم ولی حالا فهمیدم من این جز کوچک را بینهایت دوست دارم. حالا میفهمم من کیستم …