– خوب مگه فرقی هم میکنه؟
چطور باید برایش توضیح میدادم که فرق میکند. خیلی هم فرق میکند. اما چه فرقی میکرد؟ میگفت تعهد، تعهد است. پایبندی، پایبندیست. عشق و دوست داشتن هم که همان است. آنقدر با اطمینان و حساب شده حرف میزد که بی خیال ادامهی بحث میشدم. واقعا چه فرقی میکرد؟ پایت را هم که از ایران بیرون میگذاشتی همهی این فرقها دود میشد، میرفت توی هوا. انگار وقتی در خارج از ایران نفس بکشی همان دم و بازدم باعث میشود، فرق نکند. یعنی یک عنصر ناشناختهای در هواست که باعث میشود واقعا فرقی نکند.
– سورنا، کمکم داره میشه دو سال. همین روزها بود که قرار مدارمون رو گذاشتیم. سالگرد عروسیِ شریعت هم هست.
سورنا هیچ نمیگوید. حتما دارد پیش خودش فکر میکند جاری شدن آن جمله چه فرقی میکند؟ پیش خودش فکر میکند یعنی هنوز هم در این دنیای فیسبوکزده، جملههایی هستند که توی خودشان معجزه داشته باشند؟ یا شاید فکر میکند اینکه من یک لباس سفید گلدار بپوشم و خودش هم یک کت سیاه با پاپیون قرمز بزند چقدر همه چیز را عوض خواهد کرد؟
یا به هیچ کدام از اینها فکر نمیکند و فقط به اسم شریعت فکر میکند. اولینبار وقتی گفتم اسم خواهرم شریعت است اصلا نمیفهمید یعنی چه؟ میگفت: «اسمش فارسیست؟!» گفتم: «نه، عربیست.»
اسم من هم عربی بود ولی برایش آشناتر بود. معلوم بود اسمم را دوست ندارد چون هرگز معنی واقعی اسم من و شریعت را نمیفهمید. همانقدر که من بلد بودم انگلیسی حرف بزنم، سورنا هم میتوانست فارسی حرف بزند اما فارسی حرف زدنش به معنای ساجده و شریعت قد نمیداد.
معنی هم این نیست که ساجده یعنی سجده کننده. معنی، چیز دیگریست. معنی، یک چیز جاندار است که میتوان از آن به شهر رسید. به کوچه، به خانه، به خانواده، به نوع لباس پوشیدنشان، به تربیتشان، به اعتقادات خفته و زیر خاکستر ماندهشان. معنی، یک موجود زنده است که باید توی هزار جمله و کلمهی مختلف، طرح و نقش غریباش را دیده باشی. برای سورنایی که اینجا به دنیا آمده بود و توی آمریکا هم بزرگ شده بود، ساجده و شریعت فقط اسم بودند. دو تا کلمه بودند که با آنها میشد دو نفر را صدا زد.
اوایل آشناییمان، حرف زدن با سورنا، تلفیق بی مزهای از انگلیسی و فارسی بود. یک زبان گنگ بی جان که فقط برای رساندن پیام استفاده میشد و بیش از آن، پس و پشتی نداشت. با آن زبان که بینمان بود نمیشد حرف زد فقط میشد صدا داشت. زبانمان، هجا داشت اما نمیشد با آن ارتباط برقرار کرد. آوا نداشت. آوایی که از جان بلند شود و با خودش سلولهای درد و خاطره و نگاه و هزار کوفت و زهرمار دیگر را داشته باشد، نداشت.
یکبار، همان اوایل آشناییمان دوست داشت کلاسهای سعدیخوانی به زبان فارسی را شرکت کند. قبل از کلاس با هم شروع کردیم به تمرین کردن. داشت بیت «غم از گردش روزگاران مدار – که بی ما بگردد بسی روزگار» را میخواند. در طول خواندن این بیت به سورنا خیره شده بودم و با خود فکر میکردم ارزشش را داشت این همه دوری و این کندن از وطن.
شعر را که تمام کرد، ذوقزده با چشمهایی که باریکتر از حالت معمولیاش شده بودند نگاهم کرد. ارزشش را داشت و به یکباره به فارسی گفتم: «آخ سورنا اگه بدونی چقدر دوستت دارم؟»
سورنا نمیداست یا حتی حدس هم نمیزد که توی جملهی «آخ، سورنا اگه بدونی چقدر دوستت دارم.» همهی غصهها و قصهها توی “آخ” ورم کرده است. سورنا، «آخ» را نمیشناخت. نقطهی «خ» را نمیفهمید که گاه چه حرفهایی را در نهان خانهی خود پنهان کرده است.
گاهی حتی سادهترین واژهها مثل «میفهمی» هم معنی دیگری داشت که به راحتی نمیتوانستم برای سورنا توضیحش بدهم.”میفهمی” همان ” یونو” در زبان انگلیسی نبود. همان «دو یو آندرسند؟» نبود. «میفهمی» یک سوال کلیشهای غمدار بود که از کوچههای زمان گذر کرده بود. از آفتاب داغ یزد، از ساحل شنی انزلی، از میدان شهرداری رشت، از لواشکهای ترش تبریز، از دریاچهی بیآب ارومیه، از سی و سه پل اصفهان، از در پنجاه تومانی دانشگاه تهران، از همهی اینها گذر کرده بود و رسیده بود به گلوگاه زبان. این «میفهمی» همان «یونو» نبود اما سورنا میگفت: «می فهمم. ادامه بده.»
از همین یک جملهی سورنا میشد فهمید که نمیفهمد که اگر میفهمید، حرفهای من، دیگر ادامهای نداشت. همین که میگوید: «می فهمم. ادامه بده» یعنی نمیداند «میفهمی» که من گفتمش، خود، جامع و مانع بود و به تنهایی غایت یک حال نانوشته و یک داستان ناگفته بود. اما من ادامه میدادم.
– زود زنگ بزن به شری تبریک بگو که ساعت ایران نگذره.
شری را بدون عین گفت. خیلی سریع گفت تا از دست کلمه خلاص شود. همان کاری که من با بعضی از کلمههای انگلیسی میکنم. همانقدر که سورنا اسم شریعت را درک نمیکرد برعکسش خاله قدسی بود که هر بار به خانهی ما میآمد با بهبه و چهچه میگفت: «چه اسم بامسمایی. واقعا برازندهی دختر متین و خانومی مثل شریعت است.»
خاله قدسی هیچ وقت خالهی ما نبود اما آنقدر سالهای زیادی همسایهی ما بود که خاله صدایش میکردیم. خاله قدسی، شریعت را دوست داشت و هر وقت میآمد خانهی ما از انگشتهای کشیدهی شریعت، از موهای بلند نزدیک باسناش، از ابروهای پیوندیاش تعریف میکرد. پسرش هم شریعت را دوست داشت.
اما از یک جایی به بعد من را دوست نداشتند. درس میخواندم، دوستم نداشتند. از کشورهای دیگر و سطح پیشرفت علمیشان برایشان حرف میزدم، دوستم نداشتند. از استقلال و کار کردن و متکی به نفس بودن حرف میزدم، دوستم نداشتند. از تلاش کردن و پویایی و تجربه کردن میگفتم، دوستم نداشتند. یک بار هم که نزدیک به آمدنم به آمریکا بود، بر اساس آمار، اطلاعاتی ارائه دادم و گفتم: «مثلا خاله همین شهر را نگاه کن. هزار لایهی پنهان دارد و چرکهای دمل کردهی بسیار. مثلا شما تا به حال…»
آمدم مثالم را تمام کنم که دیدم خاله قدسی، چینهای قرمز پیشانیاش را صاف کرد و با اطمینانی که از گلویش بیرون میریخت، گفت: «تو که دیگه خانوم دکتری چرا این حرفو میزنی؟ اینها همش حرفهای بیگانهست. هیچ جای دنیا اینجا نمیشه.»
به سختی تلاش کردم لبخندی را روی لبهایم نقاشی کنم. حالا دلیل این همه دوست نداشتن را میفهمیدم. من هم بیگانه بودم. یک عامل چرکین بودم که مطابق با شابلون آنها زندگی نمیکردم. وقتی از ایران آمدم اینجا، کمی از من خوششان آمد که آن هم از معجزات رفتن بود. رفتن از هر نوعی، حالا چه کوچ باشد و چه مرگ، دل آدمها را نرم میکند.
این ندیدن و دور بودن، خالق نوستالژی و خاطرههای بیربط است اما اگر نزدیک باشی و در دسترس، خودشان از تو دوری میکنند. یکبار، همان سال اول که به بهانهی عید قربان، عید غدیر و عید فطر و نوروز به همهی فامیل و آشناهای دور و نزدیک زنگ میزدم به خاله قدسی زنگ زدم، با لحنی لطیف و نرم گفت: «ساجده جان، دلمان برایت تنگ شده.» من هم بعد از شنیدن این جمله، احساس صمیمیت کردم و کلی حرف زدم. برایش از آمریکا تعریف کردم و از نیویورک و از زندگی خودم.
گفتم: «خاله اصلا نگران نباشید. اینجا یک ذره هم حس غربت وجود ندارد. از بس که همه غریبهاند. وقتی هم که همه غریبه باشند امکان آشنایی و دوست شدن، بیشتر وجود دارد.»
پیش خودم فکر میکردم، اصلا کی گفته اینجا آمریکاست؟ کمی بالاتر از خانهی ما که هندوستان است و بوی تند ادویه است و شلوغیهای مخصوص بمبئی. آن طرف، مکزیک است و نان بوریتو و تورتیلا و سالسا. کمی آن طرفتر، مرز آرژانتین و اسپانیاست. پایینتر،عربها مینشینند و «ح»های غلیظی که توی خیابان شنیده میشود به همراه گوشت و مرغ حلال و نان حلال. بعد هم که به فرانسه و ایتالیا میرسیم و پیتزا و پاستا و انواع شکلاتهای اصیل و بستنیهای کشدار. اصلا آمریکاییها این جا غریباند و در اقلیت.
توی همین فکرها بودم که دیدم خاله قدسی میگوید: «چه جالب. دقیقا عین شهر خودمون که همهی فرهنگها و همسایه هامون از پاکستان و عراق و افغانستان رو میتونی ببینی.» خاله قدسی درست میگفت اما کمی فرق بود. فرقی که آن موقع نمیدانستم چیست.
زنگ زدنها به همان سال اول ختم شد. کم کم دلتنگی آنها هم ته کشید. من هم دیگر به رسم و رسوم ایران، مبادی آداب نبودم و برایم مهم نبود همه را از خودم، راضی نگاه دارم یا کاری کنم که همگان از جمله خاله قدسی به هر طریقی که شده دوستم داشته باشند تا اینکه پارسال خاله قدسی، چادر حریر سیاهاش را پوشید و آمد خانهی ما، خواستگاری. از شریعت شنیده بودم که امسال، چادر حریر مد شده است. و خاله قدسی هم جز اولین نفرهایی بود که توی شهر، چادر حریر سر میکرد.
خاله قدسی که مجموعهی تناقضهای جهان بود، همیشه روی مد بود.حتی مدهای عجیب غریب. مثلا وقتی عمل دماغ، مد شد، جز اولین نفرها بود اما چون یکی از سوراخها از دیگری بزرگتر شده بود برای دومین بار عمل دماغش را ترمیم کرد و دومین بار چون گوشهی سمت راست بینیاش خط افتاده بود مجبور شد برای سومین بار دماغش را عمل کند. بعد هم چربیهای اضافهی شکمش را ساکشن کرد اما بعد از شش ماه، چربیها برگشتند. ابروهایش را هم که همیشه بوتاکس میکرد تا خوش حالت بمانند. با اینکه توی عکس نامزدی، خاله قدسی با همان چادر سیاهاش همهی صورتش را پوشانده بود اما باز هم معلوم بود که بینیاش عملی ست و از طرفی، هشتیِ ابروهایش بیش از اندازه بالا رفته بود که نشان از بوتاکس باکیفیتی داشت که حالت ابروها را به خوبی حفظ کرده بود. عمو حجت هم مثل تمام جشنها و مراسمهای شادی، همان کت شلوار عروسیاش را که مال سی سال پیش است، پوشیده بود.
عمو حجت، همسر خاله قدسیست. طبعا او هم عموی واقعی ما نیست. عمو حجت از آن مردهاییست که به گوش دادن اخبار ساعت نه شب در خانه بسنده میکند و بابت همین موهبت هم، بسیار راضی و خشنود است.
پسرشان هم که حالا داماد ما شده، توی عکس نامزدی، موهایش را بالا داده است. از آنهاییست که بعد از ازدواج به خودشان قول میدهند دور همه چیز را خط بکشند. شوهرعمه کیان هم گوشهی عکس ایستاده است و به طرز دلنشینی میخندد. حتما خوشحال است از اینکه کار خداپسندانهای انجام داده و با خواندن خطبهی عقد، دو جوان را به هم رسانده وخوشبخت شان کرده.
شوهرعمه کیان، روحانی بود. نمیدانم، شاید هم طلبهای بود که درس حوزه میخواند اما لباس میپوشید. از آن روحانیهایی بود که بیش از اندازه به روز و به قول آمریکاییها آپتودیت بودند. موسیقیهای روز دنیا را گوش میداد. دربارهی آببا و سیناترا نظر میداد. فیلمهای برگمان را با فضای اگزیستانس کارهای آنتونیونی مقایسه میکرد و زودتر از همه در اپهای اجتماعی عضو میشد و برای سایر اعضای فامیل دعوتنامه میفرستاد. با همهی اینها شوهرعمه کیان یک دغدغهی بزرگ داشت و آنهم اسمش بود. همهی تلاشش را میکرد که در خانه و توی دوست و فامیل، محمدمهدی صدایش کنند. یک مُهر هم سفارش داده بود و رویش«محمدمهدی» حک شده بود. میزد پای کتاب و زیر نوشتههایش. شوهرعمه کیان هرگز در این راه موفق نشد و هنوز هم همهی اعضای خانواده، کیان صدایش میکنند.
بعدها که دانشگاه رفتم یک همکلاسی داشتم که اسمش محمدمهدی بود. میگفت: «به من بگویید کیانوش!»
سورنا صدایم میکند.
– چرا میخندی ساجده؟
– هیچی. داشتم به بعضی از آدمها فکر میکردم. تو چرا شدی عین عمو حجت؟ از صبح تا شب پای اخبارهای تلویزیونی؟
– عمو حجت کیه؟
– عمو حجت میشه پدرشوهر شِری. شریعت. خیلی مرد مظلوم و آرومیه.
– مظلوم، یعنی با کسی ارتباط برقرار نمیکنه؟
– چرا ارتباط که برقرار میکنه ولی با سوالهای عجیب غریب مخصوص خودش.
بلند میشوم. کنترل را برمی دارم و تلویزیون را خاموش میکنم.
– سورنا، اینها هم یه جور دیوونهن. هرچقدر که تو ایران، اخبار گل و بلبله و همه چی آرومه، اینجا همش قتل و تجاوز و دزدی نشون میدن. واقعا این دوتا کشور یه چیزیشون میشه.
سورنا لبخند میزند. لبخند دلنشینی که ایرانیست. لبخندش از وسط همهی واژههای فارسیای که بلد است بیرون آمده. سورنا دو لبخند دارد. یکیاش آمریکاییست و مربوط به بزرگ شدنش در این کشور و درس خواندن در دبیرستان و دانشگاههای اینجا. یکی دیگرش فارسیست و ایرانی، مربوط میشود به پدرش، به من و به همهی آشنایان ایرانیاش.
چرا باید سورنا را با این لبخند مهربان، اینجا پنهان میکردم؟! چرا هیچ کس نباید میفهمید که من او را انتخاب کردهام و داریم با هم زندگی میکنیم؟ میدانم که بزرگترین دلیلش این نبود که ما با هم در آمریکا آشنا شده بودیم. بزرگترین دلیلش این نبود که او در آمریکا به دنیا آمده است و بزرگ شدهی اینجاست. بزرگترین دلیلش از جنس چیزهایی بود که خاله قدسی و امثالش را به لحظهای مکث وادار میکند. بعد هم با حالتِ لب به دندان گزیدهای میگویند: «یعنی طاغوتیاند؟»
اصلا اینکه من و تو اینقدر شبیه به هم هستیم، اینقدر نحوهی زندگی کردنمان به هم میخورد، به همین خاطر است. دلیل اصلیاش همین است. بابای تو، سرهنگ آن دوره است. بابای من، سرهنگ این دوره. دورهها را چه کسی تعریف میکند؟! خطها را چه کسی میکشد که بابای تو را تبدیل به خائن و وطنفروش میکند و بابای من را تبدیل به راسخ و جان فشان وطن؟ بابای تو را که دیدهام. بیشتر از پنج جمله حرف نمیزند. همیشه سرش توی کتاب است. توی مجله، توی روزنامه. یعنی روزی بوده که سرش را از مجله بیرون آورده و دستهایش را پر از گلوله کرده است و به گلولهها را سمت آدمها چرخانده؟ کدام روز؟
نه اینطور نمیشود. باید از یک جایی، تو را برایشان تعریف کنم. از یک جایی که خوششان بیاید.
مثلا بگویم: «پدرش اصالتا مشهدیست.»
بعد همه بگویند: «به به چه عالی. زیارت است و سیاحت.»
بعد بگویم: «مادرش اصالتا افغان است.»
بعد همه به هم نگاه کنند و خاله قدسی بگوید: «عه؟!»
و همه توی دلشان بگویند: «تا اونجا رفتی نتونستی یه آمریکایی شو پیدا کنی؟»
و همان لحظه در سکوت، وقتی که همه دارند توی دلشان این را میگویند یادم بیاید تفاوتی را که سال اول نمیدانستم چیست. یادم بیاید که خاله قدسی میگفت دقیقا مثل شهر ما که همهی نژادها با هم در صفا و آرامش و بدون هیچ تبعیضی زندگی میکنند.
و بعد در میان سکوت و مکث و فکرهایشان بگویم: «البته خودش امریکاییست. امریکا دنیا آمده و بزرگ شدهی امریکا هم هست.»
و خاله قدسی باز هم بگوید: «عه»
این بار«عه»اش کمی طولانیست و این «عه» غبطه است و مرحبا. «عه» دورپرستیست که یک بیگانهپرستی ضمنی درخودش دارد.
-ساجده بلند فکر کن. چرا اینقدر امروز تو خودتی. به چی فکر میکنی؟!
می خواستم برای سورنا توضیح دهم. اما چطور باید انواع «عه»های خاله قدسی و معانی پنهانش را برایش توضیح میدادم.
-ساجده زنگ بزن دیگه. دیر میشه.
باید به خانهی خاله قدسی زنگ بزنم و به شریعت و همسرش، سالگرد ازدواجشان را تبریک بگویم. الان هر دو خانواده، دور هم جمع شدهاند. با خودم تصمیم میگیرم که اگر خاله قدسی گوشی تلفن را برداشت کمی از سورنا حرف بزنم و بگویم همکلاسی و یکی از دوستهای نزدیکم است.
زنگ میزنم. عمو حجت، تلفن را برمیدارد. بعد از خوش و بش و احوالپرسی، برای تلطیف فضا، یکی از همان سوالهای عجیب غریب و مخصوص خودش را میپرسد تا محیط را صمیمی کند و سر حرف را باز کند.
-خوب خانوم دکتر، حالا قمو بیشتر دوست داری یا نیویورکو؟