زری فردای روزی که عروس شد مرد. همهاش فکر میکرد اینها همه از حسادت دیگران است که درباره خواستگار قد بلند از فرنگ برگشتهاش بد میگویند و چشم دیدنش را ندارند. خیال میکرد برایش پاپوش دوختهاند و مدام به مهلقا، دوست و همسایه کودکیاش، همان که برایش مثل خواهر بود میگفت: «الهی کور شود هر که چشم دیدن خوشبختی مرا ندارد. به همین صدای اذان دعا میکنم هر که میرود دم گوش آقاجان من میخواند که زری را به احمد نده اجاقش کور شود.»
بعد لبش را میگزید و ادامه میداد:« خدایا توبه. خدایا مرا ببخش. یکوقت از من به دل نگیری. یکوقت کاری نکنی که بچهام نشود.» بعد صورتش سرخ میشد و به مهلقا که همیشه خدا پایین پنجره به پشتی سفید گلدروزی شده تکیه داده بود و هرچه لباس در خانه بود را پینه میزد میگفت:« مهلقا بچه به من میآید مگر نه؟ فکر کن چشمهایش به احمد برود و رنگ پوست مرا بگیرد. دختر یا پسر هم فرقی نمیکند، هرچه خدا بدهد نعمت است»
مهلقا هم لبخند میزد و میگفت:« الهی خودم چارقد عقدت را بدوزم، بعد که بچهات شد برایش بهترین خاله دنیا شوم»
زری همیشه در جواب این حرف، بعد از اینکه قند در دلش آب میشد میگفت:« از خدا میخواهم یکی مثل احمد بیاید خواستگاریات. اصلا از کجا معلوم؟ شاید بچهها که بزرگ شدند با هم ازدواج کردند.»
مهلقا بچه سید اصغر لحافدوز و حوریه خاتون، از بر و رو و خانمی چیزی کم نداشت. چشمهای درشت عسلی، پوست سفید گلانداخته و موهای سیاه مثل ابریشم. فقط در ده، یازدهسالگی، یکروز وقتی در داهات آبا و اجدادیاش سوار اسب بود، غلام، پسرعموی نکرهاش از سر شیطنت اسب را ترساند و مهلقا هم از بالای اسب به زمین پرت شد و پای چپش آسیب دید. وقتی میگویم آسیب، یعنی برای همیشه لنگ ماند و از بس در و همسایه به پشت دست خود زدند و دم گوش هم درباره مهلقا گفتند و برایش دل سوزاندند، خانه نشین شد و همیشه خدا زیر پنجره نشست و لباس پینه زد.
از همان بار اولی که زری احمد را دید عقل و دلش را باخت. احمد، ده سالی از اون بزرگتر بود، تازه از فرنگ برگشته بود و با کت و شلوار خارجی و ریش سه تیغ کرده و بوی عطرش هوش از سر زری برد.
احمد اولین بار، وقتی زری چارقد به سر از خانه مهلقا برمیگشت داخل کوچه با او همکلام شده بود، گفت که دلباختهاش است و اگر راضی باشد میآید او را از آقاجانش خواستگاری میکند. زری هم بهخاطر حرف مردم فقط با خنده رضایتش را اعلام کرد و فورا رفت داخل خانه. و اینطوری شد که احمد پاشنه در خانه زری را از جا کند اما آقاجانش اصلا و ابدا راضی به این وصلت نشد.
زری تنها دختر خانواده، در کودکی مادرش را بهخاطر ذاتالریه از دست داده بود و آقاجانش، وقتی زنش را به خاطر آنکه پول درمان نداشت از دست داد، با خودش عهد بست که هیچچیزی برای زری کم نگذارد و تمام خواستههای زری را برآورده کند. و اینطوری شد که زری، همیشه آزاد بود هرچه میخواهد بکند، و زلفش را از زیر چارقد گلیاش در بیاورد و با خندههایش دل همه پسرها را ببرد.
وقتی آقاجان حاضر نشد زری را به احمد بدهد، یکروز احمد برایش پیغام فرستاد که پشت کوچه با ماشین دنبالش میآید و یکطور که کسی نبیند میروند جای خلوت و با هم حرف میزنند. زری که فهمید قرار است سوار ماشین شوهر آیندهاش بشود و لابد در آینده چه جاها که با هم نمیروند و میشود خانم احمد اقا، قند در دلش آب شد. تمام شب خوابش نبرد و صبح زود وقتی آقاجان از خانه بیرون رفت، موهایش را از دو طرف بافت و به صورتش کرم پودر زد. قلبش مثل کفتری که اسیر چنگالهای گربه باشد میتپید. ماشین احمد را دید و بعد از بررسی تمام کوچه سوار ماشین شد و از خجالت گونههایش گل انداخت.
بوی خوش عطر احمد ماشین را پر کرده بود و زری به این فکر کرد که ای کاش آن عطری که مهلقا، آندفعه که برای حاجت طلبیدن به مشهد رفته بود و برایش سوغات آورده بود را به گردنش میزد.
از وقتی سوار ماشین شده بود چیزی نگفت. منتظر بود احمد چیزی بگوید. وقتی به اندازه کافی از دید آدمهای حرف در بیاور دور شدند، احمد ماشینش را به کنار زد، دستان زری را گرفت و گفت:
«زری من بدجوری عاشق توام. زری حتی قبل از آنکه به فرنگ بروم، وقتی تو هنوز بالغ نشده بودی و ما در محله شما زندگی میکردیم هم عاشقت بودم. به خودم گفتم میروم فرنگ، درس میخوانم، پولدار میشوم و برمیگردم زری را میگیرم»
بدن زری داغ شده بود، هرچه سعی کرد حرفی بزند نتوانست، فقط گوشه لبش یک لبخند آمیخته با خجالت جا خوش کرد.
احمد گفت: «اصلا من عاشق همین با حیا بودن توام. دخترهای فرنگ همه چشم سفیدند. البته نه همهشان. بعضیهاشان خوب و با وقارند. با من ازدواج کن زری. آقاجانت را راضی کن. بعدش میبرمت فرنگ، با هم در خیابانها قدم میزنیم و تو میتوانی از هر مزونی که خواستی لباس بخری.»
زری دیگر به اوج هیجان رسیده بود، یکمرتبه لب وا کرد و گفت:« منکه خارجی بلد نیستم» بعد سرخ شد و رویش را برگرداند.
احمد گفت: «خودم یادت میدهم. خودم قربانت میشوم. تو فقط بیا با من ازدواج کن، بعدش وقت زیاد است، آقاجانت را راضی کن زری. به بچههایی که میتوانیم با هم داشته باشیم فکر کن. دوست دارم دو پسر و یک دختر بیاوری. اسمشان را میگذاریم سروش، ساسان و مهتاب»
زری را داشتی، انگار در کهکشانها میرقصید. از خوشی نفساش بند آمده بود. رو به احمد کرد و خندید.
آنشب مهلقا، صدای فریاد آقاجان زری را از خانهشان شنید. زری سم خریده بود و آقاجانش را تهدید میکرد که اگر او را به احمد ندهد خودش را میکشد. آقاجان هر کاری کرد دختر منصرف نشد. زری مدام میگفت: « یا مرا به احمد میدهی یا خودم را میکشم. فکر کردی چون تنها دخترت هستم تا ابد کنارت میمانم و خوشبخت نمیشوم تا مردم دم گوش هم بگویند بیچاره زری؟»
آقاجان راضی شد. زری سم را داخل چاه دستشویی ریخت و رفت خانه مهلقا تا به او بگوید چارقد عروسیاش را بدوزد.
رسم و رسومات انجام شد، احمد به خاستگاری زری آمد و گوشواره یاقوت از گوشاش آویزان کرد. زری را از پیش آقاجان برد و آقاجان حتی بیشتر از وقتیکه زنش مرد، دردش گرفت.
احمد سنگ تمام گذاشته بود، چه خانهای برای زری آماده کرده بود! زری تا حالا رنگ بالا شهر و اجاق آنچنانی و ماشین لباسشویی را ندیده بود. در دل هزار بار خدا را شکر کرد که احمد را برای او فرستاده و از خدا خواست یکی مثل احمد نصیب مهلقا کند. احمد گفت: «حتی به سمت آشپزخانه هم نرو. اولین شب ازدواجمان میبرمت یک شام مفصل مهمانت میکنم و تو فقط باید خستگی در کنی» زری باز هم قند در دلش آب شد.
فردای آنروز، وقتی زری زودتر از احمد از خواب بیدار شد و میخواست دستپخت محشرش را به احمد نشان دهد، زن خوشقیافهای را در پذیرایی خانهاش دید که روی مبل نشسته بود و گیلاس میخورد. زن دامن کوتاه آبی تیرهای به تن کرده بود و پاهای خوش فرماش را رویهم انداخته بود. متوجه زری نشد، زری فریاد زد و صدایش احمد را از طبقه بالا، پایین کشاند. زن متوجه حضور زری شد و به فارسی دست و پا شکسته به او سلام کرد. دنیا دور سر زری چرخید. از هوش رفت و وقتی بیدار شد که احمد به صورتش آب میپاشاند.
احمد گفت :«زری قربانت شوم. بگذار توضیح دهم. من هفت سال پیش با الیویا ازدواج کردم.»
زری در دلش گفت:« پس اسمش الیویاست»
احمد ادامه داد: « زری نمیخواستم از همان اول به تو بگویم چون میدانستم قبول نمیکنی. یکوقت خیال نکنی تو را کمتر از او دوست دارم. من و الیویا عاشق بچهایم. الیویا بچهاش نشد، هرکاری فکرش را بکنی کردیم. هر دکتری که فکرش را بکنی رفتیم. الیویا گفت میتوانیم از یتیمخانه بچه بیاوریم اما زری، چطور میتوانم بچه کسی که مال من نیست و خودم بذرش را نکاشتهام را بزرگ کنم؟ او را کشاندم ایران و راضیاش کردم با تو ازدواج کنم. زری فکر نکنی تو را کمتر از او دوست دارم. تو که میدانی من چقدر عاشق بچهام. الیویا هم جانش را برای بچه میدهد. اصلا برای همین راضی شد با تو ازدواج کنم، چون خودش بچهاش نمیشود و چون مرا دوست دارد، وگرنه تو که این زنهای خارجی را میشناسی، به خودشان سخت نمیگیرند و بدون چون و چرا از آدم جدا میشوند. اما الیویا فرق دارد، او همهجوره عاشق من است حتی وقتی گفتم میخواهم با تو ازدواج کنم و بچهدار شوم.»
احمد دستان زری را فشار داد: «چرا چیزی نمیگویی؟ تو که میدانی من باید بذر بچهام را خودم بکارم، الان شوکه شدی و درکت میکنم اما همهچیز درست میشود و با هم به تفاهم میرسیم.»
زری رویش را برگرداند و چشمانش را بست، با تمام وجود احساس کرد که آن آدم قبلی، همان زری دردانه آقاجان که همیشه شیطنت از چشمانش میبارید مرد. دستهایش را روی صورتش گذاشت و با تمام وجود از خدا خواست که هیچوقت بچهاش نشود.