خودم را میاندازم در موتر. تا ده ثانیهی دیگر که خودم را جابجا کردهام. آهنگ پشتو خلاص میشود و صدای دریا از تیپ میبرآید. این بار، میافتم به چُقُرترین جای حافظهام. جایی که خاطرهی روزی در آن پنهان بود که او چادر قهوهای پر نقش و نگاری به سر داشت و زمستان چلهاش را پشتسر گذاشته بود. چلهای خشک و کم برف. میان همهی تصایر و صداهایی که مرور میکنم صدای دریا به صداهای دیگر شانه میزند و میان ازدحامشان خودش را به گوشم میرساند؛ «تو رفتی و دوریت در ما اثر کد»…
پرت میشوم به لحظهای که تمام کلمات عاجز در ذهنم ایستاده بودند. مثل روزی که خدا امانتش را بر کوهها عرضه میکرد و آنها نمیپذیرفتند؛ من هم معنا و منظورم را برایشان که میگفتم پا پس میکشیدند؛ بی کدام گپ سیل کردیم هم را. نگاهش تا ته دلم میرود و همهچیز را به هم میریزد. وقتی بهخود میآیم که او سر صحبت را باز کرده: «خداخافظی نمیکنم خو… میرم و میایم…» دوریاش همین حالا داشت اثر میگذاشت و مثل یک خرابه روی شانهام آوار میشد. گفت: «طول نمیکشد، پلک سر هم بانی رفتهام و آمدهام». قصد گفتن چیزی به دلم میافتد و اما دوباره پا پس کشیدن کلمات. دیگر هر چه گفت زنگی شدند در گوشم، همهمهای بین تمام صداها. باری گفتمش: «میان تمام صداها، شبیهترین صدا به منی». اما همان یک روز، مرا و شهرش را در زمستان گذاشت و رفت.
فرهاد همچنان میخواند: «دلمه میل دیاران دیگه کد». دو ماه بعدش این میل در من بود. رفتن به دیاری که بادش متبرک به عطرش باشد و شبانش، پر از گپ و گفتش، قصههایش و آرزوهایش و نجواهایی که بین شعر و افسانه بودند. اما نمیفامیدم «زین شهر خوب جانبرابر، چه خیل باید سفر کد» شهر کلمات آشنایم، شهر رگ و ریشهام، شهر قصه و چکر و عاشقیام…
بعد سه ماه؛ خود خرابه بودم وقتی برای همیشه خداحافظی کرد. رفت جایی که هفت دریا بین ما بود. دریور چیزی میگوید، صدایم به زحمت یک «هان؟» ادا میکند. بهجای تکرار گپش نگاهم میکند؛ او نیز تا دلم میرود، خواندنی را میخواند و راه میافتد. میخواهم بگویم دربست نی، دستش اما با بلند کردن صدای تیپ جواب میدهد. آهی میکشد و تکیه میدهد. «بیا خدا مهرباناس، امروز ره همیطو میریم». تاکیدش بر «همیطو» او را هم رسوا میکند، تو گویی حال او هم گیر همان «تو»ی خودش است که رفته و دوریش بر او اثر کده.
بهخود میگویم مرا که این آهنگ برد. تو چرا وطندار؟ اما نگاهم را به جلو نگه میدارم. فرهاد همچنان میخواند. میدانیم هر کدام به دکه بند استیم تا هایهایمان بالا شود. مثل یک دره صدا درونم میپیچید. خالی. بیحضورش باید که خالی. «بلا ما را به هجران مبتلا کد…» دیگر خودم نبودم. دیدم با هر متری که موتر میرود، اوج میگیرم. «الهی در بگیره دستهایشی که دستان مرا از تو جدا کد». گریه سدش را میشکند.
قطی سیگرتی روی داشبورد میافتد. نگاهش میکنم، چشمهایش سرخ شده. نرم نرمک میدواند بین سرکهای کابل؛ شهر خوب جانبرابر… شهری که هنوز نمیدانم چه خیل او از آن سفر کد؟ نه فقط این، که چه سوالهایی روی دل میماند وقتی یکی که تمام دلِ خوش آدم اس، میکوچد و بینشان به شهر پشت دریاها میرود و تو میمانی با این صدای دریا که «نه باد آورد و نه باران سلامات، نه مرغ کوتلی داره پیامت». دریور هم سلام و پیامی از «او»ی خویش نداشت که کشهای سنگین به سگرت میزد. چقدر میفهمیم هم را. چقدر آشنا، چقدر همدرد. از یک جایی، طاقت نمیآورد و بغضش میترکد.
موتر را گوشه میکند. کنار شیر دروازه. قریب است که حالش مرا بگیرد. به خانههای رنگین چشم میدوزم. با اینهم چشمهایم زیر آب میشوند. او را با گریهاش تنها میگذارم تا گریهی خودم را قدم بزنم. ساعت خیلی پنج عصر است. آفتاب روی شانه کوههای پغمان عزم غروب دارد. آسمان نارنجی یادم میاندازد گفته بودمش: «همه یک طرف، تو، نارنجیِ آسمانی من، یک طرف». چقدر دل، از پس این چند سال هوایش را دارد. دلی که به قول کمانگر معلم، فکرش به رویا و لیلایش نبود و روزش این شد. حال خرابم را کشان کشان تا خانه میبرم. دروازه حویلی را باز میکنم و خیره میشوم به خانهی بی او. زیر لب زمزمه میکنم «چنان رفتی که کفتر خانه کرده، به زیر زینه و پرچال و بامت». خدا فرهاد را بیامرزد که جان میدهد به عاشقانههای ما.