او را از روی قطرات خونش پیدا کردند. پای تخته سنگ سیاه و صیقلی و نوکتیزی که کودکان قریه چون نمیتوانستند به راحتی از آن بالا بروند به آن سنگ شیطان میگفتند، یک لکه بزرگ خون بود. معلوم بود آنجا دستش را به تخته سنگ گرفته و کمی دم راست کرده. کمی جلوتر هم پشت یک تخته سنگ دیگر لکه خون دیگری بود. این یکی بزرگتر بود. شکی نبود که اینجا بیشتر ایستاده.
حسیب هنوز خمیده خمیده و دست روی مثانه راه میرفت و در هر قدم مینالید: «حرامی، باش گیرش کنم. خایهاش را بریده به دهانش میدهم.»
او با لگد درست بین پاهای حسیب کوبیده بود وقتی اولین چاقو را از او خورد، جایی حوالی گردهاش. حسیب هر چند قدم فحشی هم به ذبیح میداد: «بیغیرت، بیناموس تو را برای تماشا نیاوردم. او قاتل برادرت است. میدویدی یک چاقوی دیگر میزدیش. ندیدی برادرت را چند چاقو زدند. پنج چاقو!»
ذبیح با این که چاقویی دولبه هماندازه یکی حسیب به دست داشت اما هر جایی که حسیب پای سست میکرد، او مینشست و با آن سبزهها را میبرید و به دشنامهای حسیب گوش میداد و همزمان فکرش بود که جای ریواشکهایی را که در راه دیده به خاطر بسپارد تا پسان بیاید سروقتشان. ماری را هم دید که زیر سنگی خزید و اگر در این شرایط نبود حتما آنرا دنبال میکرد.
بعد از لکه سرخ دومی، قطرات خون از شیب تپه بالا رفته بود. حسیب برای بالا رفتن از شیب، چاقوی خونآلودش را به زمین فرو کرد تا نلغزد.
آن بالا او را پیدا کردند که زیر یک درخت بادام کوهی پاهایش را دراز کرده و به تکه سنگی تکیه داده بود. قریه از آن بالا کامل پیدا بود. هر دو دستش را روی پهلوی راستش گرفته بود و خون از لای انگشتان راه کشیده و در همان راستا تا پاچه شلوارش رسیده بود. به سختی نفس میکشید و هر بار سینهاش به شدت بالا و پایین میرفت. دهانش باز بود و لبهایش از سفیدی به کبودی میزد. اما همین که آنها را دید در تقلا برای دفاع از خود مشتی خاک به سمتشان پرت کرد. حسیب همین که به او رسید یک لگد محکم به پهلوی زخمیاش کوبید. او از درد به خود پیچید و برای لحظاتی نفسش گم شد. ذبیح وحشتزده عقب ایستاد.
او بریده بریده پرسید: من چه کردم به شما؟
– برادرت، بچه کاکای مرا کشت. یادت نیست، پارسال؟ برادر این بچهگگ را.
حسیب، ذبیح را نشان داد که مضطرب تلاش میکرد به صورت آن مرد نگاه نکند.
– بچه کاکایت که کشته شد… جگرم خون شد… اما مرا غرض نیست به برادرم… چرا مرا چاقو می زنید… به دولت شکایت کنید که او پیدا کند… و جزایش را بدهد.
– ما آنقدر بی غیرت و خوار نشدیم که دوسیه به دولت ببریم که آخر چند سال حبس کند یا چند روپیه جریمه. خودمان قصاص میکنیم. خون در مقابل خون.
برای هر نفسی که میکشید جان میکند و خِر خِر میکرد و برای هر کلمهای که میگفت تمام صورتش فشرده میشد اما گپش را ادامه داد گویی به اثربخشبودن آن بیش از پرتاب آن مشت خاک امید بسته بود.
– یک بچه سه ساله دارم… همراه کسی دشمنی ندارم… سالها در قریه نبودم… مسافر بودم… امسال آمدم… معلم هستم.
– بچه کاکای من هم یک پسر سه ساله دارد. به همین خاطر تو را از بین برادرها و بچههای کاکایت انتخاب کردیم. تا درد ما را بفهمید.
– به خدا در نزاع من نبودم… من اینجا نبودم.
– میفهمم. اما برادرش هستی!
او صورتش را برگرداند به قریه خیره شد. نگاهش تقریبا نزدیک تاکستانها بود که سبز شده بودند و به زودی از خوشهها سنگین میشدند و باید روی داربستها میبستندشان.
– تو صنف چند هستی؟
ذبیح که با شرمندگی هنوز در تقلا بود چاقویش را پشتش پنهان کند، گفت: «صنف شش.»
– استاد انور؟
– آ.
– میشه برایش بگویی که به استاد رشید بگوید همان هشت هزار که سرش دارم را برای اولادها برساند.
– دیگه چی فرمایش داری. اشتهایت بخی بند است. برادرت برای بچه کاکای من فرصت داد که گپ بزند؟
– تو مثل برادر من نباش… مثل او حیوان نباش.
این جمله را چنان محکم گفت انگار برای لحظهای درد نداشت. برگشت و مستقیم به صورت حسیب نگاه کرد. رنگش مثل مردهای بود که هنوز چشمانش حرکت میکرد. حتی دستانش سفید شده بود. حسیب فقط با نفرت به او نگاه کرد. اما او با صدایی لرزان ادامه داد:
– برادرهایم را بگویید سیاسرم را مجبور نسازند با یکی از آنها عاروسی کند. بگذارندش به دل خودش زندگی کند. سهم زمین و خانهام را برایش بدهند. بیسرپناه نمانندش.
ذبیح نگاه کرد که ببیند باز هم او مخاطب است اما نگاه مرد به دوردستها مانده بود. آفتاب دیگر از روی قریه جمع میشد. یک دسته مرغابی مهاجر از جنوب برگشته که به شکل منظمی روی یک زاویه باز پرواز میکردند، پر سروصدا از بالای قریه گذشتند.