اوه… چند ساعت است که صبح شده؟ چی خوب خوابم برد امشب! باز هم این صدا، خدا خیر کند. من که عادت کردهام و دیگر زیاد نمیترسم. اما مثل این که این موسیچهها و گنجشکها، عادت کردنی نیستند، هر بار که انفجار میشود و صدایش در تمام خانهها، دکانها، کوچهها و سر درختها میپیچد اینها از شاخی که نشستهاند میپرند. همیشه صدای بعد از انفجار صدای بال گنجشکها و موسیچهها است. شیشهها که کار خود را میفهمند همزمان با صدا تکان میخورند آنها هوشیار هستند و موجها را خوب دریافت میکنند. ام هم… و اولین صدا بعد از بیدار شدن من، صدای پیامهای صبح بخیری همصنفیهایم است. بازهم ذکیه، این دختر، موبایلم را میگیرد برای این که از کمرهاش استفاده کند، چون من هیج وقت علاقهی به این کار ندارم، «ترق ترق» عکس گرفتن، که نمیدانم چی؟ بلاخره چی؟
نمیدانم مادرم چی میگوید… خوب است. خوب است. باید به پدر عزیزم زنگ بزنم که کجا است؟ و خدا کند انفجار بخیر گذشته باشد! یک کار دیگر هم میشود، که تلویزیون را روشن کنم و موقعیت حادثه را بفهمم بعد تصمیم بگیرم که به پدرم زنگ بزنم یا نی؟ راستی بزرگی و کوچکی انفجار هم مهم است و حدودی را که تخریب کرده. به پدرم زنگ زدم. خدا را شکر خوب است و انفجار بخیر تیر شده.
لباسهایم را که پوشیدم به نازی زنگ زدم که کجا هستند، پنج دقیقه بعد میرسیدند، من هم از خانه برآمدم. وقتی دستم به دستگیر دروازهی حویلی بود مادرم صدا کرد: «کاش امروز نمیرفتی! اوضاع خراب است». حتما خبرهای حادثه را دیده. هر روز اوضاع خراب است. پس، من چطور کنم؟ به خاطر اوضاع خراب، خودم را در خانه حبس کنم؟ دلم را بپوسانم؟
بسیار خوشایند است وقتی شمالکهای تازه تازه به سر و صورت آدم میخورد. از کنار درختهای کاکا رستم میگذرم آدم با ذوقی است زنده گیاش وابسته به گل و درخت است. او هم مثل من، تحمل بی درختی و خشکی کابل را ندارد. از وقتی که کوچهها کانکریت شده هر روز کوچه را با واتر پمپ میشوید. این موتر تونسی که میآید فکر کنم دخترها باشد که این قدر شاد است بلی خودشان هستند! سوار میشوم و در را میبندم. پروانه به پیامهای وتساپاش جواب میدهد، نازی میگوید که ما را به کجا میبرد: پارک مال و یک دکانی که لباسهای دستدوز وطنی دارد. ذکیه عکس میگیرد، میخندد و عکس میگیرد. این عادتش خستهکنترین عادت دنیاست. از این بدترش، وقتیست که مرا هم دعوت به خندیدن و عکس گرفتن میکند «ماری خنده کن ماری نزدیک بیا ماری ماری» هه!
وقتی بعد از خرید به رستوران رفتیم در کنار غذا، ذکیه دلش قیلون میخواست که برایش آوردند. نازی زر زر میکرد و از آداب و اخلاق اجتماعی و صدمه این عمل به شخصیت ما میگفت. پروانه نانش را میخورد.
نازی، منتو را با قاشق دو نیم کرد و پرسید: «دخترها، انفجار امروز در کجا بود فهمیدید؟»
گفتم که: «نو از خواب بیدار شده بودم. نزدیکهای خانهی ما بود فکر کنم!» و آب نوشیدم.
پروانه کنار ذکیه ایستاد، عکسی گرفت و گفت: «خبرها را نشنیدم فکر کنم به ما نزدیک تر بود چون شیشهها لرزیدند.»
ذکیه لقمهاش را قورت داد، به دخترها چشم دوخت و گفت: «هر روز همین خبر هاست. یک روز نوبت خود ما هم میرسد خبر ما را هم کسی نخواهد شنید!»
این حرفِ ذکیه بر دلم سنگینی کرد، واقعا! هیچ کس خبر نمیشود؟ لقمهی را که ساخته بودم، نتوانستم بخورم. نمیخواستم اما بلند گفتم: «نمیخواهم نوبت من هیچ روزی برسد!»
پروانه گفت: «کیس هم نداریم که خارج میرفتیم.»
ذکیه در حالی که سرش به موبایل خم بود گفت: «کل آدمهای هوشیار رفتهاند خارج.»
نازی قاشقش را گذاشت در حالی که آرنجهایش را به میز تکیه داده بود انگشتهایش را درهم قفل کرده گفت: «یعنی ما احمق هستیم که اینجا ماندهایم؟»
ذکیه پوزخندی زده گفت: «اینجا ماندن زیاد هم عقل نمیخواهد.»
نازی گفت: «اگر همه مثل تو فکر نمیکردند، امروز وضع ما این نبود!»
ذکیه گفت: «مهین پرستی شروع شد!»
موبایلم روی میز کنار بشقابم بود، پیامی از ذکیه آمد: «میخواهی یا نمیخواهی، عکسهای مرا روان کن که نمیری.» همین که سرم را بلند کرده و به ذکیه نگاه کردم به طرفم چشمک زد و خندید.
نازی گفت: «باورم نمیشود که تا این حد، مرگ مردم برایت بیتفاوت باشد!»
ذکیه گفت: «بیتفاوت باشد یا نباشد، میدانم که خودم هم یک روز، کشته میشوم. چی بیشتر از این؟»
نازی با ابروهای درهم نفسی گرفت و گفت: «به اضطراب مرگ دچار شدی، برو پیش یگان روانشناس.»
ذکیه گفت: «اگر جنبش شما روانشناس دارد میآیم.»
نازی به من و پروانه نگاه کرد. ذکیه همیشه به نازی طعنه میزد که عضو جنبشی شده بود که راه به جایی برده نتوانست جز آدمهای که قربانی داد.
پروانه گفت: «ماری چی خریدی؟ نازی تو چی گرفتی؟»
از رستوران که برآمدیم پراکنده شدیم. هوا صاف و آرام بود. آفتاب داغ داغ میتابید. عبور و مرور موترها هم کم بود. چاشت گاه کابل همیشه همین طوربوده. من سوار موتر شهری شدم به ساعت نگاه کردم دو و نیم بجه بود.
کنار دو زن که با هم آرام آرام گپ میزدند، نشستم. زنی که چادر سه گوشه و چپن قهوهای به تن داشت به زنی که چادر نماز سفید پوشیده بود، عکسی را نشان میداد. من هم نگاه کردم، دختر بیست و چند سالهای با کلاه و چپن سیاه فراغت خندیده، یک دسته گل هم به دستش است. زنی که چادر سه گوشه به سر داشت اشک میریخت و مودبانه و محکم بینیاش را با دستمال میگرفت. این زن چقدر پیر شده؟ من او را جایی دیدهام؟ چرا چهرهی تمام زنها یک رقم شده خدایا…
دستمال را دم بینیاش گرفت و آهسته گفت: «یک هفته پیش»
زن چادر سفید گفت: «دخترت کارمند دولت است؟»
«نی در پهلوی موتری برابر شده که مین داشته.»
«حالی چطور است؟»
«اگر زنده ماند، داکتر میگوید به همیشه فلج میماند.»
از موتر که پیاده شدم، برای آخرین بار به زن چادر سه گوشه نگاه کردم، مادرانه گریه میکرد. اگر روزی، من زخمی شوم یا بمیرم، مادرم کدام عکسم را به دیگران نشان میدهد؟ مادرم با کدام عکس من در دست، کنار زنی گریه خواهد کرد؟ در دیوار دهلیز آیا عکس من هم نصب است؟ در البوم چندتا عکس دارم؟ آیا ذکیه برای چنان روزی عکس میگیرد و همیشه نگران عکسهایش است؟ کوچه را تا خانه، تقریبا دویدم از زیر سایهی درختها گذشتم، به دروازهی حویلی که رسیدم باز بود. وارد دهلیزکه شدم به عکسهای روی دیوار دقت کردم: تصویر پدر کلان، پدر و تصویر هر سه برادرم. دستکولم را روی میز کوچکی گذاشتم که جای پارچ آب و پیاله و ترموز است و وارد اتاق مادرم شدم از روک زیر الماری لباسها، البومها را کشیدم. سه تا بود، دو تا کلان و یکی خورد. زود زود البوم را ورق زدم: عکسهای از کودکیام، مادر و پدرم وقتی که جوانتر بودند، برادرهایم؛ اما من از وقتی که جوانتر و زیباتر شدهام، هیچ تصویری ندارم! البومها را سر جایشان گذاشتم.
دستکولم را گرفتم و سر مادرم صدا کردم: «بیرون کار دارم، میروم و زود پس میایم.» مادرم از این که همیشه کارهای سر دل خود و عجیب میکنم شکایت کرد. چند کوچه بالاتر در سرک عمومی، عکاسخانه است. کنار دکانهای خوراکه فروشی، قصابی، خیاطی و سلمانی؛ جایی که موترهای زیاد از مقابل آن رفت و آمد میکند و پیادهروهایش سنگ فرش شده اما هیچ درختی که آفتاب را بگیرد، ندارد.
به تاقها نگاه کردم. عکسهای مردهای جوان و کودکان از دختر و پسر، چقدر مردم به عکس گرفتن علاقه دارند چقدر میخواهند آنجا کرخت بمانند و سالها زنده گی کنند! چند تصویر هم از هنرپیشههای هندی زن؛ مثل این که عکاس اینها هم خود همین شخص بوده! عکاس آمد و پرسید که چی فرمایشی دارم؟ گفتم میخواهم عکسم را بگیرید و به قاب عکسی در تاق اشاره کردم، به اندازه آن. عکاس، مرا به اتاقی که نوری در آن نمیتابید، راهنمایی کرد. باورم نمیشد، که با کنار زدن پردهی از روی دیوار، جای دیگری هم میتواند در این اتاق کار کوچک وجود داشته باشد. عکاس پرسید که نشسته میخواهم عکسم را بگیرد یا ایستاده؟ نمیدانستم. به اینش فکر نکرده بودم به چهار طرف اتاق، نگاه کردم. چشمم که به چوکی افتاد، گفتم نشسته. عکاس چوکی را برایم گذاشت، نشستم و به رو به رو چشم دوختم. گفتم عکس که چاپ شد برای گرفتنش فردا میآیم. همین که از آنجا بیرون شدم، تکانی به دلم افتاد، اگر فردا دیر شود چی؟ اگر همین را هم نداشته باشم چی؟ و دوباره برگشتم و به عکاس گفتم اگر امکان دارد عکس را همین حالا میخواهم. عکاس سر تکان داد که بلی میشود. روی چوکی کنار میزِ عکاس نشستم. عکسم از چاپ برآمد و عکاس آن را در قاب قهوهیی رنگی و بعد داخل پاکت گذاشت و برایم داد. با عجله به عکس نگاه کردم. چقدر درمانده و پریشان آمدهام؛ مثل این که گفته باشم: «من نمیخواستم بمیرم!» کاش میشد، عکس دیگری بگیرم ولی ناوقت است. باید بروم خانه!
یک هفته است که هر روز عکس میگیرم. در عکسها، کوشش میکنم بخندم؛ اما مثل این که آن زن چادر سه گوشهی که در موتر شهری دیدم، خندیده باشد. چشمهایم با لبها و دهنم، یک رنگی نمیکند و نمیخندد. تنها کنارههای دهانم را بالا میبرم و با چشمهایم کاری کرده نمیتوانم، نمیتوانم بخندانم شان! در تصویر دیگر، کنارِ گلدانِ گلِ مصنوعی ایستادهام، همهاش دلگیر است. امروز که از دانشگاه برگشتم و طرف عکاسخانه رفتم، دو سه دکاندار از دکانهایشان بیرون شدند و سرتا پایم را با دقت نگاه کردند. دو نفر دیگر هم زیر گوشی چیزی گفتند. امروز هم عکسم به دلم نیامد. چرا آن طوری که میخواهم دیگران مرا بیبینند در عکسها دیده نمیشوم. چرا…! میخواهم عکسی داشته باشم، که اگر روزی نبودم، دیگران با دیدن عکس بفهمند که چیزی از نظم دنیا کم شده. میخواهم زیباترین دختر کشتهشدهی دنیا باشم. میخواهم بعد از من دنیا دنیا آه دنیا… طور دیگری بچرخد، آهسته تر یا تندتر…
بازهم با عکس جدیدی که گرفتهام، خانه آمدم. اتاقم را پشت سرم بستم. تمام عکسهای را که دارم، کنار هم میگذارم در پشت پاکت یکی از عکسها، شماره تماس نوشته شده. تمام پاکتها را میبینم، در پشت سهتایشان عین شماره نوشته شده. به طرف ارسی که رو به غروب باز میشود، میروم. پرده را کنار میزنم. غروب پر است از دود و خاک معلق در هوا، باد ملایمی میوزد و درختهای تازه و جوان حویلی آهسته آهسته و سبز تکان میخورند. آفتاب میرود که سرخ و نارنجی شود. حس تنهایی و وحشت در دلم موج میزند! با دست راست بازوی دست چپم را محکم میگیرم و عکسی که در دست دارم میافتد. میخواهم خودم را محکم بغل کنم. از این که در درون موترهای که در رفت و آمدند، آدمهای نشسته که خبر مرگ آدمهای دیگر را میشنوند و باز هم نمیایستند میترسم! از این که در تمام بلاکها و حویلیها مردمی هستند که گور کردن کشتهها را نگاه میکنند و هنوز هم ترکاری و میوههایشان را میشویند و در سبدها میگذارند میترسم! از این که بعد کشته کشته و کشتهشدن آدمها، هنوز هم ساعت بی وقفه و بی هیچ تغییر اندکی، حرکت میکند میترسم! پس من چی؟ من برای مردنام یا برای زنده ماندن چارهای میجویم؟ به عکسم که افتاده، میبینم و به پاکتهایی که در آنها با قلم خودکار آبی، شماره تلفن نوشته شده. آیا مردها به مرگ فکر نمیکنند و تنها عاشق میشوند؟