حالا خوبیها و بدیهای مهاجرت باشد برای یک وقت دیگر اما از آن روزی که پوریا را وسط خیابان برادوی دیدم، فهمیدم کشف من بزرگتر از تمام کیفیات و کمیات مهاجرت است. کشف بزرگم این بود، آدم ها نمیمیرند. فقط از دنیایی به دنیای دیگر منتقل میشوند.
حالا پیش خودتان میگویید: ” ای نویسندهی ناشی. باید کشفت را میگذاشتی وسط داستان میگفتی. باید تعلیق میانداختی. هنوز نقطهی عطف و گره افکنی و گره گشایی را یاد نگرفته ای؟! یا عده ی دیگری میگویند: ” الان شما تنهایی به این اکتشاف بزرگ رسیدید؟ یا با رفیق های دانشمندتان؟ ما هم که از اول همین را میگفتیم. اصلا درس دینی را چند شدی در دبستان و راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه و فوق لیسانس؟؟ فقط اگر قرار بود یک چیزی از وطن اسلامیات یاد بگیری، همین بود دیگر. “درمورد نکتهی اول، راستش حق با شماست. باید داستان را درست و حسابی پرداخت میکردم و فضاسازی و بعد ذره ذره از کشفم حرف میزدم. اما از شما چه پنهان که طاقت نیاوردم. درمورد دوم هم باز حق با شماست.
از اول هم به ما گفته بودند به دنیای دیگری منتقل میشوید و این دودنیایی بودن چه چیز خوبیست. یک آرامش و طمانینهی خاصی را در جان تک تک ما انداخته. ما خیلی خوشبختیم که دو دنیا داریم، این ها اما نه. خیلی از این ها دو دنیا ندارند. بیچاره ها چون فقط همین یک دنیا را دارند مجبورند صبح تا شب کار کنند. هر روز یک ایده ی جدید داشته باشند. از یک آرزوی به آرزوی دیگر بروند. هیچ وقت بی خیال زندگی نمیشوند. از شصت، هفتاد سالگی شروع میکنند درس میخوانند، کارشان را عوض میکنند. دنبال علایقشان میروند. سر پیری میروند دانشگاه. میروند سر کلاس های هنری مینشینند. میروند روی صدایشان برای خوانندگی کار میکنند. میروند طراحی وب و کامپیوتر یاد میگیرند. که مسلما همهی این کارها، مصداق بارز سر پیری و معرکه گیریست دیگر.
آدم توی این سن، توی لابیِ ورودی دنیای دیگر نشسته است. باید خودش را برای لحظهی باز شدن دربها آماده کند. این همه چسبیدن به این دنیایی که به پشت بامش رسیده است، چه فایده ای دارد؟ حالا من افتادهام توی دنیای دوم. آخر میدانید مهاجرت نوعی مرگ است و رفتن به دنیایی دیگر.
توی این دنیای دوم، علاوه بر مردههای دنیای اول، زندههای دنیای اول هم حضور دارند اما ترجیحاتشان نسبت به دنیای اول متفاوت است. مثلا پریروز پسرعمه قاسم را دیدم که در دنیای اول محافظ آقای بوق بود. در دنیای اول پسرعمه قاسم، ریش سیاه کوتاهی داشت. ریشش نافرم بود و شبیه تنک های بیابان یکجا پرپشت بود و جای دیگر کم پشت. چشمهای سیاه درشت داشت و از جیب شلوارش هم ادامههای یک تسبیح دانه درشت، آویزان بود.یکبار به خاطر اینکه من از آقای بوق انتقاد کردم، دو ماه با من حرف نزد و روابط خانوادگیمان شکرآب شد. پریروز وقتی پسرعمه قاسم را در خیابان دیدم، کمی تعجب کردم. ریشهایش را مرتب کرده کرده بود. ریشهایش کمی بور شده بود. شلوارک آبی پوشیده بود و سوار دوچرخه بود. به جیب شلوارکش نگاه میکنم اما خبری از تسبیح نیست. قلاده ی یک سگ قهوهای هم به دستهی دوچرخهاش وصل کرده بود.
پسرعمه قاسم پا میزد و سگ هم به همراه دوچرخه میدودید. زبان سگ بیرون بود. صحنهای دلخراشی بود. دلم برای سگ بیچاره سوخت اما انگار سگ هم بدش نمیآمد و ادامه میداد. چندبار دیگر هم پسرعمه قاسم را به همراه سگش دیدم. یک بار خیلی به هم نزدیک بودیم و میخواستم بپرسم از آقای بوق چه خبر؟ که سگ اش شروع کرد به غرولند کردن و تلاش کرد دنبال من بدود. من هم تا نفس داشتم دویدم و پسرعمه قاسم را دیدم که موزیانه میخندید. چون پسرعمه قاسم از زندههای دنیای اول بود کمی به نظریه ام مشکوک شدم.
با خودم قرار گذاشته بودم که هرگونه تغییری برای مرده های دودنیایی، پذیرفتنیست اما نسبت به زندههای دودنیایی کمی محتاط تر بودم. آن ها نباید بیش از حد تغییر میکردند. چون همزمان داشتند در دو دنیا زندگی میکردند. برای اثبات نظریه یک روز که با خانواده حرف میزدم پرسیدم از پسرعمه قاسم چه خبر؟ بابا گفت: “تازگی های کمردرد دارد و پادرد. دکتر بهش گفته ورزش کن. این هم جوگیر شده رفته دوچرخه خریده.”
وقتی اسم دوچرخه آمد، قند توی دلم آب شد. نظریه هنوز پابرجا بود. از دودنیاییهای دیگری که هر روز در ایستگاه اتوبوس میبینم، خاله سیماست که هشت سال پیش مرده است.
خاله سیما هروقت من را می بیند،خودش را به آن راه میزند. حتما به خاطر آن کفشهای صورتیست که میپوشد یا شاید به خاطر موهایش است که در این سن و سال یک روز گیس شان میکند. یک روز فوکول میگذارد. روز دیگر چتری توی صورتش می ریزد. روزهای بارانی، چترش را با رنگ لباسهایش ست می کند. در روزهای بارانی بیتشر نگاهش می کنم. شاید به من توجه کند اما حتی در روزهای بارانی هم که همه ی آدم های مهربانتر میشوند به من نگاه نمیکند. حتما از من خجالت می کشد. آخر،در آن دنیا همیشه می گفت: “دختر نباید رنگهای روشن بپوشد. گناه دارد.
” یک سال، چهارشنبه سوری همه دور هم جمع شده بودیم و از روی آتش میپریدیم. آن سال، پالتوی چرم مشکی مد شده بود. مشکیاش براق بود و کمی جلف. من کنار خاله سیما نشسته بودم. گفتم: “خاله اینقدر دوست دارم برم از آتیش بپرم ولی حیف که جنس این پالتوها یه جوریه که زودی آتیش میگیره.” خاله سیما زیر لب گفت: “مواظب باش بساط آتیش جهنم ت نشه!” حتما به خاطر همین زخم زبانها، حالا هم من را نگاه نمیکند.
یکبار هم همسایه پایینیمان را دیدم. همان بود که همیشه صدای خواندن اش، اعصابم را خرد میکرد. همیشه داشت آواز می خواند. بلند بلند و بدون ریتم. توی خانه، توی ساختمان، توی راه پلهها، همه جا و همیشه داشت میخواند. وقتی دیدمش سریع شناختمش. خانوم زبردست بود. معلوم بود تجربهاش را هم زیاد عوض نکرده است. همینجوری در هر دو دنیا داشت علاقهاش را دنبال میکرد. خانوم زبردست، عادت داشت روسریهای رنگ رنگی ساتن بپوشد. دو طرف روسریاش را مثل یک لوزی درست میکرد و از وسط با یک کلیپس کوچک میبست شان. البته روسری فقط زمانی معلوم بود که چادرش را درمیآورد وگرنه که فقط چشمها و گوشهای از بینی عمل کرده اش پیدا بود.
خانوم زیردست، هر سال مراسم مولودی داشت و در آن مداحیهای شاد میخواند. یک بار با قربان صدقه و خواهش من را هم دعوت کرد. موقع مداحی، چشمهایش را میبست. دستهایش را از آرنج، خم میکرد و میچرخاند. گاهی هم به نشانهی شادی، حرکات عجیب غریبی از خودش نشان میداد که من چندشم میشد. توی این دنیا هم از همان حرکات عجیب غریب موقع ناز کردن گربهی خاکستریاش استفاده میکند. چشمهایش را بیش از حد در حالت بسته نگاه میدارد و با دستهای از آرنج خم شدهاش، موهای زبر گربه را ناز میکند. از کجا میدانم که زبر است؟! هنوز هم از این حرکاتش چندشم میشود. اینجا، موهایش را کوتاه کرده است و هنوز هم موقع خواندن، چشمهایش را میبندد.
از مترو پیاده شدم و با اینکه دوسال از آمدنم به نیویورک میگذشت، مترو هنوز طراوت و تازگی اولیه اش را داشت. هنوز هم یک سازمان ملل کامل بود. یعنی سازمان ملل تر از سازمان ملل واقع در خیابان چهارده و یک بود. آدمهای همه جای دنیا کنار هم مینشستند و کتاب میخواندند. کتاب، مجله، کیندل. بعضیها با چمدانهایشان پیاده میشدند و بعضی دیگر با چمدانهایش سوار میشدند.
نیویورک، شهر چمدانهای سیار است. یک چمدان را میبینی که از وسط عطرفروشیهای پاریس رسیده به نیویورک. چمدان دیگر از جنگ روسیه و اوکراین فرار کرده. یکی دیگر هنوز شنهای خشک شدهی ساحل پورتوریکو را دارد. حتی یک بار توی یکی از چمدانها دو بچه گربه بود. یک بار هم خانومی را دیدم که از توی چمدان کوچکش، کتابهای آخرالزمانی بیرون آورد و شروع کرد به تبلیغات دینی و فروختن کتاب. فهمیدم این خانوم هم دودنیایی شده. همان خانومی بود که توی متروی تهران، مقنعه ی چانه دار سیاه میگذاشت و دو روز در هفته از قم میآمد و توی مترو تبلیغات دینی و آخرالزمانی میکرد.
روی صندلی گوشهی مترو، یک آقایی نشسته بود که شبیه جلال بود. انگار خود جلال آل احمد بود. با تعجب به حرفهای خانوم دودنیایی گوش میداد و زیر لب چیزهایی میگفت. حتما داشت میگفت:” هرکس باید امام زمان خودش باشد.” بگذریم. پوریا را میگفتم.
از مترو پیاده شدم. جلوی درب های ورودی مترو منتظر دوستم ایستادم. همینطور که منتظر بودم، هلکوپترها را نگاه میکردم که هر کدامشان، بالای یکی از ساختمان ها فرود میآمدند. یکی راست میرفت یکی چپ. یکی هم وسط آسمان ایستاده بود و منتظر بود. بانکدارها بودند و هلی کوپترهای شخصی شان. داشتم پایین آمدن یکی از هلی کوپترها را نگاه میکردم که داشت مینشست که به یکباره یک نفر،خودش را پرت کرد توی پیاده رو. بعد هم گفت: “خودمو می کشم.” نه اسلحه داشت، نه چاقو و نه هیچ چیز دیگری. فقط دستهایش را دور گردنش جمع کرده بود . جمعیت دورش را گرفتند. پلیس که به دیوانه بازیهای این شهر عادت داشت سلانه سلانه از دوردست دیده میشد.آدم ها یک به یک می ایستادند و این قسمت کاملا برخلاف چیزهایی بود که قبلا از خارج شنیده بودم. مثلا میگفتند: “باز برو خداتو شکر کن که داری تو ایران زندگی میکنی. اینجا بیفتی بمیری هم کسی نگاهت نمیکنه.” حالا شاید تو خارج های دیگر اینطوری باشد اما اینجا همه جمع شدند برای کمک حتی پوریا.
پوریا را عاشق بودم. دیوانه اش بودم. هر وقت میآمد توی کوچه فوتبال بازی می کرد، امتحان فردا را حتما زیر ده میشدم. پوریا چند سالش بود؟ شانزده؟ پانزده؟ یادم نیست. عاشقش بودم؟ الان که وسط این منهتن و این برجهای بلند و این جمعیت سفید و سیاه و زرد و قهوهای به پوریا نگاه میکنم، خیلی هم مطمئن نیستم که عاشقش بودم؟ دوستش چی؟ دوستش داشتم؟ نمیدانم. عشق هم مثل دشمن بود. دشمنهای فرضی که در مدرسه و فامیل و خانواده و دوست و آشنا داشتیم تا عشقهای فرضی. از نه سالگی که به سن تکلیف رسیدم، عشق به جانم چسبیده بود. اصلا جوری بهم چسبیده بود که بدون عشق مضطرب میشدم.
آنقدر محرم و نامحرم و طول نگاه و یک بار دوبارش را بهمان گوشزد کرده بودند که نمیشد عاشق کسی نبود. اولین بارش زمانی بود که نگاهم بیشتر از ۵ ثانیه طول کشید و شایان رو به رویم نشسته بود و داشت با فشار دست و دندان، اناری را میچلاند.همان موقع فهمیدم که عاشق شایان هستم. شایان پسرخالهام بود. اما یک بار که به رسم قدیم با علی در کوچه، فوتبال بازی میکردیم. موقع پنالتی، علی که پشت توپ بود به من چشمک زد و توپ را به من پاس داد. همانجا از عشق علی به خودم آگاه شدم و با درد و شرمساری ناشی از خیانت، از عشقِ شایان، فارغ و عاشق علی شدم. خلاصه، تا مدتها عشق مثل بند تنبان شل شده، هرجا که می رفتم با من می آمد. چند سالم بود؟ نه؟ ده؟
اما پوریا یک چیزی بیشتر از یک نگاه طولانی و چشمک و قیافهی زیبا داشت. پوریا، از ته دل میخندید. سوار موتور میشد و از ته دل میخندید. از پشت خانهی ما رد می شد و از ته دل میخندید. با دستهایش حرف میزد و از ته دل میخندید و همین کافی بود برای عاشق پوریا شدن. دو سال عاشق پوریا ماندم. اما نه فامیلیاش را میدانستم. نه میدانستم مدرسهاش کجاست، نه اینکه چی میخواند؟ فقط می دانستم دندانهای سفیدی دارد که خنده بهشان میآید. تا اینکه یک بار پوریا از پشت پنجره با دست و ایما و اشاره گفت:” پنج شنبه ساعت سه بیا ایستگاه کنار میدون. ” همینطور که از پنجره نگاهش میکردم، سر تکان دادم که یعنی باشه.
جمله اش من را غرق در خوشبختی کرد. به خودم قول دادم تا آخر عمر، آخرین عشقم بماند. به خودم قول دادم هر اتفاقی بیفتد فقط او باشد و من. به خودم قول دادم جلوی بابا، مامان و همهی خانواده خواهم ایستاد تا او باشد.
پنجشنبه، سوار موتورش شدم. همه ی خیابانها بهار بود. همهی پنجرهها، شمعدانی داشت و من خوشبختترین موجود زندهی جهان بودم. آخ که وقتی پلک می زد و شروع به خندیدن میکرد. آخ که وقتی دهانش را باز میکرد و خندهاش زاویه دار میشد. آخ که پاهایم روی موتور، سر شده بود و ته کفشم سوخته بود و هیچ نفهمیده بودم.
آن روز از خدا حرف زدیم. از مرگ. از جهان دیگر. از عشق آدم بزرگها و مدلهای مختلفش. چه حرفهایی زدیم؟ مگر چند سالمان بود؟ وقتی کوچهی پایینی، پیادهام کرد یادم آمد که طول نگاههایمان را اندازه نگرفتیم. محرم و نامحرم را در هر حرکتی نسنجیدم. چشمک زده بود؟ خیره و کش دار،نگاهم کرده بود؟
رفت و تا آخرین نقطه ای که جا داشت، نگاهش کردم. از آن روز، صدای موتور شد عاشقانه ترین صدای دنیا. صدای موتور که میآمد انگار عطر یاس پاشیده پاشیده میشد توی کوچهمان. صدای موتور میآمد و همهی کوچه، خوشبو میشد.
میآمد. میرفتم پشت پنجره. دست تکان میداد و میرفت. هر روز میآمد. من هم پشت پنجره منتظر میماندم. هر روز قرار و خنده بود. پرسش نبود. قرار بود و خنده و دست تکان دادن. اما یک روز نیامد. دو روز نیامد. سه روز نیامد. یک هفته گذشت و نیامد.
حالا اینجاست. یک پیراهن صورتی کمرنگ پوشیده و کراوات سفید خال خالی هم بسته اما خنده روی لبش نیست. شاید چون بزرگ شده دیگر آن خنده را با خودش ندارد. پلیس میآید. مردی که روی زمین افتاده است را بلند می کند. پوریا به راه رفتنش ادامه میدهد. من هم پشت سرش میروم. باید در یک موقعیت مناسب ازش بپرسم. باید برایم توضیح دهد که چرا به یکباره غیب اش زد؟
به چراغ قرمز میرسد. میایستد تا ماشینها رد شوند. کبوترها جلوی پایش دانه میخورند. برایشان، پوریا و هر آدمی دیگری هیچ فرقی ندارد. به آدم ها، بی اهمیتاند. یک جوری غذایشان را چسبیده به پای پوریا میخورند که انگار دارند میگویند: “هستید که هستید. ما هم هستیم. به اندازه ی شما.” به پوریا میرسم. حالا کنارش ایستادهام. شانه به شانه. نگاهش میکنم. نگاهم نمیکند. یک هفته بعد شنیدم، پوریا در حالیکه سوار موتور بوده با یک تریلی تصادف کرده و درجا مرده. اسمش پوریا بود یا پویا؟! عاشقش بودم یا دوستش داشتم؟!