دریشی خوش دوخت چهارخانه با نکتایی سرخ بر قامت رفیق زیارمل زیبی خاصی داشت. صورت تازه اصلاح شده اش برق انداخته و بامشک کولینیای شیفر روسی معطر گشته است. برلبانش لبخند عریض «خوش آمدید» نقش بسته و پیش روی منزلش دست به سینه منتظرایستاده، تادیده گان خود را با آمدن مهمانان عزیز روشن سازد.
امروز یکبار دیگر رفیق زیارمل مهماندار است. رفقا، رییس صاحب و معاونانشان، مدیران بخش تخنیکی، منشی کمیته حزبی، معاون سیاسی، و مدیر خاد همه یکی بعد دیگری تشریف آوردن زیارمل صاحب مشاورین را هم دعوت کرده ؛ رفقا سرمشاور، مشاور اداری، مشاورین سیاسی و خاد، و بقیه مشاورین محترم هم قدم رنجه نمودهاند. و مانند هر محفل مهمانی دیگر، هر مشاور محترم را یک خانم زیبا، خوش اندام و نیم برهنه شوروی همراهی میکرد.
دربین این خوشروها، رقم رقم مقبولها را میدیدی؛کسی جوان و ترنگ، کسی میانه سال و به ثمر نشسته، یکی قدبلند واندامی، دیگری کلوله ملوله و گوشتی، کسی مویزرد و با چهرهی سفید متمایل به سرخی، کسی سیاه زلف گندمی، رنگ قفقازی.
برای مهمانان چنین عالی مقامی، میزی در شأنشان ترتیب شده بود؛ پلو و چلو و قورمههای رنگارنگ وطنی، ظروف کالبسه سرخ کرده روسی، با بیفشستک اوکرایینی، ششلیک مخصوص گوشت گوساله و سلاد زیتون با سیمیتان، کوفته کباب مخصوص قفقازی و خاویار. شراب هم فراوان بود؛ شانه به شانه بوتل های خاکی ودکای کارگری، ردیفی از بطریهای خوش هیکل نیلی رنگ ویسکی امپریالیستی نمود میز را دوچندان ساخته بود.
محفل درفضایی مملو از روحیه انقلابی آغاز شد. رفقا سخاوتمندانه افتخار ساقیگری را به زیارمل صاحب هدیه دادند، و او هم رفیقانه پیکها را طوری مساوی میریخت؛ گویی قطره قطره آن را میشمارد.
توست اول سهم رفیق سرمشاور بود که بخیر گذشت. کسانیکه بزبان روسی بلد بودند، لبخند زدند و کسانی که نفهمیدند؛ کف زدنهایشان بیشتر از آن دیگرها بود. بعد رییس صاحب، نیمه روسی و نیم بزبان خود چیزی زمزمه کرد، و نوبت به رفیق زیارمل صاحب حواله شد.
رفیق زیارمل در جای خود ایستاد؛ درآغاز طبق معمول گلویش را تازه کرد. گره نکتایی را بار دیگر به قانقرتکش نزدیک ساخت. با دست راست پیک را به موازات قلبش بالا گرفت و دست چپ را برای بیان احساسات آزاد گذاشت: «رفقای گرامی! این پیک را به آرزوی پیروزی همه ما بالا میکنیم. آرزو دارم که روزگاری باز همینطور محفل رفیقانه باشد، دقیق مثل امروز باز هم تمام همین رفقا با هم جمع باشیم. فقط با یک تفاوت! و آن اینکه آن روز آرمانهای انقلاب کبیر اکتبر و انقلاب شکوهمند ثور به پیروزی رسیده باشد. دیگر یک جامعه آزاد، مرفه و عاری از استثمار فرد از فرد ساخته باشیم. آنوقت دیگر فرق بین رفقای افغانی و دوستان شوروی نباشد. بلکه همه ما اعضای یک جامعه و یک کشور بزرگ سوسیالیستی باشیم. به امید تحقق هرچه زودتر آنروز.. خواهش میکنم پیکهایتان را بالا کنید!»
صدای جنگاندن پیکها و شور واحساسات رفقا ازمهمانخانه زیارمل صاحب در فضا طنین انداخت. پس از آن، دیگر نه کسی حرف کسی را گوش میگرفت، و نه کسی صدای دیگری را میشنفت. فقط پیک ها و بوتلها بودند که حرف میزدند و شرنگ و شرونگ میکردند، و یکی بعد دیگری خالی و پر میشدند.
هرچه تعداد بوتلهای خالی روی میز بیشتر میشد، به همان پیمانه روحیه انقلابی در قلوب رفقا بیشتر زبانه میکشید. از گرامافون دهن کشاد روسی آواز دلنشین آله پوگاچووا و صفیه روتارو با ترانه های میهنی گروپ کمسمول محفل دوستان را رنگینتر میساخت. رفقای افغانی و دوستان شوروی به نوبت دست خانمها را بوسیده به رقص دعوتشان مینمودند. مهمانی با جوش و خروش جریان داشت، که ناگهان رفیق زیارمل به یکبارگی از رقص پای گرفت؛ گویی چیزی نوی کشف کرده باشد و حال با گفتنش همه را شاد خواهد ساخت.
مخاطب زیارمل صاحب همه مهمانان بودند، از همین رو به زبان روسی آغاز کرد:
«رفقا! از شما دعوت میکنم که به یک آهنگ بسیار زیبای افغانی گوش کنید و آرزو دارم که همه با رقص همراهی کنید.»
مخلوط ودکای تند کارگری با اسکاچ نرم خارجی رفیق سرمشاور را خوب گرفته بود. به جواب زیارمل صاحب با صدای بلند خندید: «هی توارش! من موسیقی افغانی را خوب میشناسم،با آن فقط این قسم رقص کرده میشود.»
و بعد دستهایش را به شکل مضحکی کج کرد وکمر و باسنش را این سو و آن سو تکان داد. صدای قهقهه مهمانان در به آن سوی محلهی نظامیها رسید.
اما زیارمل صاحب به حرف خود باور داشت :«نخیر رفیق سر مشاور! فکر نکنم که شما تاحال این موسیقی را شنیده باشید.»
سرمشاور شانههایش را بالا انداخت.
رفیق زیارمل دوباره گفت: «امکان دارد که براستی دوستان شوروی با این ترانهی افغانی آشنا نباشند، اما در بین مردم ما بسیار مشهور هست، حالا همه باهم یکجا میشنویم.»
شیراحمد خان زیارمل از بین الماری یک ریکات گرامافون را جدا نمود، به دقت در بالای صفحه جابجا کرد. سوزنک را در بالایش با احتیاط گذاشت و خود با شتاب دوباره بجایش برگشت.
همه خاموش شده وبه گرامافون چشم دوختند. ریکات شروع به چرخیدن کرد. چند ثانیه اول سکوت محض بود. بعدا” آهسته آهسته صدایی شنیده شد :
ـ شرررررررررررس…
آواز بلند و بلندتر شد و بالاخره ریکات آغاز شد: «اعوذبالله…… بسمالله…»
تلاوت قرآن با صدای غور و سهمگین قاری، از بلندگوی شیپورمانند گرامافون روسی، فضای سالون را به لرزه درآورد. رفقای روس در حیرت بودند که با این نوع آهنگ چطور برقصند. اما رفقای افغانی همه جابجا از رقص پا گرفتند و چهرههایشان در هم کشیده شد.
معاون تخنیکی طوری دیگری فهمیده بود. به عتاب به زبان وطنی سروصدا کرد: «زیارمل، مثلی که زیاد نوشیدی… ریکات غلط را ماندی. گفتی ریکات موسیقی میمانم، این که قرآن شریف…»
جواب زیارمل صاحب باز به لسان روسی بود، متکبرانه غرید:«معاون صاحب، شما با این آهنگ آشنا نیستید؟ همرای این بسیار خوب رقص آدم میآید.»
زیارمل دیگر منتظر کس نماند، خود دست به کار شد؛ یک دستش در دست خانم چاق و چله روسی گذاشت، با دست دیگر به کمر او چنگ زد. بعد هماهنگ با صدای قاری و مطابق به وزن الفاظ قرآن با گامهایی بلند به رقص درآمد و خانم شوروی را هم با خود میکشاند و میرقصاند.
رییس صاحب، معاون تخنیکی، مدیران شعبات سهگانه و دیگران همه مثل چوب خشک، کرخت و بیحرکت ماندند؛ انگار گویی قالب تهی کردند. نفس نمیکشیدند.
فقط معاون سیاسی و منشی کمیته حزبی با کف زدنهایشان رقص زیارمل صاحب و خانم روسی را بدرقه میکردند و گاهی دستهای خود را بر پهلو گذاشته و قهقهه میزدند.
*******
آنجا در شهر، ربانی در لونگی سفید و مسعود با پکول مشهورش تا هنوز در کنجی از کابل نشسته، ادای پادشاهان را در میآورند. اینجا لشکریان بیرتبه و بییونیفورم طالبان برای زیر گرفتن تخت و ارگ کابل شبها را پشت کوههای پایتخت به صبح میرسانند.
مدخل بی در و پیکر کابل جایگاه مهم تلاشی و تصفیه طالبان است. چه به کابل وارد شوی، چه جان از آن خراب شده نجات دهی، تا هنگامی که این پل صراطی را که طالبان دم دروازه کابل ساختهاند، پشت سر نگذاشتهای، گرز نکیر و منکر را آمادهی کوبیدن بر فرق سرت فرض کن.
ملاصاحب فرقانی، پیرمردی قدبلند با ریشی سفید با یگان تار سیاه بطور یادگاری، آمر و مشر و قوماندان این پایگاه است.
امر ملاصاحب فرقانی در اینجا امر خداست. ملاصاحب هم آمر است، هم قاضی، هم حاکم است و هم عادل. هم دادخواه و دادستان، و هم دادگر و دادرسان. حال ملاصاحب آمده تا به قضایای مجرمانی که دستگیر شدهاند، رسیدگی کند.
کانتینر دراز پر از است از مجرم؛ پیر و جوان، مردم محل و مسافرین، خوشلباسهای پولدار و کهنهپوشهای غریبکار، جوانان ریش متوسط شیک کابلی و دهقانبچههای دهاتی، رانندههای آغشته به گریس لاریهای بزرگ و تکسی رانهای چشم چران.
ملاصاحب فرقانی از طرف راست شروع کرد؛ مرد جوانی کم سن و سالی را که دم دروازه کانتینر نشسته بود، با چوب درازش چوخ کرد و بعد از طالبی که پهلویش ایستاده بود، پرسید: «چی کرده؟»
ـ ملاصاحب! از نزد این بچه و آن دیگری که در پهلویش نشسته؛ کست های گِرد گِرد سینما را گیر کردیم. مردم میگویند همین کستها را در ماشین سینما میاندازند و سیاسرهای لچ لچ را نشان میدهد.
ملا صاحب با حیرت روی خود را بسوی طالب دور داد: «چه میگویی؟ استغفرالله استغفرالله… که دنیا چقدر پر از فتنه و فساد شده، توبه کنید مسلمانها، توبه… توبه… کجاست این اسباب شیطان؟ بروید حاضرش کنید.»
یکی از طالبان با عجله بیرون دوید که کستها را بیاورد. ملا صاحب فرقانی با قهر بسوی مجرمین نگاه کرد:
ـ لعنت خدا بر شما. از قهر خدا نمیترسید؟
یکی از آن دو جوانک با بغض نالید: «ملاصاحب به لحاظ خدا! یکبار خو از ما هم پرسان کنید. این ریکات خواندنهای هندی است. سابقا در کابل دکان داشتیم، اینها را آنجا سودا میکردیم.»
هنوز ملاصاحب فرقانی حرفی نزده بود، که کیبل طالب به پهلوی بچه جوان فرود آمد:«اولاد خبیث ! هم سامان کافر از پیشت پیدا شده، هم زنهاواری فِق میزنی.»
طالبی که پشت کست ها رفته بود، با کارتن پر از ریکات ها داخل شد: «اینه ملا صاحب ! اینی سینماها را پیش این بچه ها گیر کردیم.»
ملا صاحب فرقانی ریکاتها را گرفت، داند دانهاشان را بالا وپایین کرد. چشمهای طالبها با دیدن عکسهای رنگی دختران هنرپیشهی هندی راه کشید و بسیاری آب دهان خود را قورت دادند. ملا صاحب در سکوت ریکاتها را پشت و رو میکرد. طالبان گوش به فرمان او ایستادند.
ملا فرقانی لحظاتی بعد رو کرد به طالب اولی و گفت: «تو راست میگویی! در سینما هم از همین طور بلاها کار میگیرند، مگر اینها از آن جمله نیست. در این اسباب طاغوتی تنها خواندن های دلاکها و سازندهها ثبت است، دیگر چتیات در این طور کستها نمیباشد.»
ملاصاحب پس از آن دوباره به سکوت فرو رفت. طالبها خاموشانه نگاهش میکردند. میدانستند که در این طور حالات باید سکوت روحانی ملاصاحب را خدشه دار نسازند.
لحظاتی بعد ملاصاحب به خود آمد و رو به یارانش گفت: «طالبان جوان من، ای عاشقان دین و رهروان سنت ! گوش کنید! همین حالا یک واقعه بسیار سابقه به ذهنم خطور کرد؛ پانزده شانزده سال پیش، در دوره کمو نیستها خداوند یک نعمت بزرگ را در تقدیر من نوشته بود. مثل همین کستها، خداوند یک کست کلام الله مجید را نصیب من ساخته بود. نزد من بسیار عزیز و با ارزش بود. در آن وقتها که شنیدن قرآن شریف جرم کلان حساب میشد. من وقت و ناوقت مخفیانه به آن گوش میدادم. یکروز یک محفل کلان جور کرده بودند. بسیار شورویهای کته کته و کمونیستان خوک صفت در آن گرد آمده بودند. این دیگر یک رحمت خداوندی است که گاهی بالای کسی نازل میشود. ناگهانی مثلی که از غیب یک ندا آمده باشد؛ در قلبم یک جذبه استشهادی پیدا شد. بخود گفتم، من باید امروز این کست را به همگی بشنوانم. هر چی که میشود، رضای الله در آن نهفته است. همان بود که پیش روی تمام روسها و ملحدین داخلی کست را چالان کردم و خودم هم به آواز بلند همرایش تلاوت کردم.»
چشم های طالبان از حیرت از حدقه برآمده بود:«پیش روی شورویها؟»
ملاصاحب شیراحمد فرقانی به نشانه بلی سر خود را بالا و پایین کرد: «ساعت بسیار سختی بود؛ کُل خلقی ها و پرچمی ها از ترس روسهای سرخ سنگواری کرخت شده بودند، کسی آه کشیده نمیتوانست. اما من مردانه وار سر بکف، به جهر قرآن تلاوت میکردم.»
ملا صاحب فرقانی از ته دل آهی کشید، ریشش را با هر دو دست قبضه کرد و ادامه داد: «حالا که این کستها مرا به یاد آن واقعه دینی انداخت، پس این پسران را هم چیزی نگویید. فقط کستهایشانرا حریق کنید، و بخودشان محض عبرت دیگران یک جزای سبک بدهید. والسلام.»
وحالا چند طالب جوان دور آتشی که افروختهاند،حلقه زده و هر یک با شور و شوق دانه دانه ریکاتها را شکستانده به آتش میاندازند. کمی آن سوتر، موهای هر دو جوانک را با ماشین صفر زدند که در نتیجه خطوط کج و معوجی روی سر آنها پدید آمد. و پس از آن با آنها را به فلک بسته و با ترکههای نازک بید آنقدر بر کفپایشان کوبیدند که فریادشان تا آن سوی بازار محل رسید.
قرار شد وقتی جوانکها به حال آمدند، صورتشان را با روغن مصرف شده موتر سیاه کنند و پشت داتسن بنشانند و در بازار بگردانند تا جزای سبکی که ملاصاحب تعیین کرده بود، تکمیل شود.