به هیچ ترفندی خرج و دخلش میزان نمیشد. از صبح تا بوق سگ مسافرکشى مىکرد ولی باز هم به سختى بخور و نمیری درمیآورد. هر صبح وقتى همسر و بچههایش خواب بودند از خانه بیرون میزد به امید روزى حلال. آن روز هم طبق روال همیشگى شال و کلاه کرد، از خانه بیرون زد. یک راست رفت سراغ ماشینش، چند بار استارت زد ولی انگار ناى روشن شدن نداشت، از چند نفر رهگذر کمک خواست. نه، روشن نمىشد. لحظهای مستاصل شد.
«اخه چه مرگت شده؟ تازه استارتت رو تعمیر کردم… جون من بیا روشن شو، ما رو از نون خوردن ننداز!»
با اندکى تأمل با خودش: «بزار یه بار دیگه امتحان کنم، شاید روشن شد.»
ماشین با آه و ناله یکباره روشن شد.
محسن با خوشحالى چند بار گاز داد و چند ثانیه بعد که ماشین گرم شد، حرکت کرد. با خودش گفت: «صبح زود است، بهتر است به ترمینال برم، شاید چند مسافر به تورم بخوره. خدا رو چه دیدى!»
در ورودى ترمینال زن و مردى نسبتا مسن را سوار کرد. از شهرستان آمده بودند و جایى را بلد نبودند. از صحبتهایشان پیدا بود که به دنبال گمشدهای هستند.
از آنها پرسید که گمشدهاشان پسراست یا دختر؟
پیرمرد آهی کشید و گفت: «اى آقا، چه بگویم. گمشده ما دختر است و بیست و چهار سال است که گمش کردهایم.»
پیرمرد که این را گفت، پیرزن صورت رنجورش را لاى چادرش قایم کرد. محسن غرق قصه مسافرانش شده بود، ناگهان فکرى به ذهنش رسید. از پیرمرد پرسید: «پدرجان! دختر شما آن موقع چند سالش بود؟»
پیرزن صورتش را که غرق اشک بود، با گوشه چادرش پاک کرد و قبل از پیرمرد سرش را تکان داد و با صداى لرزانی گفت: «سه سالش بود مادرجان! و بعد زیر لب گفت: «بمیرم که قد کشیدنش رو ندیدم. بچه ام الان باید خانومى شده باشه واسه خودش.»
پیرمرد دستى به محاسن سفیدش کشید و با صدایى محزون گفت: «بیست و هفت سالشه… بیست هفت سال… شهرى نمانده که دنبالش نگشته باشیم. الان هم که تهران آمدهایم که دنبالش بگردیم. یکی از اقوام ما در تهران کار میکند. میگوید در اینجا روزنامهای است که شرح حال افراد گمشده را چاپ میکند. شاید بتوانیم با نشانىهایى که از دخترمان داریم، قبل از مرگمان، او را پیدا کنیم. از شما چه پنهون، ما بعد از گم شدن مریم، دیگر نتوانستیم بچه دار شویم. مریم را هم بعد از چند سال راز و نیاز و دوا درمون خدا بهمون داد.»
بعد آهی کشید و گفت : «پسرم ! ما رو دم یه روزنامه دولتى، همین که اینجا نوشته پیاده کن.» بعد تکه کاغذى رو از جیب کتش در آورد و به راننده داد. «میگن اینجا شرح حال افراد گمشده را چاپ م کنند، شاید رحمشان به ما بیاید و شرح حال دختر گمشدهامان را چاپ کنند تا شاید کسى پیدا شود از دخترمان نشانى به ما بدهد.»
محسن نزدیک دفتر روزنامه که رسید، گوشهای ترمز کرد. سؤالات دست بردار نبودند و کنجکاوى عجیبى در چشمانش موج میزد. رو به پیرمرد کرد و گفت: «مىتوانم یک سوال از شما بپرسم. ممکن است بگویید چه نشانههایی از دخترتان مىخواهید به روزنامه بدهید؟»
پیرمرد مکثى کرد و گفت : «زمانى که مریم دو سالش بود دستش را در قابلمه آبگوشت داغ کرد و انگشتهای دست راستش فلج شد. هرچه دوا درمان کردیم، افاقه نکرد که نکرد. یک خال کوچک هم در زیر چشم چپش دارد.»
پیرزن جورى زار میزد که انگار چند لحظه پیش دخترش را گم کرده است.
محسن آب دهانش را به سختى قورت داد و زیر لب با خودش گفت: «نه، امکان ندارد. چنین چیزى امکان نداره!» اما تردیدش داشت به یقین تبدیل میشد.
با باز شدن در ماشین، رشته افکارش پاره شد. پیرمرد و همسرش داشتند از ماشین پیاده میشدند. پیرمرد دستش را به داخل جیب کتش برد و چند اسکناس پنج هزار تومنى کهنه درآورد و گفت: «ما رو ببخش پسرم! سرت رو با حرفها و درد دلهامون به درد آوردیم . کرایه ما چقدر میشه؟»
محسن به خود آمد. رو به پیرمرد کرد و گفت: «این نشانىهایى که شما از دخترتون دادید، براى من بسیار آشناست. من شخصى را سراغ دارم که با گمشده شما مطابقت دارد. از شما خواهش مىکنم قبل از رفتن به دفتر روزنامه، با من به خانه آن شخص بیایید. خدا را چه دیدید! شاید گم شده شما همان شخص باشد!»
نفس در سینه پیرمرد و پیرزن حبس شده بود. نگاهى ملتمسانه به هم کردند که لبریز از شک و امید بود. پیرمرد با صدایى لرزانتر از قبل رو به محسن کرد و گفت: «راستش ما تحملش را نداریم که شاد و پشیمون شویم. من شماره تلفنم را به شما میدهم. اگر ممکن است خودتان اول مطمئن شوید بعد به ما زنگ بزنید.»
پیرمرد ساک سیاه رنگ کهنهاشان را از زمین بلند کرد و با اشاره به همسرش از او خواست به سمت دفتر روزنامه راه بیافتند.
محسن مثل فشنگ از ماشین بیرون پرید و به تندى خودش را به پیرمرد و پیرزن رساند و این بار با لحنى ملتمسانهتر گفت: «بهتر است اول به خانه آن شخص برویم. شما با این نشانىهایى که دادین، حقیقتا مرا به شک انداختید. اگر من اشتباه کردم و آن شخص گمشده شما نبود، قول میدهم خودم شما را به اینجا برگردانم.»
وقتی هر دو سوار شدند، این بار تا استارت زد، ماشینش فوری روشن شد.
مریم تازه از خواب بیدار شده بود و مىخواست برود تا براى صبحانه بچههایش نان تازه بخرد. در حال رفتن به نانوایى بود که از دور ماشین شوهرش را دید که به طرف خانه مىآید. بیشتر که دقت کرد متوجه دو نفرى که توى ماشین شوهرش بود شد. مطمئن شد که مسئله خاصى پیش آمده که همسرش آن وقت صبح راهى خانه شده است. منتظر ماند تا ماشین محسن درب منزل توقف کرد. محسن با اشاره بهش فهماند که مهمان دارند. مریم سریع وارد خانه شد و با دستپاچگى شروع به جمع و جورکردن خانه کرد و در حالى که نفس نفس میزد سعى کرد با روى گشاده از مهمانان همسرش استقبال کند.
پیرمرد و پیرزن میخکوب صورت مریم شده بودند. مریم مات ومبهوت، خودش را به شوهرش رساند و با لحنى متعجبانه از او پرسید : «محسن! این مهمانها کى هستند؟»
محسن که کاسه صبرش لبریز شده بود، فریاد زد: «مریم، خدا به دعاها و آه و نالههاى تو پاسخ داده! به گمانم پدر و مادرت با پاى خودشان به دیدنت آمدهاند. بلوایى به پا شد، همه گریه مى کردند، معلوم نبود این گریه ها از شادى بود یا تلخىِ دورى بیست و چهارساله ساله. پیرزن مریم را دراغوش گرفته بود و زار مىزد. مریم نمىدانست خواب میبیند یا بیدار است، مثل یه تکه چوب در آغوش پیرزن غرق رویایش بود.
پیرمرد مثل پروانه دور انها مىچرخید و شادى کنان تکرار مىکرد : دیدى گفتم! دیدی گفتم از این دنیا نمیرم تا مریمم را ببینم.»