اینجا دهکده «سوخته قول تخت» از ولایت «بامیان» است که در غرب «بامیان» واقع شده است. زندگی روستائیان بسیاری اینجا در فقر و بینوائی میگذارد. در خلال جنگهای چهل ساله داخلی و تحملی، گروههای مقاومت شکل گرفت و ازهم پاشید، درهمین گیرودار چهل ساله ظهور اشخاص آزادیخواه و مبارز همیشه تیتر تاریخ بوده است. منصور از جمله مبارزین واقعی بود که در برهه سختی از تاریخ آمده و پشت و پناه مردم گردید.
بزودی تحت رهبری گروه زمانه، در ولایت «بامیان» یک حکومت محلی ضد ستم، طبقاتی اجتماعی، بردگی و فقر تأسیس گردید، که بهنام یکی از اعضاء گروه، در رأس آن قرار داشت. روزی بهنام به «سوخته قول تخت» آمد تا رهنمودهای منصور را درباره ایستادگی در برابر گروه بانی (ستم، طبقاتی اجتماعی، بردگی و فقر) و نجات ملت شرح دهد. و برای ایستادگی در برابر ستمهای موجود، مردم آنجا را به سازماندهی فراخواند.
غزل کوچک که در دنیایی کودکانه خود غرق بود و مصروف بازیهای کودکانه باهم سن و سالان بود. در جلسه آنروز این کودک کنجکاو وتیزهوش هم حضور داشت، بسیار غیرمنتظره غزل از بهنام پرسشهای زیادی کرد. بهنام با گفتن چند داستان از سرگذشت انسانهای مبارز، پاسخ غزل و دوستانش را داد.
پس از اینکه بهنام به این منطقه آمد، در «سوخته قول تخت» یک اتحادیه مردمی و گروه کودکان تشکیل شد، و کارهای اولیه استقامت پا گرفت. افراد گروه زمانه بیشتر اوقات به روستائیان سر میزدند، و غزل کوچک از آنان میخواست تا داستانهای بیشتری تعریف کنند.
بعضی از مبارزین از راه پیمائی بزرگ گروه زمانه به رهبری منصور، و بعضی دیگر از قهرمانان میدان نبرد سخن میگفتند. غزل به منصور عشق میورزید و قهرمانان را تحسین میکرد. با خودش میگفت:«وقتی بزرگ شدم به گروه زمانه خواهم پیوست.»
وقتی غزل دوازده ساله شد، وارد گروه کودکان زمانه گردید. در آن زمان دشمن برای یکسره کردن کار پشت سر هم بر مردم یورش میآورد. غزل اغلب نیزه اش را برمیداشت و میرفت پاسداری میداد و دوستش مریم هم سبزیهای وحشی را گردآوری میکرد.
یک روز صبح، غزل ناگهان متوجه شد که دسته از پرندگان از جادهای که از نزدیک سنگر دشمن میگذشت به هوا بلند شد. او از دور سربازان بانی ستم و… را دید که دارند میآیند. با خود اندیشید: «بزرگان دهکده در خانه مهراب گرد آمدهاند. باید به آنجا شتافته و آنان را باخبر سازم.»
بناگاه مردی از پشت سر پیدا شد و پرسید:«خانه مهراب کجاست؟» غزل به آن مرد شک برد، و چون گروه مخالف داشتند نزدیک میشدند، به طرف روبرو اشاره کرد و گفت:«آنجا زندگی میکند.»
غزل فوری دوید تا موضوع را گزارش کند. بزرگان فوراً مدارک خود را پنهان کردند و به کوهها رفتند که تا رفع شدن خطر در آنجا بمانند، معمولا به کوه «چنار» میرفتند.
هنوز مدتی از رفتن بزرگان از دهکده نگذشته بود که مرد خائنی که غزل او را در کوه دیده بود، تجاوزکاران را به خانه مهراب برد. گروه مخالف که هیچکس را در آنجا نیافته بودند، مرد خائن را به باد کتک گرفتند. اما هنگام برگشتن به سنگرهایشان، مورد شبیخون مبارزان دهکده واقع شدند. مینهائی را که مبارزان گروه زمانه کار گذاشته بودند بسیاری از آنها را کشته و بقیه را تارومار ساخت. غزل بخاطر مبارزه علیه گروه مخالف مشهور شده بود.
غزل برای اینکه بتواند کمک بیشتری به مبارزه علیه تجاوزکاران بکند، سخت تلاش میکرد تا خواندن و نوشتن یاد بگیرد و بتواند سرودهای ضد ستم، طبقاتی اجتماعی، بردگی و فقر بخواند. همچنین وی در دهات نزدیک به تبلیغ میپرداخت. غزل در خانه به خواهر کوچکش خواندن یاد میداد.
دژخیمان ستمگر شهر «بامیان» را اشغال کردند و آنرا به یک نقطه مستحکم مبدل ساختند. آنها آتش میزدند، میکشتند، تجاوز میکردند، غارت میکردند، «بودا» را ویران کردند، و مردم را سخت آزار میدادند. گروه زمانه معمولاً پیشگامانی را به شکل ناشناس که حتی چهره خود را عوض میکردند؛ گاهی با بستن دستمال ویا لُنگی به شکلهای مختلف، گاهی با دراز گذاشتن ریش، گاهی به صورت خود چیزی را مالیده به شهر «بامیان» میفرستاد تا مواضع دشمن را شناسائی کنند. این کار برای آن بود که بتوانند بر دشمن حمله برده آنها را نابود سازند و شهر را آزاد گردانند. یکبار غزل همراه با یکی از پیشگامان رفت تا او را در شناسائی مواضع دشمن یاری دهد.
بزودی گروه زمانه به کمک اطلاعاتی که بدست آورده بود، شهر ولایتی «بامیان» را آزاد کرد. روستائیان با زدن طبل و شیپور این پیروزی را جشن گرفتند. غزل و دوستان جوانش با یک سبد «کچالو کُلخی» از افراد گروه زمانه استقبال کردند. در جدی، پس از پیروزی در جنگ مقاومت، غزل وارد صنفهای آموزشی زنان بزرگ گردید. این صنفها توسط کمیته ولایتی زمانه سازمان یافته بود. با اینکه غزل خیلی کم به مدرسه رفته بود، لیکن بسیار مطالعه میکرد.
غزل به گروه زمانه و منصور عشق میورزید و تصمیم گرفته بود که یک مبارز بشود. وی که در جنگ و مبارزه بی امان منطقهای آبدیده شده بود، بعنوان عضو آزمایشی گروه زمانه پذیرفته شد. او در برابر پرچم گروه سوگند یاد کرد: «هرگز تن به شکست در برابر سختیها نداده و تسلیم دشمن نخواهم شد. با همه نیروی خود برای گروه زمانه و آرمانهایش مبارزه خواهم کرد.»
پس از پایان دوره آموزش، غزل به همان دهکدهای برگشت که در میان زنان آن به تبلیغ میپرداخت. با پشتبانی تودهها و به سبب اعتماد گروه، غزل به رهبری گروه زنان برگزیده شد، و به سازماندهی زنان در کارهای مبارزاتی سخت همت گماشت.
در ماه حمل، بنا به اعلام کمیته مرکزی گروه، رِفُرم توضیح برق به پایان رسید. مردم فقیر و کمدرآمد از شنیدن خبر محکوم ساختن جنایات زورمندان در میان همه، خیلی خیلی خوشحال شدند. برق دُزدیده شده توسط زورمندان، تقسیم شد و سیستم بهره کشی سرمایهداری برچیده شد. جلسه برگزار گردید تا در آن عمر قُلدُر، ارباب دهکده را محکوم سازند.
لکن محمود دلآور، منشی اتحادیه تقسیم و کنترُل برق، که خود را به ارباب فروخته بود، جانب او را گرفت. غزل برای محمود دلآور دلیل آورده و با وی به مبارزه برخاست. سپس غزل برای بدست آوردن آگاهی بیشتر به دیدن خانوادههای فقیر روستائی رفت. او در خانه کاکا قربان سیاست گروه را در زمینه رِفرُم توضیح برق شرح داده و او را تشویق کرد تا در جلسه سخنرانی کند و از رنجها و تلخیهائی تاریکی که بعنوان بازوی برق ارباب عمر قُلدُر کشیده است، سخن بگوید.
در جلسه کاکا قربان با پرخاش ارباب را محکوم کرد. مردم خشمگین شده بودند. فریاد «مرگ بر عمر قُلدُر برق دُزد» سراسر دهکده را پر کرده بود. پیروزی رِفرُم توضیح برق شور سیاسی تودهها را به سطح نوینی ارتقا داد. مردان جوان گروه گروه به گروه زمانه میپیوستند، و غزل زنان را سازمان میداد تا با تهیه غله، دوختن کفش و نخریسی، از جبهه پشتیبانی کنند.
در سال بعد گروه مزدور دیگر با حمایت کشورهای خارجی، جنگ داخلی را براه انداخت. هنگامیکه نیروهای گروه زمانه در یک دهکده دشمن را محاصره کرده بودند، غزل و چند زن دیگر به ارتش زمانه آب و غذا رسانده و برای نجات دادن زخمیان شجاعانه خود را در برابر آتش مسلسلهای دشمن قرار میدادند. وقتی مهمات کم میشد، او برای رساندن بستههای مهمات به جبهه، از زنان کمک میگرفت.
دشمن در نزدیکی دهکدهای که غزل در آن بود، استحکاماتی ساخته بود. شاخه گروهی تصمیم گرفته بود که بیشتر بزرگان دهکده به منطقه پایگاه رفته و شمار اندکی برای پیش بردن مبارزه در پشت سر بمانند. به غزل گفته شد تا به ناحیه پایگاه برود، که او هم همین را میخواست. اما وقتی به مبارزه خونینی اندیشید که قرار بود در دهکده او روی دهد، اجازه خواست تا در پشت سر بماند. سازمان گروهی موافقت خود را با درخواست او اعلام کرد.
اوضاع دهکده بدتر شد. مزدوران پشت سر هم به دهکده یورش میآوردند. غزل برای یک تیم مسلح عضوگیری کرد. این تیم برای دفاع از قدرت دمُکراتیک، روی مبارزه مسلحانه پافشاری میکرد. عمر قُلدُر، رهبر خیمه شببازی ده شده بود. وی سرکرده سرمایداران مسلح «پیش بسوی خانه» شده، برای انتقامجوئی، گردآوری پول و آزوقه برای ارتش ارتجاعی مزدوران، سخت تلاش میکرد.
آنها همچنین برای رهبران دشمن جاسوسی میکردند. سپاه سرمایهداران تحت فرماندهی عمر قُلدُر بزرگان دهکده را دستگیر میکردند و اعضاء خانواده های آنان را میکشتند. غزل ددمنشیهای ارباب را به دولت ولایتی گزارش داد. ارباب قُلدُر در نتیجه خواست تودهها بزودی دستگیر و اعدام شد.
اعلامیه خبر اعدام ارباب بوسیله دولت را غزل و اعضای تیم کار در قلب نیروی دشمن به دیوار زده و شعارهائی نوشتند. این کار آنان، و نیز شعارها، روحیه مردم را تقویت کرد و باد غرور دشمن را خواباند. یک روز صبح، ناگهان دشمن دهکده را محاصره و چند تن از بزرگان را دستگیر کرد. محمود دلآور نیز در میان دستگیرشدگان بود. دلآور به گروه خیانت کرد و رفقا را لو داد. غزل با شنیدن این خبر، پنهانی با بزرگان دیگر ملاقات کرد تا درباره این اقدام، تصمیم لازم را بگیرند.
وضع خطرناکتر شد. شاخه گروه از غزل خواست تا به کوه برود. آنها میخواستند با او در تماس باشند. صبح روز بعد که غزل آماده رفتن شده بود روستائیان در خانه او گرد آمدند. پس از آن فرمانی در پی صدای شیپور آمد:«همه مردان، زنان و کودکان باید در برابر مسجد جمع شوند!» دشمن دهکده را محاصره کرده بود. غزل که دیگر نمیتوانست جائی برود، فوراً همه اسناد گروه را آتش زد و از بین برد. مادرش او را وادار کرد تا به خانه یکی از همسایهها، که بچه تازهای بدنیا آورده بود، پناهنده شود.
غزل روستائیان دیگر را دید که در آنجا گرد آمده اند. صدای شیپور بلند و بلندتر میشد. از اینکه مبادا بودن او برای خانواده و روستائیان دیگر ناراحتی ایجاد کند، زود آنجا را ترک کرد. برف سنگینی باریده بود، و باد سرد شمالی تا استخوان روستائیانی که در جلو مسجد به عقب رانده میشدند، نفوذ میکرد. دشمن با تفنگ به روستائیان نشانه رفته بود و آنها را تهدید میکرد که غزل را تسلیم کنند. اما آنها این خواست را نپذیرفتند.
غزل به سوگندی که به گروه یاد کرده بود اندیشید و شهامت بیشتری یافت. او هرگز تسلیم دشمن نخواهد شد. برای اینکه مردم را نجات دهد از میان جمعیت بیرون آمد و در برابر دشمن صاف ایستاد. دشمن برای اعتراف گرفتن از او پیشنهاد رشوه کرد و او را شکنجههای فراوان داد، لکن وی سرسختانه میگفت: «شما میتوانید مرا بکشید، ولی هرگز نمیتوانید از من اعتراف بگیرید.»
غزل به طرف مادرش برگشت. در چشمان او نه اشک، بلکه تنها نفرت از دشمن موج میزد. غزل گفت:«گریه نکن مادر، آنقدر به مبارزه ادامه بده تا پرچم سه رنگ در سرتاسر کشور برافراشته گردد!»، غزل بدون ذرهای ترس در برابر دشمن به حالت دفاع ایستاد. بازجو فریاد زد:«شانزده سال بیشتر نداری، اما چه زبانی داری!… چه کسان دیگری در دهکده در گروه زمانه هستند؟ حرف بزن! اگر حرف نزنی میکشیمت! آیا از مردن نمیترسی؟» لکن غزل با سرسختی پاسخ داد: «اگر میترسیدم که مبارز نبودم!»
غزل را به میدان اعدام بردند. وی در آنجا شش رفیق دیگر را دید که پیش از او در آنجا بودند. این دلاوران نیز، مرگ را بر تسلیم ترجیح داده بودند. دشمن با داس سر هر شش تن را از بدن جدا ساخت و خون شهیدان بر زمین جاری شد. غزل در آتش خشم میسوخت. دشمن بسوی او برگشت و فریاد زد:«حرف میزنی یا نه؟» من هرگز تسلیم نخواهم شد! شما هرگز نمیتوانید همه ما را بکشید. شما هرگز نخواهید توانست شعلههای مبارزه را خاموش کنید!» و این تنها پاسخ غزل بود.
دشمن ددمنش به روستائیان دستور داد تا غزل را بزنند، لکن آنان نه تنها از این دستور سرباز زدند، بلکه بر خشم خود افزودند. دشمن که ناامید شده بود، فریاد زد:«همه آنها را به رگبار ببندید!» در این هنگام غزل پیش آمد و آمرانه گفت:«نه! شما نمیتوانید روستائیان را بکشید. مرا بکشید.»
غزل در میدان اعدام چون سرو قد برافراشته بود. در حالیکه باخشم بر دشمن مینگریست بانگ زد:«بگوئید که من چگونه میمیرم!» و سپس در حالیکه دستش را به موهایش میکشید برای آخرین بار به روستائیان نگریست و گفت:«روستائیان عزیر، برای همیشه بدرود! مبارزه را ادامه دهید!»
غزل بدون اندک درنگی بدنبال شش شهید دیگر شتافت. او در حالیکه به خودزنی با داس میاندیشید از روستائیان میخواست تا گریه و شیون نکنند. غزل به آنان گفت:«دشمن عمر زیادی نخواهد داشت. پیروزی از آن ماست. زنده باد گروه زمانه! زنده باد منصور وبهنام!»
هفده سال پس از مرگ غزل گروه آزادیبخش زمانه، ولایت «بامیان» را آزاد گردانید. رفقا با دلهای اندوهگین به میدان اعدام هفت شهید رفتند و در حالیکه خاکی را که به خون آنان آغشته بود بر میداشتند و میگریستند، فریاد زدند:« مرگ بر مزدوران! سراسر کشور را آزاد میکنیم! انتقام شهدا را میگیریم!»
سپیدهای که آرزوی غزل و شهدای دیگر بود دمید و آزادی مردم کشور جامه عمل پوشید. بلافاصله پس از مرگ غزل شاخه گروه او را به عضویت خود پذیرفت. بعدها، رهبر بزرگ کشور، یاد او را با این نوشته، پر افتخار ساخت:« آزادی داده نمیشود، بلکه گرفته میشود.»
پیگره غزل قهرمان، برای همیشه در دلهای مردم کشور زنده مانده، و سرشت رزمندگیهای او الهام بخش آنان در راه همیشه به پیش خواهد بود.