از جمله دردهای بیدرمان بیبی مهری، یکی هم گرفتن آرامش از دیگران است. این مرض ماهی چند بار به اوج خود میرسد. واقعه طوری است که بیبی از صدا یا اداهای یک آوازخوان خوشش میآید. این هفته مثلا نوبت به جناب میر مفتون رسیده است. با آن حال کردنهای عشقیاش حین خواندن و هزار البته دندانهای کج پُستمدرناش که دل بیبی را تا آن طرف بدخشان میبرد. اذان صبح، هنوز چشمان بیصاحب بیبی باز نشده، گوشکیها را در گوشاش میگذارد و میر صاحب شروع به خواندن میکند تا اذان خفتن.
این مرض بر خلاف عقیدهی دانشمندان، میراثی است و مادر بیبی مهری هم با وجود داشتن خُسرانهای گپدان به همین مرض دچار بود. البته وضعیت او کمی بدتر بود چون در تمام آن بیست و چند سال فقط از صدای سه انسان خوشش آمد : قاری عبدالباسط، میرفخرالدین آغا و احمد ظاهر.
آخند که اذان صبح را میداد، مادر بیبی همه را از خواب بیدار میکرد که نماز بخوانند؛ خودش در عوض تیپ را روشن کرده دوباره زیر لحاف میخزید. طلاهایش که هر طرف افتاده میبود، چُرتش خراب نمیشد، ولی فلک نمیتوانست از دوازده متری تیپاش عبور کند. طالبان آمدند و موسیقی در مملکت منع شد ولی مادر بیبی اصلاح شدنی نبود که نبود. یک انگشتر طلایش را فروخته یک دانه بطری موتر خرید. تیپ را همسایه طوری دست کاری کرده بود که با یک سیم چنگک دار به بطری موتر ربط داده میشد و بطری مذکور در بَست برق کار میکرد. هفتهای یکی دو بار آن بطری چند کیلویی را برای چارچ کردن به فلزکاریها میبردند. در شب عید قربان پدر بیبی مهری که سرسخت ترین دشمن سازندهها هم بود، می خواست به عیال سازندهدوستش کار نیکی انجام دهد. همانطور که فراموش کرده بود سرپوشهای بطری را ببندد، آن را بر ترک بایسکل اش مانده بود که باد های صدوبیست روزهی هرات دامن پشت پیراهنش را روی بطری انداخته؛ بلایی را سر دامنش آورد که زلیخا بر سر دامن یوسف نیاورده بود.
روزی مادر بیبی رفتنی فاتحهای شد و چنگکهای تیپاش را پشت بادپکه پُت کرد و گفت تیپ را روشن نکنید که چارچاش کم است و شبم را نمیرساند. همین که مادر بیبی رفت، بیبی به اتفاق خواهر و برادران و بچه دختران همسایه کست بندری ماند و بابا کرم رقصید. آخر مادر بیبی از سازندهها و موسیقی واقعا عالی ایرانی نفرت داشت و نمیگذاشت آنها را بشنوند. میخواست همه میرفخرالدین آغا را خوش داشته باشند، مثل خود بیبی که میخواهد حالا همه میرمفتون را خوش داشته باشند. نمیفهمید که کست «جاده ی ابریشم» اندی نو به بازار آمده بود و آنها عاشق خواندن «یار سبزه بلا»یش بودند. چارچ بطری تمام شد، چنگکها را در خانههای بطری، درون تیزابش انداختند و دوباره بندری رقصیدند.
خبر برگشتن مادر که به واقعیت پیوست، فرش و نالینچههایی را که هنگام رقصیدن گد و وَد شده بود، مرتب کردند و رفتند سراغ چنگکها که در تیزاب بطری آب شده بود. مادر بیبی مهری، بیبی مهری را به نمایندگی از بقیه که نفهم و خر بودند و به همین مناسبت نباید لت میخوردند، به گفتهی خودش “با خِمچه ی تَر” چنان لتی زد که نیم ساعتی هم بعد از آن دور خودش بندری میپیچید.
مادر بیبی مهری برخلاف دخترش، یک کندک خواهرخوانده داشت. بیبی در نبود مادرش، آنها را تارتُق مینامید، چون نه روز حالیشان میشد و نه شب. تک تک دروازه میشد و یکی بعد از دیگری وارد میشدند. با ورود آنها در خانه، خروج خیلی چیزها از خانه حتمی بود، مثل نان خوردن به موقع، خوابیدن به موقع، ابراز احساسات به موقع، لت زدن یا خوردن به موقع. و خاک زمانی بر سر بیبی میشد که آنها شب عید را برای شبنشینی انتخاب میکردند. آنچه کمرشکن میشد، ظرف شستنهای سر چاه بود، چای دم کردنهای سطلکی، هوسانه پختنها که پیش پا افتاده ترین شان پختن غلور بود یا آش هراتی. عجیبتر از همه این بود که مادر بیبی مهری، با وجود هراتی نبودن، و – با اجازهی بزرگترها – متنفر بودن از این گویش شریف، لهجهی تمام کندک را که هر کدام از یک دِه و یا گوشه ی هرات بودند، میدانست که هیچ، کلماتی را تلفظ میکرد که بیبی مهری به اتفاق پدرش و خدمه و اطفال شاخها در میآوردند به چه درازی!
مثلا میگفت: «مادر نثار جو، گل گلاب چیندوم، بالی هَمو کُلُمباتی هَوار کردوم که خُش شَه، یاد تو نره وَرداری، موختینِ تو، دستا مَر خارا تَریش تَریش کردَم.»
ترجمه: مادر نثار جان، گل گلاب چیدم، بالای همان بلندیگک هموار کردم، یادت نرود بر داری. به خاطر تو خارها دست هایم را زخمی زخمی کردند.
مادر بیبی از هیچ چیز دنیا آنقدر بد نمیبرد که از شاعر و نویسنده جماعت. با آن هم یکی از اعضای کندک تارتُقهایش، مادرِ توریالی جُو بود که یک عالم شعر از حفظ بود و حق و ناحق آنها را دکلمه میکرد. مادر بیبی که در چهل و یک سالگی مریض و دفعتاً پا افتاد شد، دیگر حوصله ی تارتُقهایش را نداشت.
روزی مادر توریالی جُو رو به رفیق مریضش کرد و گفت: «بری تو شعری بُخونُم؟»
مادر بیبی با بیحوصلهگی گفت: «نی خو وَر، مادر، وردار ندارُم. خودُم شعر شُدُم، یَله کو رَد مَر.»
مادر توریالی جُو اما با اعتماد به نفسی ناشکستنی گفت: «دو مِصرایور کم میکُنُم، خیره دگه، گوش کَش.» و ادامه داد:
گر در یمنی چو با منی، پیش منی
گر پیش منی چو بی منی، در یمنی
حالا، بیبی مهری در این شب عید به یاد آن روزها افتاده و وضعاش رُدُک شده و فکر کرده که اگر او هم جای ابوسعید ابوالخیر میبود، در ادامه میگفت:
من با تو چنانم، ای نگار یمنی
خود در غلطام که من توام، یا تو منی